فاضربوه علی الحائط

(۱۳.۹۱۴ـ۰۰۱)

س: در مورد روایاتی که مضمون آن این است که اگر روایتی به شما رسید که خلاف قرآن کریم بود: «فاضربوه علی الحائط»، یکی از موارد راجع به پدر حضرت ابراهیم که در قرآن از پدر ایشان یاد می‌کند ولی علی الظاهر ، روایات اینگونه تفسیر کرده‌اند که پدر ایشان نبوده، بلکه عموی ایشان بوده که حالت پدرخواندگی پیدا می‌کند. آیا روایت «فاضربوه ...» این‌گونه موارد را شامل می‌شود و آیا باید اینگونه روایات تفسیری را کنار بگذاریم؟

ج: خیر. این روایات مستند به خود قرآن است و دارد توضیح و تفسیر قرآن می‌دهد، نه اینکه مخالف قرآن باشد. مثلاً در همان روایت هست که حضرت استشهاد می‌کنند به اطلاق آباء بر اسماعیل در «... اله آباءی ابراهیم و اسماعیل و اسحق ...»: حضرت یعقوب که نوه حضرت ابراهیم هستند، عرضه می‌دارد که «خدای پدران من: ابراهیم، اسماعیل و اسحاق» و حال آنکه حضرت اسماعیل، عمو هستند، اما تعبیر می‌کنند پدران من. حضرت استشهاد می‌کنند به همین که ببینید در اینجا خود قرآن تعبیر می‌کند از عمو به پدر. پس این روایت نمی‌خواهد مخالفت با قرآن کند، بلکه تفسیر می‌کند و می‌گوید که مقصود از «أب» در اینجا «أبوالنعمة» است: پرورنده و کسی که با او بزرگ شده بودند و همراه او بودند و نه پدر «صُلبی».

س: آیا این، دست برداشتن از ظهور آیه نیست؟

ج: آیا «فاضربوه علی الجدار» یعنی با ظهور آیه یک چنین کاری باید انجام داد؟ [یعنی اگر روایتی با ظاهر آیه مخالف بود باید آن را کنار گذاشت؟] اگر بخواهد اینچنین باشد که در این صورت تخصیص ظاهر کتاب نیز، با روایت ممکن نباشد.

س: در مورد آن هم ممکن است همین دعوا باشد، ولی حرف این است که باید بالاخره ملاکی داشته باشیم.

ج: کلمه ظهور که در ورایت نیست، بلکه تعبیر مخالف هست. آیا در عرف عقلاء در جمع عرفی می‌گویند مخالف بوده؟

س: مخالفت هم باید عرفی تفسیر شود. پس اگر کسی ظاهر حرفش این بود که «علی پسر حسن است»، ظهور حرفش این است که واقعاً پدرش است نه اینکه با یک عنایتی به او پدر گفته شده باشد.

ج: ظهور این است که اگر کسی بگوید که منظورم از أب، عمو است، دارد مخالف قرآن حرف می‌زند؟

س: عرف اینگونه می‌فهمد که اگر کسی گفت «علی پسر حسن است» و دیگری خلاف این را گفت، ظاهراً مخالف حرف او شده و این را عرف به عنوان مخالفت می‌شناسد.

ج: یک وقتی هست که قرآن یا یک عبارتی می‌گوید که او پدر است و من می‌گویم پدر درست نیست و عمو است. یک وقتی می‌گویم منظور آن عبارت از پدر، عمو است. آیا این می‌شود مخالف؟

س: با این حساب که روایت شریفه هیچ وقت مصداق پیدا نمی‌کند. چون هر موردی که بگوییم در مقام تفسیر بوده‌اند.

ج: خیر. کذابین، روایات مفصلی درست کرده بودند که مخالف واضح قرآن بود. مثلاً کسی بیاید و قائل به تناسخ شود و اینکه قیامت و معاد در همین دنیا است و روایتی هم بیاورید که ببینید این هم روایت. در اینگونه موارد است که می‌گوید عرضه کن به قرآن و «اضربوا به عرض الجدار».

س: الآن با کجای قرآن مقایسه می‌کنیم؟ با ظهور قرآن؟ با فهم خودمان؟ یا اصلاً بگوییم فهم درست این است که این روایت می‌گوید؟ مثلاً بگوییم ما آیات قرآن را جور دیگری فهمیده‌ایم و باید به تفسیری که روایت از قرآن می‌کند رجوع کنیم.

ج: چنین روایتی، آیه را تفسیر نمی‌کند، بلکه دارد حرفی می‌زند: دارد می‌گوید که قیامت اصلاً به تناسخ ارواح در همین دنیا است و حال آنکه واضح است که این امر در قرآن یک آیه و یک ظهور نیست. آیا اگر می‌گویند بر کتاب خدا آن را عرضه کنید، یعنی بر یک آیه؟ که اگر گفته «ید الله فوق أیدیهم»، عرف عام می‌گویند «ید» یعنی دست و هر چیز دیگری هم که گفت دست نیست، می‌شود مخالف قرآن. آیا اینجور است؟

(۱۳۰۹۱۶ـ۰۰۱) س: نه. در مورادی که در خود فهمش سؤال و ابهام باشد، این را به این راحتی نمی‌شود گفت که چیزی با آن مخالف است. اما آنچه که فهم عرفی ازش شکل گرفته و ظهور اولیه برایش منعقد شده، در اینجا بحث داریم که حال که آیه را می‌خوانم و از آن اینگونه می‌فهمم که آن شخص بت‌پرست، پدر حضرت ابراهیم بوده است. بعد روایتی می‌گوید که اینگونه نبوده، بلکه عمو بوده.

ج: روایت اینگونه نیست که بگوید: نه‌خیر، پدرش نبوده؛ بلکه می‌گوید منظور از پدر، عمو اس.

س: معنای پدری که در ظهور اولیه فهمیده بودیم را برمی‌گرداند.

ج: پس این، روایت مفسر می‌شود، نه روایت مخالف قرآن. روایت نمی‌گوید: من می‌گویم عمو بود، ولو قرآن بگوید پدر بود! اگر روایت اینگونه باشد درست است. اما می‌گوید منظور از آیه عمو است. این مخالف نیست بلکه تفسیر است. خلاف، خیلی ضوابط مهمی دارد و لذا سر رساندن تعادل و تراجیح در روایات کار آسانی نیست. ولو شارع بر مکلفین آسان گرفته به خاطر عجزشان و گفته که اگر معارضه دیدی اینگونه رفتار کن، اما چه بسا بتوان ادعا کرد که ۹۰ درصد معارضاتی را که به ذهن مخاطبین معارضه می‌آید،‌ ثبوتاً معارضه نبوده است. دو تا عبارت را با هم ضد می‌بینند و چون معامله معارضه کرده‌اند هم معذورند و در اعمال قواعد تعادل و تراجیح و تعارض متعبد بوده‌اند، اما این اعم است از اینکه واقعاً هم این دو روایت متعارض باشند. خیلی موارد است که واقعاً معارض نیستند. الآن در اینجا هم این روایت نمی‌گوید که من می‌گویم عمو است، ولو قرآن بگوید پدر است، بلکه می‌گوید نگاه کن و ببین که در جای دیگری به اسماعیل که عمو بوده، پدر اطلاق شده و نگاه کن که طبق ضوابط معارف، نور انبیاء از طریق آباء موحد (با برهان کلامی و عقلی با شواهد زیاد) از صُلبی به صُلبی منتقل شده است. می‌گوید که وقتی این‌ها را کنار هم می‌گذاری می‌فهمی که پس این، آن معنا را می‌دهد. مثل «ید» که در عرف عام اینگونه مستقر شده که به معنای دست متعارف است.

س: آیا قرینه لُبّی باعث می‌شود که چنین روایتی را بپذیریم؟

ج: این برای آن است که بفهمیم مفسّریّت روایت، تام است و ظهور بدوی، منظور آیه شریفه نیست و لذا در آخر کار می‌بینید که مخالف قرآن نشد.

س: پس آن قواعد کلامی در این قضیه حاکم شدند؟ و حکومت آن‌ها باعث شد که بپذیریم که روایت دارد تفسیر درستی انجام می‌دهد؟

ج: در موراد زیادی، از جمله در مورد آیات تشبیه، معرکه‌ای شده که آن‌هایی که آیات را حمل بر همان ظاهر می‌کردند مثل «رسالة الرّدّ علی الجهمیة و الزنادقة» از احمد بن حنبل، که سلفی‌های زمان ما مدافع این رساله هستند و شواهد زیادی می‌آورند که این رساله مال خود احمد بن حنبل است (این رساله جای کار دارد) و عده‌ای از خود اهل سنت مثل ذهبی و عده‌ای از حنابله که در عین حال که می‌خواهند حنبلی باشند ولی یک کمی سردرمی‌آورند از لوازم کار، نسبت آن به احمد بن حنبل را رد می‌کنند، «ید» و «وجه» و «اصبع» و … هر چه که در نقلیات آمده باید برای خدا ثابت کنند. می‌گویند هر کس که بگوید خدا در زمین است این منحرف و صاحب بدعت است، بلکه او خدای آسمان است «لیس الله فی الأرض» آن هم با چه تأکیدی. بعد می‌گوید که پس چطور خدا خبر دارد، می‌گوید که یعنی «علمه فی الأرض»؛ خودش در آسمان است و علمش در زمین است. بعد می‌گوید که اگر بکویید که پس چطور می‌شود که یک کسی خودش در یک جای دیگری باشد و علمش در زمین باشد، مثال می‌زند و در این مثال‌ها مقصود خودش را بیان می‌کند که ببینید که من در اینجا می‌نشینم و توپی را در دستم می‌گیرم و دارم به آن نگاه می‌کنم؛ من درون توپ نیستم، بیرون توپ هستم، اما علم من کاملاً این توپ را می‌بیند و به آن محیط است؛ پس خدا هم بیرون زمین است، در آسمان، ولی احاطه نظری و علمی به زمین دارد و از دور دارد زمین را کاملاً می‌پاید (مراقبت می‌کند). این گفته کسی است که امام اهل سنت است و چه دم و دستگاهی دارد. البته رد بر زنادقه‌اش بد نیست و مانعی ندارد که زندیق‌ها که تناقضاتی از قرآن توهم کرده بودند، او جواب می‌دهد. اما آن بخشی را که رد علی الجهمیة است که می‌خواهد بگوید که هر کس صفات را تلویل کند، کارش خراب است، این مشکلات را دارد. حاج آقای بهجت می‌فرمودند آن زمانی که بحث تقریب داغ شده بود، یکی از علمای قم (ظاهراً) نامه نوشت برای آنجا که شما بحث تقریب را که باز کرده‌اید ما چطور نزدیک شویم به کسانی که خدا را جسم می‌دانند؟ گفتند که مدتی طول کشید و بعد جواب آمد که الیوم علماء متفقند که خدا جسم نیست؛ کأنه قبول داشتند که یک علمایی بوده‌اند که خدا را جسم می‌دانسته‌اند، ولی اینکه آیا این علماء چه کسانی بوده‌اند و در چه رتبه‌ای و چه کارهایی انجام می‌داده‌اند چیزی است که جای کار خودش را دارد.

س: آیا در خصوص این مبحث، پیش‌فرض چنین روایاتی این نیست که نوع انسان‌ها می‌توانند قرآن را بفهمند و روایات را با آن مقایسه کنند و بر اساس آن بگویند که این، مخالف قرآن هست یا موافق؟

ج: مطالب قرآن، درجه‌بندی دارد. مسلماتی دارد که به همه القاء می‌کند (و [این فقط وجه ممیزه بین محکمات با متشابهات نیست، بلکه بین خود محکمات هم می‌توان گفت که] محکماتش هم مراتب دارد)؛ یعنی هر کسی در درجات فهم خودش و آشنایی خودش با فرهنگ اسلام، این مسلمات را می‌داند و صرفاً به واسطه یک واژه و یک کلمه و [یک ظهور] نیست. لذا حضرت می‌فرمایند که اگر یک چیزی می‌آید که می‌بینید با این‌ها جور نیست، اصل را [و جاده اصلی را همان مسلمات می‌گیرید]: و طریق الوسطی هی الجادة. یعنی یک مطالبی که می‌بینید دارد از جاده اصلی بیرون می‌زند یا لااقل شما را به کنار جاده می‌برد و آنجا می‌خواهد شما را حرکت دهد، به آنجا نروید.

س: فهم همین، به عهده چه کسی است؟ مخاطب قرآن که آن را می‌خواند، موظف است که روایات را با این خط‌کش بسنجد و ببیند که آیا روایات در این مسیر هستند یا نه. پس اگر در یک موردی فهم عرفی این است که مثلاً وقتی گفته «أب» از آن پدر بفهمد و بعد روایت می‌گوید که به معنای پدر معنوی است. آیا با این وضعیت، می‌توان فهم خود را ملاک قرار دارد که با این فهم، روایت را کنر بگذاریم؟

ج: ظهور آیه‌ای که با قرائن لبّیّه و محکمات اعتقادی در نظر گرفته شده باشد.

س: ممکن است ما آن را اشتباه فهمیده باشیم و مثلاً تلازمی نداشته باشد که پدر حضرت ابراهیم هم موحد باشد، هر چند از ناحیه عقلی ایراد باشد که چگونه می‌شود که فرزند یک مشرک پیامبر شود، ولی از ناحیه خدا این ایراد وجود نداشته باشد و در نفس الامر یک چنین ایرادی نباشد و ما این را ایراد می‌بینیم.

ج: در این مثال، مسأله عصمت انبیاپ و طهارت مولد به این معنا که «تقلّبک فی الساجدین» چیزی نیست که بگوییم قرآن در نظر عرف می‌گوید که پدران انبیاء می‌توانند مشرک باشد و آن وقت روایات بگویند که نه، نمی‌توانند مشرک باشند، پس روایت مخاف قرآن است. اگر چنین چیزی در قرآن می‌آمد، می‌شد نظر قرآن، اما وقتی که یک کلمه «أب» آمده و در خود روایت می‌گوید که ببینید در جای دیگر هم به عمو «أب» اطلاق شده، در اینجا عرف نمی‌گوید که قرآن می‌گوید که پدران انبیاء می‌توانند مشرک باشند، ولی روایت می‌گوید که نمی‌توانند باشند. اصلاً اینگونه نیست. روایت دارد تفسیر می‌کند مقصود آیه را، نه اینکه مطلبی را افاده کند بر خلاف قرآن.

س: پس چطور است که خداوند برای یک چنین معنایی یک چنین لفظی بکار برده است؟ در صورتی که می‌توانست از یک لفظی استفاده کند که این شبهه پیش نیاید.

ج: این، یک بحث کلی‌تر و خیلی خوبی دارد که [اجمالاً] بسیاری از تعبیرات قرآن کریم اینگونه است و شما اگر مثلاً کتاب «تنزیه الأنبیاء» و امثال آن را ببینید، بسیاری از تعبیرات، بیش از ظهور، بلکه ظهور قوی دارد در اینکه نسبت معصیتی به انبیاء بدهد: «فعصی آدم ربّه فغوی»؛ سید مرتضی کتاب نوشته‌اند به نام «تنزیه الأنبیاء». اما از روز اول، ارتکاز مسلمان‌ها به همراه آموزه‌های دینی خلاف نسبت معصیت به انبیاء است و اینگونه نیست که در ارتکاز مسلمین باشد که قرآن می‌گوید انبیاء می‌توانند مرتکب معصیت شوند.

س: اگر ما دقت را از الفاظ قرآن برداریم و الفاظ قرآن را دقیق ندانیم، در برخی موارد دچار مشکل می‌شویم. مثلاً در آیه تطهیر، یکی از مستندات ما این است که در این آیه، ضمایری که بکار رفته است، ضمایری است که متناسب با همسران پیامبر نیست، بنابراین راجع به افراد دیگری است و راجع به اهل بیت است. در آنجا می‌گوییم که قرآن وقتی آن ضمیر را بکار می‌برد، حتماً با یک دقت بالایی دارد بکار می‌برد و اینگونه نیست که فرقی برایش نمی‌کرده که چه ضمیری بکار ببرد، بلکه مهم بوده است. پس همین دقت را باید در جاهای دیگر قرآن هم ملاک بدانیم.

ج: در آنجا، ضمیر دارد مذکر و مؤنث را می‌گوید و در آنجا می‌گوییم که مذکر گفته شده، اما برای تغلیب است، یعنی زن هم می‌تواند در میان آن‌ها باشد و حضرت صدیقه – سلام الله علیها – جزو اهل بیتند، اما «کُم» شاملشان است. تذکیر و تأنیث یک چیز است، اما تغییر روال، که پیش از آن همه ضمایر «هُنّ» (جمع مؤنث) بود و دفعتاً(وقتی به سراغ اهل بیت می‌آید) «کُم» شد، این است که دقت می‌طلبد. و الا شما در جاهای دیگر نمی‌توانید بگویید که چون قرآن است، وقتی ضمیر «کُم» را بکار برد، باید تمام مصادیق آن مذکر باشند، بلکه در استعمال عرب، تغلیب داریم و قرآن هم طبق مضامینی که عرف عام دارند، عمل کرده است؛ بخلاف یک واژه‌ای که مفهوم دارد کُم»، حالت اشاره دارد به تذکیر و تغییر روال را می‌رساند)، که مثلاً می‌گویید «أب» که مفهوم آن، که در عرف به معنای پدر است، در کنار آن می‌تواند کاربردهای مَجازی یا شبه‌مَجاز داشته باشد. اینکه چرا قرآن تعبیر «أب» را بکار می‌برد، قدری بحث دارد. اصل اینکه قرآن کریم کاری می‌کند که سر جای خودش اثبات کند که خلاف ظاهر مراد است و نه ظاهر، نظیر زیاد دارد. اینکه چرا قرآن طوری است که کاری می‌کند که خلاف ظاهر مراد باشد ، بحث زیادی می‌طلبد؛ ساده‌ترین وجهش که اشاره‌ای به آن هم در روایت هست برای این است که اصلاً قرآن یک طوری است که برای عرف عام که در معرضیت سریع هستند برای اینکه غلو کنند، جهت بشریت مقامات انبیاء و اوصیاء را نمود می‌دهد و این خیلی نظیر دارد و وقتی هم که می‌خواهد جهات معنوی را بگوید، با اشاره و کنایه می‌گوید، لذا آن‌هایی که می‌خواهند مثل سلفی‌ها حرف بزنند، اینجور جاها را خیلی زود برداشت می‌کنند و حال آنکه در نهج‌البلاغه از قول حضرت [امیر المؤمنین] آمده که اگر خدا اذن بدهد به انبیاپ که آن چیزی که دارند برای مردم ظاهر کنند، بشریتشان که معلوم است و می‌گویند «أنا بشر مثلکم» و بعد هم چه ضعفی که این بشریت دارد و سراپای آن ضعف است، اما اگر آنچه که در باطن این بشریت به انبیاء داده، ظاهر کنند، مردم بی‌اختیار برایشان به سجده می‌افتند، نه تنها با ایشان مخالفت نمی‌کنند، بلکه برایشان سجده می‌کنند. ببینید که در عرف عام، در مورد یک کسی می‌گویند که حساب بانکی‌اش چند میلیارد است وقتی در کوچه به او می‌رسند از او ساده رد نمی‌شوند، عرف اینگونه‌اند، حال اگر بدانند که این پیامبری که بینشان است با یک اشاره چندین کوه و زمین را می‌تواند زیر و رو کند، مطلب خیلی تفاوت می‌کند. این یکی از حکمت‌ها است که بگوییم قرآن اینگونه است که لحن بیان، یک لحن بردن عامه است در مسیری که جهت بشریّت انبیاء را جلوه دهد و زمینه‌های آن کارهایی را که برایش آماده‌اند را در ایشان از بین ببرد.

(۱۳۰۳۰۳ـ۰۰۳)

احتمال جعل در کتبی مثل کافی

مرحوم آقای خوئی در «معجم رجال الحدیث» می‌گویند که بلاواسطه از استادشان، مرحوم نائینی، شنیده‌اند که «إن الخدشة فی اسانید الکافی من حرفة العاجز» و البته این مضمون از ایشان معروف هم بوده، ولی ایشان خودشان شنیده‌اند و بعد شروع می‌کنند به جواب از کلام استادشان و مرحله به مرحله جلو می‌روند تا جایی که ختم می‌کنند به اینکه برخی از موارد در کافی هست که اطمینان داریم به عدم صدورش. این خیلی عجیب است. اینکه شما اطمینان دارید به عدم صدور، یک موردش را بگویید؛ اطمینان به اینکه سند، سبب باشد برای وضع اصیل؛ یعنی اینکه سراپای روایت، کلّش، موضوع است. بله، در مواردی ممکن است مسامحه‌ای در کارش بوده باشد، مشکل در نسخه، نقل یا کمی حافظه و … که بگوییم اطمینان داریم به عدم صدور «علی هذه الکیفیة»؛ این یک چیز است، اما اینکه بگوییم اطمینان داریم که با این خصوصیات سند، افراد بین سند، یکیشان جعل و وضع کرده است، این اطمینان، خیلی عجیب است.

[گویا یکی از موارد را روایتی آورده‌اند که در مضمون آن، تعبیر «مطلاق» در مورد امام حسن – علیه‌السلام – آمده است و در کافی آمده است]. آیا کسی این مضمون را جعل کرده است؟ (۱۲د ۱۸ث) [که چون کار به دست معاویه بوده و پول می‌داده تا روایت جعل کنند، با توجه به اینکه رقیب اصلی معاویه، حضرت امام حسن – علیه السلام – بوده، به اعتبار نزدیک باشد. یا اینکه بعضی آن را به بنی العباس مرتبط بدانند که چون می‌خواستند جد خودشان، عباس، را بالا ببرند و امام حسن – علیه السلام - را پایین بیاورند، جعل کرده‌اند] در سند روایت، عبد الله بن سنان است از امام صادق – علیه السلام – که از امیر المؤمنین – علیه السلام - روایت می‌کنند. اگر بخواهد مجعول باشد، چه کسی جعل کرده است؟ آیا به بنی امیه مربوط می‌شود؟ در این سند کدام از بنی العباس است که جعل کرده باشد؟ [سند، در کافی چنین است: حمید بن زیاد عن محمد بن سماعة عن محمد بن زیاد بن عیسی عن عبد الله بن سنان عن ابی عبد الله – علیه السلام -] در این رجال سند، حسن بن محمد بن سماعة و حمید بن زیاد، واقفی هستند، اما توثیق شده‌اند. اگر روایت به محو وجادة، همین‌طوری در طاقچه‌ای چیزی پیدا می‌شد، امکان داشت که کسی بگوید که دیگری جعل کرده و به اسم این‌ها جا زده است، اما بنا اینگونه نبوده و روات، با اطمینان به همدیگر تحویل می‌داده‌اند و تحدیث می‌کرده‌اند. فضا اینگونه بوده، بخواهیم در اینجور فضایی بگوییم که جعل بوده، [به این راحتی نمی‌شود].

ضمن اینکه در مورد حدیث مطلاق، از همان اول هم که شنیده بودیم تا به حال، هیچ‌گونه تنقیصی به نظر نمی‌رسد و یک مضمون خیلی صاف دارد. نمی‌شود که تا به مشکل برخوردیم بگوییم که جعل است. اگر روایت اینگونه باشد که «لا تزوّجوا الحسن ...» چه مشکلی دارد؟ دیگران به خاطر اینکه می‌خواستند پول می‌دادند و التماس می‌کردند به کسی که زوجه امام حسن – علیه السلام - بود که شما بیا منقطع شو (طلاقت بدهند) تا دختر ما عیال حضرت بشود و با همه این‌ها به امیر المؤمنين – علیه السلام - خطاب کردند که ما حاضر هستیم و در روایت هم دارد. ول نمی‌کردند و خود مردم با التماس پیش زنهای دیگر که ما هم به دستگاه اهل بیت وصل بشویم. امیرالمؤمنین هم در یک محذوری که از آن طرف دارند می‌فرمایند که او مطلاق است و بعداً می‌آیند و زنهایش را می‌بینند و با پول و التماس آن‌ها را به این مسیر می‌اندازند. این کجایش نقص است؟ کجایش یک چیزی است که بگوییم معاویه درست کرده است؟ بله، اگر همین را طوری بگوییم که در جامعه تلقی نقص بشود، امکانش هست و به قول مردم «یک کلاغ چهل کلاغ» بشود؛ یعنی یک چیزی بوده و دشمنان امام حسن و اهل بیت – علیهم السلام – همین را می‌گرفتند، با بال و پر دادن و رنگ‌آمیزی کردن و سیاه نمایی کردن در نقل‌های دیگر بیاورند، این هست و کار دشمن همین است که چیز مختصری را بگیرد و رنگ‌آمیزی کند و إلّا همین، فی حد نفسه، که امام – علیه السلام – نقل کنند و ابن سنان هم از ایشان و … در روایت کافی بیاید، کجای آن تنقیص است؟ (۱۶د ۵۵ث) اینکه چرا موقعیت امام حسن – علیه السلام - نسبت به امام حسین – علیه السلام - تفاوت می‌کرده هم به نحوه عمل‌کرد و بروز اجتماعی ایشان برمی‌گردد و آن سفره‌های اطعام و معروفیت امام حسن – علیه السلام - به کرم، حتی در زمان پدر بزرگوارشان، که بیایند سفره بیاندازند و همه بیایند غذا بخورند، نحوه عمل امام حسین – علیه السلام - اینگونه نبود. امام حسن – علیه السلام - در مدینه به‌قدری معروف بودند که همه، ظهر به خانه ایشان می‌آمدند و معروف است که شخصی آمد و غذا خورد و داشت مقداری با خود می‌برد که برای آن شخصی ببرد که در بیرون مدینه دیده بود که نتوانسته بود نان خشکش را بخورد و وقتی حضرت پرسیدند برای چه می‌بری و اگر لازم است بیشتر ببر و … او جواب داد که من کسی را دیدم بیرون مدینه بود و اظهار گرسنگی کردم و او گفت که نانی که در سفره‌ام دارم بخور و من هر چه کردم نتوانستم این نان را بخورم. حتی دارد که گاهی حضرت امام حسن – علیه السلام – و اهل بیت امیرالمؤمنین مخفیانه کمی به نان امیرالمؤمنین زیتون می‌زدند تا کمی نرم شود (چون بخصوص در آن وقتی که آن جریانات بود، سن حضرت نزدیک ۶۰ بود و با حساب زندگی عادی دنیا و با این دهان و دندان معلوم بود که سخت است) ولی حضرت جواب می‌دادند و …

علی أی حال، امام حسن – علیه السلام - در پهن کردن سفره و دعوت فقرا و تقسیم اموال و … یک عمل‌کردی داشتند که سیدالشهداء – علیه السلام – اینطور نبودند. در اینکه عمل‌کرد ظاهری دو امام با هم متفاوت باشد هم مانعی ندارد.

چون ایشان اینگونه بروز اجتماعی داشتند، دیگران هم می‌فهمیدند که اگر مرتب بروند و اصرار کنند و … می‌توانند فشار بیاورند که به مقصود خود برسند و دخترشان عروس حضرت صدیقه – سلام الله علیها – و امیرالمؤمنین بشود. این تعبیر که «لنزوّجنّه إن شاء أمسک و إن شاء طلّق» هم قرینه خیلی خوبی است که با وجودی که امیرالمؤمنین می‌فرمایند که این کار را نکنید، اما می‌گویند که یا امیرالمؤمنین! ما که می‌دهیم، اگر می‌خواهد طلاق بدهد، بدهد. آیا با این فضا بگوییم که بنی امیه این را جعل کرده‌اند؟ البته مقصود ما دفاع صددرصد از مفاد نیست، اما آیا این مفاد مفادی هست که بگوییم اطمینان داریم به جعل؟ این اندازه نیست. بله، اینکه دیگران و دشمن از این سوء‌استفاده کنند، مطلب دیگری است.

معمولاً تضعیف‌های محتوایی به این سادگی‌ها سر نمی‌رسد و اصلاً بنا بر این نیست که هرکسی فوری با یک چیزی که در فضای ذهنی خودش هست، یک روایتی را جعل و دروغ بخواند. البته مانعی ندارد که برای اینکه خودش را به انکار مبتلا نکند [روایت را کنار بگذارد]، اما اصل اینکه مطمئن شود و در اسناد جعل مصیب باشد، چیزی است که خیلی کار می‌برد. تلقی محتوایی هم مانعی ندارد که کسی تلقی‌اش از این محتوا این است که با فلان محکمات اعتقادی سر سازش ندارد؛ اگر اینگونه است، جعل است. مثلاً تلقی شخصی از روایتی این است که دارد می‌گوید خدا بدن دارد، این شخص می‌گوید که جعل است، چون می‌داند و مسلم است که خدا بدن ندارد و این روایت از نظر او چنین مفادی دارد پس می‌گوید جعل است. اما صحبت بر سر اصابه‌ی او است که آیا او در تلقی خود که این مفاد با آن محکمات معارضه دارد، مصیب هست یا نه؟ هذا اول الکلام. او که چنین تلقی می‌کند چاره‌ای جز این ندارد. اما ما گاهی از یک عبارت تلقی‌ای داریم که بعد از اینکه پخته شدیم و بعد از مدت‌ها زیر و رو کردیم، خود ما تعجب می‌کنیم از تلقی ابتدایی خود.

آنچه که گزارش شده که فلان تعداد روایت جعلی وجود داشته و … در زمان خودش که گفته شده بود بیش از زمان ما حساسیت ایجاد می‌کرده و لذا نقل آن زمان بین محدثین یک ترمز مهمی بود برای اینکه اصلاً این روایات نیاید و این نکته مهمی است که کسانی که این روایات را برای ما گذاشته‌اند خودشان این‌ها را شنیده بودند و خودشان هم دارند برای ما نقل می‌کنند، لذا ببینید چه تعداد ممکن است از دست در رفته باشد که بخواهد کسی به وضع مطمئن شود. حتی همانهایی هم که نسبت وضع به آن‌ها داده می‌شود، گاهی از همان نقل وضع هم تلقی اشتباه شده است که می‌گویند فلانی گفته «وَضَعْتُ»، اما وقتی دنبال می‌کنیم می‌بینیم تلقی و بازتابی که کلمه «وَضَعْتُ» در بیرون داشته با آنچه که واقعیت مطلب بوده متفاوت است. البته همه جا اینطور نیست و مواردی هم هست که بلا ریب بوده است. علاوه بر این الآن هم اتفاق می‌افتد که در یک جلسه‌ای یک چیزی گفته شده و بعد از طرف افراد مختلف که خیلی هم خوب بوده‌اند دو – سه جور نقل شده است که تعجب می‌کنیم. وقتی کسی این‌ها را ببیند متوجه می‌شود که وادی نقل اینگونه است و مدارش هم بر منجّزیت و معذریت است. خود عرف عقلاء وقتی با یک نقلی مواجه شود که از بین واسطه‌های نقل، یکی مجهول است، اما مثلاً یکی از شیوخ حدیث و متخصصین، آن را به دست ما رسانده است، اینگونه نیست که اگر ما به روایت عمل کردیم، بگویند بیخود کردی ولی از طرف دیگر، از نظر همین عرف، نمی‌شود با چنین روایتی معامله یک روایتی که در اعلا درجه از اعتبار قرار دارد، برخورد کرد. اصل المعذریة و حد نصاب آن در نزد عرف یک چیز است و همه چیز را با هم یک‌کاسه کردن و مثلاً اینکه بگوییم هر چه در کافی آمد مقطوع الصدور است، (یا اینکه «إن الخدشة فی اسناد الکافی من حرفة العاجز» را باید دید که برای چه می‌خواهد در اسناد کافی خدشه کند؛ آیا می‌خواهد به صفر برساند که مثلاً در فلان سند چون ارسال هست پس صفر، یا چون در طریق یکی مجهول است پس صفر و …؟ اگر اینگونه باشد این فرمایش درست است، اما اگر مقصود ایشان این بوده که اصلاً نگاه نکن، این درست نیست و اصل اینکه عده‌ای زحمت بکشند و تک‌تک رجال را بررسی کنند و درجه وثاقتشان معلوم باشد و دسته‌بندی شود، این را نمی‌شود به هیچ گرفت. رمز مطلب این است که چون ریخت بعضی مباحث، سندمحوری بوده و صفر انگاشتن ارزش روایتی که سند آن مشکلی داشته، چنین برخوردی غلط است. اما اگر ریخت مباحث برخورد با هر چیزی که در دست محقق است باشد و به هر کدام به اندازه خودش سهم بدهد و این سهم‌دهی در انتهای کار یک بهره‌ای از خروجی دارد. در چنین بنایی از تک‌تک عبارات رجالی استفاده می‌کنیم و از هیچ کدام رد نمی‌شویم، اما نه اینکه تا یک چیزی دیدیم بشود صفر و روایت را کنار بگذاریم که «ضعیف السند لا یُحتجّ به»؛ اینطور هم نیست. اما اگر روایتی ضعیف بود بگوییم که الآن به نحو فعلی حد نصاب حجیت را ندارد، اما به عنوان یک مؤلفه استنباط برایش حساب باز می‌کنیم.

اما روایتی که یونس در مورد مغیرة بن سعید نقل می‌کند (۳۹د ۴۰ث)


رجال الكشي؛ ص: 224

401 حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ قُولَوَيْهِ وَ الْحُسَيْنُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ بُنْدَارَ الْقُمِّيُّ، قَالا حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ، قَالَ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ عِيسَى بْنِ عُبَيْدٍ، عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ، أَنَّ بَعْضَ أَصْحَابِنَا سَأَلَهُ وَ أَنَا حَاضِرٌ، فَقَالَ لَهُ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ مَا أَشَدَّكَ فِي الْحَدِيثِ وَ أَكْثَرَ إِنْكَارَكَ لِمَا يَرْوِيهِ أَصْحَابُنَا فَمَا الَّذِي يَحْمِلُكَ عَلَى رَدِّ الْأَحَادِيثِ فَقَالَ حَدَّثَنِي هِشَامُ بْنُ الْحَكَمِ أَنَّهُ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) يَقُولُ لَا تَقْبَلُوا عَلَيْنَا حَدِيثاً إِلَّا مَا وَافَقَ الْقُرْآنَ وَ السُّنَّةَ أَوْ تَجِدُونَ مَعَهُ شَاهِداً مِنْ أَحَادِيثِنَا الْمُتَقَدِّمَةِ، فَإِنَّ الْمُغِيرَةَ بْنَ سَعِيدٍ لَعَنَهُ اللَّهُ دَسَّ فِي كُتُبِ أَصْحَابِ أَبِي أَحَادِيثَ لَمْ يُحَدِّثْ بِهَا أَبِي، فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لَا تَقْبَلُوا عَلَيْنَا مَا خَالَفَ قَوْلَ رَبِّنَا تَعَالَى وَ سُنَّةَ نَبِيِّنَا (ص) فَإِنَّا إِذَا حَدَّثْنَا قُلْنَا قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص). قَالَ يُونُسُ: وَافَيْتُ الْعِرَاقَ فَوَجَدْتُ بِهَا قِطْعَةً مِنْ أَصْحَابِ أَبِي جَعْفَرٍ (ع) وَ وَجَدْتُ أَصْحَابَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) مُتَوَافِرِينَ فَسَمِعْتُ مِنْهُمْ وَ أَخَذْتُ كُتُبَهُمْ، فَعَرَضْتُهَا مِنْ بَعْدُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا (ع) فَأَنْكَرَ مِنْهَا أَحَادِيثَ كَثِيرَةً أَنْ يَكُونَ مِنْ أَحَادِيثِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) وَ قَالَ لِي: إِنَّ أَبَا الْخَطَّابِ كَذَبَ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) لَعَنَ اللَّهُ أَبَا الْخَطَّابِ! وَ كَذَلِكَ أَصْحَابُ أَبِي الْخَطَّابِ يَدُسُّونَ هَذِهِ الْأَحَادِيثَ إِلَى يَوْمِنَا هَذَا فِي كُتُبِ أَصْحَابِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع)، فَلَا تَقْبَلُوا عَلَيْنَا خِلَافَ الْقُرْآنِ، فَإِنَّا إِنْ تَحَدَّثْنَا حَدَّثْنَا بِمُوَافَقَةِ الْقُرْآنِ وَ مُوَافَقَةِ السُّنَّةِ إِنَّا عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ نُحَدِّثُ، وَ لَا نَقُولُ قَالَ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ فَيَتَنَاقَضَ كَلَامُنَا إِنَّ- كَلَامَ آخِرِنَا مِثْلُ كَلَامِ أَوَّلِنَا وَ كَلَامَ أَوَّلِنَامُصَادِقٌ لِكَلَامِ آخِرِنَا، فَإِذَا أَتَاكُمْ مَنْ يُحَدِّثُكُمْ بِخِلَافِ ذَلِكَ فَرُدُّوهُ عَلَيْهِ وَ قُولُوا أَنْتَ أَعْلَمُ وَ مَا جِئْتَ بِهِ! فَإِنَّ مَعَ كُلِّ قَوْلٍ مِنَّا حَقِيقَةً وَ عَلَيْهِ نُوراً، فَمَا لَا حَقِيقَةَ مَعَهُ وَ لَا نُورَ عَلَيْهِ فَذَلِكَ مِنْ قَوْلِ الشَّيْطَانِ.


یونس بن عبد الرحمن نقل می‌کند از هشام بن حکم که امام صادق – سلام الله علیه – به او فرمودند که مغیرة بن سعید می‌رفته و کتاب‌های اصحاب پدرم را می‌گرفته و در آن‌ها «دسّ» می‌کرده و بعد هم رفقایی داشته که خودشان را در بین اصحاب حضرت مستتر کرده بودند و این را پخش می‌کرده و بعد حضرت کار را سخت‌تر هم کرده بودند و فرمودند که ابوالخطاب و اصحابش همین کار را با اصحاب و روایات من انجام می‌دهند. لذا یونس بن عبدالرحمن در روایات دقت بالایی می‌کرد. بعد هم می‌گوید که در کوفه کتاب‌هایی را از اصحاب امام باقر و صادق – علیهما السلام – دیدم و آن‌ها را آوردم و خدمت امام رضا – سلام الله علیه – عرضه کردم و حضرت فرمودند که خیلی از این‌ها «دسّ» است و از روایات اجداد ما نیست.

اینها، مضامین بسیار خوبی است و تمام این حرف‌هایی که یونس می‌زند به این معنا است که یونس با آن چیزهایی که می‌دانست، به این راحتی [روایتی را] قبول نمی‌کرد. ببینید در همان زمان، یونس با این شدت با آن‌ها مقابله می‌کرد.

روایاتی هم که این‌ها «دسّ» کردند، باید ببینیم که چگونه بوده است. آیا عده‌ای دیگر از روات را با خودشان همراه کرده بودند؟ یا در کتاب‌ها داخل می‌کردند؟ آیا سند هم جعل می‌کرده‌اند یا فقط در لابه‌لای روایت چیزی اضافه می‌کردند؟ آیا در اصل نسخه‌ای گه گرفته بودند، چیزی پاک می‌کردند یا اضافه می‌کردند، یا در استنساخی که خودشان کرده بودند کم و زیاد می‌کردند؟ آیا وقتی یونس اینگونه برخوردی دارد و این مطالب را برای دیگران هم مطرح می‌کند، شیوخ اجازه بعدی اینگونه بوده‌اند که کتاب را بدون دقت در این مسائل و بدون اینکه خوانده باشد به دیگری اجازه می‌داده‌اند؟ اصل مفادی که یونس دارد می‌گوید که ما باید محتوا را به قرآن، به سنت صحیحه و به مسلّمات [دین] عرضه کنیم، مطلب خیلی خوبی است، اما اینکه بگوییم کار آن کسانی که «دسّ» می‌کردند چگونه بوده است، به این زودی نمی‌شود به نتیجه رسید و اگر بخواهیم اینگونه برخورد کنیم، هیچ حدیثی نیست که در آن این احتمالات نیاید و تمام کتاب‌ها را می‌گرفتند و «دسّ» می‌کردند. کلام یونس معلوم است که اصل «دسّ»ی صورت گرفته است، و این هم طبیعی است و کسی که با نسخه‌های خطی کار کرده، می‌داند که چه شرایطی در چنین نسخه‌هایی حکم‌فرما است و شکی ندارد که «دس» در کتاب‌ها آسان است، اما اینکه بگوییم یک‌جور «دسّ»ی که دیگر تمام کتاب‌ها را گرفته‌اند و هیچ جا هم معلوم نشده، و بعد هم مشایخ بدون مطابقه اشتباه کرده‌اند و تمام شد! اصلاً این نشدنی است.

در حواشی بحار می‌بینیم که در چند جا، وقتی می‌خواهند روایتی را کنار بگذارند یکی از روایاتی که به آن استشهاد می‌کنند همین روایت یونس است. خود این روایت شواهدی دارد دال بر اینکه مقصود چیست و چه چیز واقع شده بود. اولاً در خود این روایت اینگونه آمده که از زمان امام صادق – علیه السلام – خود امام معصوم اقدام کرده‌اند و هشدار داده‌اند؛ هشام بن حکم که نمی‌آید در گوش یونس بن عبدالرحمن فقط بگوید و بگوید که مبادا تو هم پیش کسی نقل کنی! اگر هشام پیش یونس گفته، پیش ده‌ها نفر دیگر هم می‌گفته و امام فرموده‌اند که بگوید. بعد هم می‌گوید که الآن هم اصحاب ابوالخطاب دارند این کار را انجام می‌دهند و باز با تمام این‌ها بگوییم که اصحابی که پایه‌ریزان فرهنگ تشیع بوده‌اند برای لاحقین خودشان، اصلاً این هشدار را نادیده بگیرند و با خیال راحت هر کتابی را که قبلاً داده بودند یا بعداً می‌دادند با سادگی برخورد می‌کردند و وقتی پس می‌گرفتند آن را نگاه نمی‌کرده‌اند و وقتی هم می‌خواستند اجازه بدهند بگویند که هر چه داخل این کتاب هست را اجازه دادم! و حال آنکه دیگری هم «دسّ» کرده باشد! اصلاً چنین چیزی امکان ندارد. یعنی هشداری که از طرف امام معصوم – علیه السلام – می‌آید، سبب توجه ناقلین و باحثین می‌شده و مثل یونس بن عبدالرحمن این کتاب‌ها را دیده و به امام عرضه کرده و آیا ممکن است یونس با این جلالت قدرش که ائمه به او ارجاع می‌داده‌اند، روایات را عرضه کند و حضرت هم بفرمایند که این‌ها از ما نیست و با این وجود، این‌ها را مخفی کند، بلکه در آن جو کاری می‌کردند که این‌ها برود و قرنطینه قرار می‌دادند، چه قرنطینه‌ای. اینکه همینطور بگوییم که این‌ها متأسفانه بوده و متأسفانه از آن بالاتر یک کسی هم مثل کلینی پیدا شد و این دو جوی را مخلوط کرد! اینکه در اتاقی بنشینیم و بی‌خبر از واقعیات واضح خارجی همین‌طوری یک چیزی را بگوییم! اگر کسی اوضاع را بداند، نمی‌شود که چنین بگوید. اینگونه نیست که امر یک فرهنگی که سینه به سینه می‌آید، کلینی بیاید این فرهنگ را به هم بزند و یک چیز آشفته‌ای درست کند و بعد هم بشود ثقة الاسلام.

این دقت در روایات و سخت‌گیری مختص به یونس هم نبوده و ابن أبی عمیر آنقدر بالا بود که شاید از نظر بحث‌های رجالی به مراتب از یونس بالاتر است و اگر یونس مضعِّف دارد، او ندارد. در آن فضا هم آن‌هایی که در این زمینه‌ها سخت‌گیر نبودند معلوم می‌شده‌اند. ببینید، کسی مثل احمد بن محمد بن خالد برقی را که از قم بیرون کردند که در تاریخ بماند و بعد هم اعلان کنند و بگویند که خودش خوب است ولی «یروی عن الضعفاء»؛ یعنی مساهله‌کار است در نگاه به سند و کاری که دارد انجام می‌دهد. آیا ممکن است بگوییم که فقط یک یونس بود و آنجور برخوردی می‌کرد؟ احمد بن محمد بن عیسی رئیس قم بود و آن ریاستس که داشت، هم در حدیث بود و هم ریاست رسمیه خارجیه بود و این کار را کرد و عنوانش چه بود؟ عنوانش این بود که با یک محدث بزرگی بخاطر اینکه چرا از ضعیف روایت می‌کنی برخوردی آنگونه داشتند و از قم او را بیرون کردند (که البته بعد پشیمان شد و با عذرخواهی او را آورد که جریانش معروف است). غیر از چنین برخوردهای تندی، به هر حال چون علماء و مشایخ روایت حساس شده بودند، تمام روایات به لحاظ محتوایی از صافی رد می‌شده و همینجوری نبود که یک اتفاقات اینطوری [دسّ] باشد و با وجود این، بدون توجه بیاید.

این «دس»، گویا در زمان تمام ائمه بوده و البته روایت داریم که هیچ یک از ائمه نبوده‌اند مگر اینکه شخصی بوده که بر او دروغ می‌بسته ولی شیعه، مبانیش و آن معارف نورانیش فقط به یک «کان» و «یکون» و … بند نیست و عملاً می‌خواهند بگویند که اگر می‌خواهی عالم باشی و فقیه باشی و صاحب ایمان و معرفت به ائمه باشی، باید فوق این‌ها باشی و لذا این حرفی که یونس می‌زند، حرف بسیار خوبی است و شاهدش هم از روایت دیگری هست که می‌گوید: روایت می‌آید «ممن أثق به» و روایتی می‌آید «ممن لا أثق به» و حضرت بجای اینکه بفرمایند «خُذ بقول من تثق به» فرمودند که ببین کدام مطابق کتاب است. این خیلی مهم است و فهم محتوایی حرف اصلی را می‌زند و یونس هم می‌خواهد همین را بگوید. البته یونس در آن فهم محتوایی به دید خودش و اجتهاداتش عمل می‌کرد و چیزی را که الآن داریم می‌گوییم همین است که روایت ضعیف را کنار نمی‌گذاریم و روایات صحیح را هم معامله روایت با آن‌ها می‌کنیم، نه اینکه روایت صحیح به معنای متواتر باشد و اینکه قطع صددرصدی بیاورد. فضایی است که عقلاء در ضوابط خودشان می‌بینند و محکماتی دارد و می‌خواهند به وسیله آن بالا بروند: ۱- در معرفت و ۲- در تحصیل حجت عند الله. این دو فضا است و هر دو فضا هر کدام جایگاه خودش را دارد.


(۱۳۰۳۰۴ـ۰۰۳)

(۲۵د)

گاهی با روایتی مواجه می­شویم که ملابساتی دارد که درصد صدق نفسی در آن پایین می­آید و عرف وقتی قرائن داخلیه یک نقل را و خود محتوا را نگاه می­کنند، درصد صدق آن را پایین می­دانند. گاهی تا حدی می­رسد که وقتی عرف به آن می­نگرد می­گوید که می­دانیم دروغ است، به این معنی که احتمال صدق میل به صفر کرده است. اما آنچه مورد بحث ما است این است که مفاد روایت یونس می­خواهد به ما چه بگوید و بخاطر همین عبارات قبل و بعد، باید ملاحظه شوند؛ می­گویند یونس شدید بود و سخت می­گرفت. این سخت گیری به چه معنا است و او چه می­کرد؟ اگر سخت می­گرفت باید نسخه شناسی می­کرد و خط را ملاحظه می­کرد و می­دید که در کجای نسخه­ها خط مغیرة بن سعید یا اصحاب ابوالخطاب اضافه شده است. نکاتی که در خود روایت است در این خصوص مهم است. ایشان می­گوید که حضرت فرمودند که به هر چه در این کتابها است اعتنا نکنید، بلکه آنها را به کتاب خدا و سنت قطعیه و سایر کلمات مسلم ما قبل الدس عرضه کنید. حال چطور باید به کتاب خدا و سنت عرضه کنیم؟ در ادامه روایت اینگونه دارد که: «فَإِنَّ مَعَ كُلِّ قَوْلٍ مِنَّا حَقِيقَةً وَ عَلَيْهِ نُوراً، فَمَا لَا حَقِيقَةَ مَعَهُ وَ لَا نُورَ عَلَيْهِ فَذَلِكَ مِنْ قَوْلِ الشَّيْطَانِ» با هر قولی که از ما صادر شده حقیقتی است و «علیه نوراً» و این مضمون در چند جای دیگر هم هست. [الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج‏1 ؛ ص69 1- عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص‏ إِنَّ عَلَى كُلِّ حَقٍ‏ حَقِيقَةً وَ عَلَى كُلِّ صَوَابٍ نُوراً فَمَا وَافَقَ كِتَابَ اللَّهِ فَخُذُوهُ وَ مَا خَالَفَ كِتَابَ اللَّهِ فَدَعُوهُ] پس آن راه حل و سخت گیریی که یونس دارد به این طریق است؛ همان راه حلی که ما هم سراپا مدافع آن هستیم، که البته شناختن و تبیین زوایای آن مهم است. بجای ارجاع به نسخ و آدرس دادن دستبردها، که اثری از آن در روایات نیست، یک نکته­ای که در روایت است و ریخت این «دسّ»ها را معلوم می­کند این است که حضرت فرمودند که نوع کار ما اهل بیت این است که ما می­گوییم حدّثنی أبی ... إلی جدّنا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و لا نقول قال فلان و فلان [... فَإِنَّا إِذَا حَدَّثْنَا قُلْنَا قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) ... فَإِنَّا إِنْ تَحَدَّثْنَا حَدَّثْنَا بِمُوَافَقَةِ الْقُرْآنِ وَ مُوَافَقَةِ السُّنَّةِ إِنَّا عَنِ اللَّهِ وَ عَنْ رَسُولِهِ نُحَدِّثُ، وَ لَا نَقُولُ قَالَ فُلَانٌ وَ فُلَانٌ فَيَتَنَاقَضَ كَلَامُنَا إِنَّ- كَلَامَ آخِرِنَا مِثْلُ كَلَامِ أَوَّلِنَا وَ كَلَامَ أَوَّلِنَامُصَادِقٌ لِكَلَامِ آخِرِنَا، فَإِذَا أَتَاكُمْ مَنْ يُحَدِّثُكُمْ بِخِلَافِ ذَلِكَ فَرُدُّوهُ عَلَيْهِ وَ قُولُوا أَنْتَ أَعْلَمُ وَ مَا جِئْتَ بِهِ! ...]؛ این نکته مهمی است که روشن می­کند که آن مواردی که «دسّ» شده به چه صورت بوده است. حضرت می­فرمایند که رسم ما این است که از آبائمان و از جدمان و از خدای متعال می­گوییم و نه اینکه قال فلان و فلان. آن «دسّ»هایی که در آن قال فلان و فلان بوده چه بوده است؟ حضرت دارند اینطور خط می­دهند. این قال فلان و فلان قطعاً خارج از دستگاه اهل بیت است و این میراثی که در حال حاضر پیش ما است از قرنطینه رد شده است [که از این سنخ چیزها در آن نیست]. [اگر بخواهیم جو تصنیفات را در آن زمان بهتر درک کنیم باید به] کتاب­هایی که در قدیم بوده و نظیر هم زیاد دارد [توجه کنیم،] مثل مصباح الشریعه که کتابی است که منسوب به امام صادق علیه السلام - است ولی وقتی وارد آن می­شوید می­بینید که دارد از ربیع بن خثیم نقل می­کند بدون اینکه حرف پیامبر باشد، حرفی زهدگونه را به ربیع نسبت می­دهد. در این روایت یونس، مطابق مفادی که حضرت می­فرمایند آیا می­پذیرند که جدشان امام صادق بیایند کتاب بنویسند و در کتابشان یک کلام حکیمانه­ای را از ربیع بگویند؟ مرحوم حاج آقای بهجت وقتی در مورد کتاب مصباح الشریعه صحبت می­کردند می­گفتند که هر کس این کتاب مصباح الشریعه را ببیند متوجه می­شود که آن اول که می­گوید قال الصادق یک بخشی است که روشن است که راست می­گوید ولی بعد از آن که جلو می­رود می­بینید که تصنیف خودش است و قلم از خودش است با نقلیاتی از دیگران. حال یک کسی بیاید و بگوید که کتاب مال امام صادق است، با سبکی که این روایت از کار معصومین تصویر می­کند جور درنمی­آید که بگویند قال فلان و فلان. شما اگر مصنفین آن زمان را ببینید می­بینید که همه چیز در مصنفاتشان هست؛ یعنی وقتی به صحابی و تابعی می­رسید، مثلاً مصنفین آن زمان یک کلامی را به حسن بصری که می­رساندند و خیلی قشنگ این را کافی می­دانستند که «عن الحسن قال» و تمام. ریخت کلام یونس نشان می­دهد که علمای شیعه بسیار زحمت کشیدند تا کافی و دیگر کتب اربعه به دست ما رسیده است در حالی که فضا اینگونه بوده که کتب و رسائلی در دست حتی شیعه بوده که به این سبک بوده است. لذا تا این اواخر کار هم بوده و سید بن طاووس که قرن هفتم هستند در کتابشان می­گویند که کتاب توحید مفضل و مصباح الشریعه که از کتاب­های امام صادق علیه السلام است را با خودت در سفر بردار؛ یعنی سید در قرن هفتم باز برخوردش با مصباح الشریعه به عنوان یکی از کتاب­های امام صادق بوده است. لذا بزرگانی مثل یونس و دیگران از محدثینی که اهل فهم بوده­اند بخلاف محدثین عمومی که حساسیتی روی این چیزها نداشتند، چون هشدار ائمه را جدی گرفته بودند با زحماتی که کشیده­اند، چیزهایی را به دست ما رسانده­اند که آنگونه نیست و لو به قول مرحوم خوئی هنوز روایاتی باشند که به امام معصوم نمی­رسند یا مرحوم صدوق در خصال روایتی دارند که آن را به بعض صالحین می­رسانند که ذکر بر هفت عضو تقسیم شده است و ... و یا در کمال الدین هم قضایای مفصلی دارند که از دیگران است و البته خودشان هم به این امر تصریح می­کنند که چون می­خواسته­اند که دیگران هم به آن مراجعه کنند و احادیث ما در مورد حضرت بقیة الله بشنوند از غیر خودمان هم زیاد آورده­اند که یکی از آنها همان قضیه مفصل بلوهر و بوذاسف است که می­گویند بخاطر اینکه خیلی جالب است و چون دیگران طالب آن هستند و به سراغ آن می­آیند و وقتی این کتاب را می­بینند چیزهای دیگرش را هم می­بینند. این قضیه البته یک چیز بالایی است و مرحوم مجلسی هم به قلم خودشان در کتاب عین الحیات آن را به فارسی ترجمه کرده­اند. (36د 20ث)