بسم الله الرحمن الرحیم

سال ۱۴۰۰-جلسات مباحثه فقه-بحث رؤیت هلال

فهرست جلسات مباحثه فقه

فقه: جلسه 51: 30/٩/١۴٠٠

بسم الله الرحمن الرحیم

صفحه هشتم بودیم. در پاورقی دهم بودیم. فرمودند:

در ابواب بعد از آن نيز رواياتى در اين زمينه ديده مى‌شود. و هنگامى كه سخن از رؤيت به ميان مى‌آيد منصرف به رؤيت متعارف است كه رؤيت با چشم غير مسلّح مى‌باشد، زيرا فقها در تمام ابواب فقه اطلاقات را منصرف به افراد متعارف مى‌دانند1

شاگرد: در تذکره می‌فرمایند: «مسألة 627: لا اعتبار بأعلام البلدان، كالمنائر و القباب المرتفعة عن اعتدال البنيان‌، لأنّ الحوالة في الألفاظ المطلقة إلى المتعارف المعهود2». شما بیان آقای حکیم را فرمودید که خلاف ضرورت فقه است. درحالی‌که این حرف علامه با حرف آقای حکیم قابل جمع می‌باشد.

استاد: فرمایش شما سؤال من هم هست. الآن می‌خواستم آن را مطرح کنم. ابتدا در مورد این برگه عرض بکنم. این پنج مورد را بگویم تا به بحث اصلی خودمان و فرمایش شما بیایم.

الامتثال عقیب الامتثال و موارد سقوط امر

وقتی تکلیف برای مکلفین منجز می‌شود، وقتی مکلف آن را انجام می‌دهد می‌توان آن را تکرار کرد یا نه؟ ضوابطی دارد یا نه؟ این سؤال خوبی است. امتثال عقیب امتثال. ممکن هست یا نیست؟ یک وقتی من پنج مورد به ذهنم آمد. شاید در جاهای دیگر بیشتر از آن هم باشد. من این‌ها را سریع می‌خوانم. پنج موردی که ریخت آن‌ها با هم فرق می‌کند.

الف: حصول غرض با امتثال و عدم امکان تکرار فعل

مواردی داریم وقتی تکلیف آمد با اول فرد امتثال قهرا غرض حاصل می‌شود. یعنی دیگر قابل تکرار نیست. مثالی که من زدم این بود. می‌گوید آب را بریز، وقتی آن را ریخت بگویند یک بار دیگر بریز. دیگر نمی‌شود آن را بریزد. اصلاً ریخت کار به این صورت است که تکرار آن ممکن نیست. یا می‌گوید این ظرف سم را معدوم کن و از بین ببر. وقتی از بین برد بگویند که یک بار دیگر از بین ببر. این معنا ندارد. افشاء سرّ نکن. بعد از این‌که افشاء شد دیگر نمی‌تواند دوباره امتثال کند. وقتی که افشاء شد، پخش می‌شود. جاوز الاثنین شاع3.

شاگرد: این امر به فرد تعلق گرفته؟

استاد: فعلاً می‌خواهم مثال را عرض کنم. قضیه حقیقیه­­ی مثال‌ها بر عهده خودتان. روشن است. فعلاً می‌خواهیم بگوییم که در یک موردی تکلیف منجز شده، آن تکلیف چه بوده؟ قضیه شخصیه بوده یا حقیقیه بوده؟ این‌ها جای خودش است. ربطی به مثال و جهت غرض من ندارد.

فعلاً می‌گوید که این آب را بریز. اما این‌که از باب انحلال و قضیه حقیقیه بوده و الآن شما مصداق آن هستید و باید آن را بریزید، یا این‌که از باب امر شخصی بوده که این آب را بریز، در غرض من فرقی نمی‌کند. در «این آب را بریز» تکرار معنا ندارد و غرض هم قهرا حاصل می‌شود. مثل امر به دفن میت. خیلی از واجبات کفایه به این شکل است. میت را دفن کن. وقتی میت را دفن کردند دیگر نمی‌توان او را دوبار دفن کرد. خود غرض قهرا حاصل می‌شود و بیشتر از یک بار هم نمی‌شود. خود کار قابل تکرار نیست. و حصول غرض هم حتمی است. این یک مورد.

ب: حصول غرض و امکان تکرار فعل در غرض تشکیکی

مورد دیگر این است که وقتی کار به اول وجود انجام شد، قهرا همراه او غرض حاصل می‌شود اما خود غرض قابل اشتداد و ضعف است. یعنی می‌شود از این باب تکرار شود که غرض را با مرتبه شدیدتر بیاورید. مثل اکرام. اکرم العالم. شما با اولین فرد اکرام، طبیعی اکرام را محقق کرده‌اید و واجب را انجام داده‌اید. اما اکرام مراتب دارد. اکرام این‌طور نیست که بگوییم غرض آمد و دیگر محال است که اکرام را تکرار کند. با این‌که غرض آمده اما چون غرض قابل اشتداد است، فرد دوم و مراتب بالاتر آن را می‌توانید بیاورید. این هم صورت دوم است.

ج: عدم حصول غرض و عدم امکان تکرار فعل

صورت سوم از آن‌هایی نیست که اگر فعل بیاید قهرا غرض هم بیاید. قهرا غرض نمی‌آید. اما خود ریخت کار طوری است که نمی‌توانید آن را تکرار کنید. مثل این‌که مولی می‌خواهد از در رد شود. به عبد می‌گوید «افتح الباب». او هم می‌رود و در را باز می‌کند. غرض مولی عبور از در است. هنوز از آن عبور نکرده است؛ بین حصول غرض فاصله است؛ قهری نبوده. غرض روشن است. صرف فتح الباب منظور او نبوده. لذا غرض نیامده اما خود کار نمی‌تواند تکرار شود. چون یک در را نمی‌توانند دوبار باز کنند.

شاگرد: منظور شما این است که غرض اقصی نیامده و الا خود این غرض میانی آمده است. یعنی یک غرض داشته که عبور کند و یک غرض این بوده که مباشرتا در را باز نکند و این حاصل شده.

استاد: بله، تذکر این موارد برای همین است که مواردی است که کار قابل تکرار نیست و درعین‌حال غرض آن هم آمده است. اما غرض اصلی که این کار برای آن بوده هنوز نیامده است. ولی این کار را نمی‌توان تکرار کرد. این کجا فایده دارد؟ درجایی‌که هنوز غرض اقصی نیامده و اثر این کار از بین می‌رود. مثل این‌که باد می‌آید و در را می‌بندد. من نمی‌توانستم دوبار در را باز کنم. اما بین غرض اصلی با فتح باب من، باد در را می‌بندد. اینجا امتثال شد یا نشد؟ من بگویم به مسمی آمد و دیگر ربطی به من ندارد؟! این جور نیست. این هم مورد سوم.

د: عدم حصول غرض و امکان تکرار فعل

مورد چهارم همین فرض اخیر بود که با امتثال من غرض اصلی نمی‌آید. و خود فردی هم که من آورده‌ام قابل تکرار هست. این مورد چهارم خیلی نظیر دارد. مثل احضار یک لیوان آب. مولی به من می‌گوید که یک لیوان آب بیاور؛ من تشنه هستم برای من آب بیاور. این خیلی روشن است که وقتی عبد آب را می‌آورد، غرض اصلی که مولی آن را بخورد و سیراب شود هنوز محقق نشده. ولی خود کار قابل تکرار است. در همین فاصله‌ای که غرض اصلی قهرا نیامده، او می‌تواند ده لیوان آب بیاورد و کنار آن بگذارد. «یختار الله احبهما» از همین سنخ است. البته یا از سنخ دوم. جای خودش بماند. این هم فرض چهارم .

ه: حصول غرض و امکان تکرار فعل در غرض غیر تشکیکی

فرض پنجم هم به تکرار خود غرض است. گاهی است که شما کاری را انجام می‌دهید و کاری حتی قهرا انجام می‌شود. اما خود غرض می‌تواند تکرار شود. فعل شما که غرض را آورد، خود غرض قابل تکرار است. نه شدت و ضعف. بلکه خود غرض قابل تکرار است. یکی از مثال‌هایی که به ذهنم آمد و سریع یادداشت کردم، جواب دادن سلام در نماز جماعت است. یک نفر بر یک جماعتی وارد می‌شود و سلام می‌کند. واجب کفایی است. اگر یک نفر جواب داد امر ساقط می‌شود. دیگر لازم نیست کسی دیگر جواب دهد. اما جواب دادن برای دومی هم محال نیست. دومی هم واقعاً امتثال امر وجوب سلام است. اگر دقت کنید دومی که سلام می‌دهد چیز لغوی نیست. چون خود غرض برای تک‌تک افراد -برای زید، برای عمر، برای بکر- قابل تحقق و تکرار است. یعنی وقتی می‌گویند به جمع سلام کرد، به این معنا است که زید مخاطب بود، عمر مخاطب بود، بکر مخاطب بود. لذا هر کدام می‌توانند خود را مخاطب فرض بگیرند و جواب بدهند.

لذا در محافل مؤمنین این‌طور نیست که اگر یکی جواب داد، دیگران هم جواب ندهند. گاهی است که صدای جواب بلند می‌شود. در مسجد روی منبر می شیند و می‌گوید سلام علیکم. جمعیت می‌گویند و علیکم السلام. یعنی این جور نیست که تا یکی دهن باز کرد دیگران هم بایستند. می‌بینند که این غرض قابل انحلال به تعداد افراد عامل می‌باشد. این هم یک جور است. تأمل روی این‌ها و پیشرفت این‌ها و نقد آن‌ها بر عهده خود شما.

تعلق اوامر به طبیعت و امکان تکرار فعل

شاگرد: شما فرمودید که آقایان می‌گویند که امر با امتثال از بین می‌رود. ولی شما فرمودید که امر هیچ وقت از بین نمی‌رود. چون امر به طبیعت تعلق می‌گیرد و مکلف فرد را آورده است، با این‌حال طبیعت باقی است.

استاد: ما با حفاظ بر آن‌ها این را می‌گوییم. این مطلب را کاملاً قبول داریم. با حفاظ بر آن، این پنج مورد مطرح می‌شود. چرا؟ چون می‌گوییم که امر به طبیعت تعلق می‌گیرد. امر به طبیعت است و طبیعت هم که فانی نمی‌شود اما غیر از این است که امر برای این است که فردی از آن طبیعت برای آن ایجاد شود؟! وقتی ریخت خود فرد به‌گونه‌ای است که تکرار آن محال است، نمی‌شود. خب این بحث جای خودش است. مانع از ناحیه بیرون آن است. از ناحیه تعلق امر به طبیعت ما مشکلی نداریم. از ناحیه این‌که فعل قابل تکرار نیست مشکل داریم. من این‌ها را برای چه گفتم؟ برای این‌که مطلب کلی شما را نباید به‌خاطر بعض مواردی‌که از بیرون بحث مشکل دارد، از دست بدهیم. وقتی در نماز می‌آیید و می‌گویید با خواندن یک نماز دیگر امر تمام می‌شود، دارید مخلوط می‌کنید؛ یعنی دارید از ریخت آن قاعده کلی دست بر می‌دارید، به‌خاطر بعض مواردی‌که می‌گویید به محض حصول فردی از طبیعت غرض حاصل شد. نه، برخی از موارد- این پنج مورد یا شاید بیشتر- به این شکل هستند.

شاگرد: وقتی با یک فرد امتثال صورت گرفت آیا باز هم امر باقی است؟ آیا عقل می‌گوید که امر دلالت بر طلب دارد و همواره مطالبه بالفعل از طرف مولی صورت می‌گیرد؟ آیا این عقلانی است که بگوییم امر باقی است و هنوز دال بر طلب است و درعین‌حالی که من یک مرتبه آن را امتثال کرده‌ام؟

استاد: ببینید طلب که قضیه حقیقیه بود که برای طبیعی ملکف، به طبیعی خورده بود. الآن شما فردی از آن طبیعی مکلف شده‌اید. برای شما امر به طبیعی فعل تعلق گرفته که شما انجام دهید. امر به طبیعی فعل شما خورده از این باب که مصداقی از آن طبیعی است. حالا بگوییم دائم دارد تکرار می‌شود؟ دائم ندارد. امر به طبیعی خورده بود. این دوام تصویری است که بعداً شما از مراتب فعلیت حکم دارید. اگر یک ذره مسامحه کنید و ذهن شما اشتباه کند، در کلاس بحث مضیقه هایی می‌آورید تا بعد ببینید کی می‌توانید آن‌ها را حل کنید. در این فضا امری برای طبیعی مکلف بوده که باید طبیعی فعل انجام شود. می‌گوییم من یک بار انجام دادم. می‌گویید ساقط شد. خب از کجا؟! اگر نمی‌توانید تکرار کنید، خب نمی‌توانید تکرار کنید. اگر می‌توانید تکرار کنید، چرا ساقط شد؟ اگر استدلال می‌کنید، ما بحث می‌کنیم و جواب می‌دهیم.

شاگرد: این طلب به چه معنا می‌شود؟

استاد: ببینید مثلاً مولی گفته که اگر پدر تشنه شد، فرزند برای او آب بیاورد. طبیعی پدر و طبیعی فرزند و طبیعی آب آوردن برای او را داریم. شما می‌گویید الآن آب را که آورد تمام شد. از ناحیه این‌که فعل قابل تکرار نیست، تمام شد؟! می‌گویید چه چیزی تمام شد؟ فرزند برای پدر آب بیاورد. بعد می‌گویید خب یک لیوان آورد و تمام شد. کجا تمام شد؟! خب یکی دیگر بیاورد. الآن یک آب بهتر پیدا کرد بیاورد. چه منافاتی دارد؟ ده لیوان در سینی بگذارد و برای پدر بیاورد. بگوید هر کدام را که می‌خواهی بردار. شما می‌گویید نمی‌شود که. آب یعنی یک لیوان. این‌ها حرف‌هایی است که ما در آورده‌ایم.

شاگرد: صحبت در این است که آیا آن امر هنوز دلالت بر طلب دارد یا نه.

استاد: طلب یعنی چه؟ می‌گوید آب را بیاور.

شاگرد: یعنی همین‌طور مولی می‌گوید باز هم بیاور. چون هنوز باقی است.

استاد: نمی‌گوید باز هم بیاور. ما که نگفتیم وقتی یک فرد آمد، فعل مجزی نیست. شما می‌گویید مجزی نیست. درحالی‌که من این حرف را نزدم. اول فردی که آورد تمام مجزی است. اما صحبت سر استحاله آوردن فرد دوم و تشریع است. همه مشکل کلاس این است. آقایان می‌گویند اصلاً نمی‌توانی فرد دوم را بیاوری چون تشریع می‌شود. مولی امر نکرده و تو می‌روی و می‌آوری؟! بحث ما این بود. لذا من حرف صاحب جواهر را آوردم. صاحب جواهر چه فرمودند؟ بهترین حرف را زدند. آقایان در مقاله هم آورده‌اند. ارتکاز صاحب جواهر در آن جا به این شکل است:

وبالجملة يمكن دعوى النفل في الفرائض بعد فعلها ، فله فعل ما شاء ، إلا أن الجرأة عليه صعبة خوفا من انعقاد الإجماع على خلافه ، وإن كان قد يستأنس لعدمه بما سمعته من الشهيد من استحباب التكرير المزبور ، ضرورة إمكان دعوى عدم الفرق..4

«وإن كان قد يستأنس لعدمه..»؛ یعنی هر چه قدر دلت بخواهد می‌توانید اوامر وجوبیه و استحبابیه را تکرار کنید. حتی به معصوم علیه‌السلام مثال زدند. فرمودند حتی معصومی که احتمال اشتباه در نمازش نیست، می‌تواند تکرار کند. اما عده‌ای در کلاس می‌گویند که این چه حرفی است؟ وقتی یک فرد بیاید امر ساقط می‌شود و دومی آن تشریع می‌شود. نسبت دادن امر به خدا است، درحالی که آن امر وجود ندارد. چرا؟ چون آن را امتثال کرده‌اید. همه بحث ما سر استحاله امتثال عقیب الامتثال است که جلوی آن را در کلاس گرفته‌اند. و الا اصل اجزاء آن را حرفی نداریم. این جزء مسلمات است. ما مجال برای تکرار داریم در آن جایی که تکرار مانع خارجی ندارد.

شاگرد٢: در واقع باید بین طلب و فاعلیت طلب تفاوت بگذاریم. یک جاهایی هست که در تمام موارد طلب ثابت است اما بسته به غرض و نوع طلب فاعلیت ها متفاوت است. مثلاً در یک جایی که آب آورد و آن را خورد، دیگر فاعلیت ندارد. اما مثل «لاتکذب» ولو در یک جایی آن را انجام داد و دروغ نگفت اما دائماً فاعلیت آن متجدد می‌شود.

استاد: بله، یعنی امر، نهی، اجزاء؛ رفع امر به‌نحوی‌که اگر دوباره امتثال کردید بدعت است. تشریع است. این‌ها باید از هم جدا شود. اصلاً احتمال این‌که ما عدم اجزاء را بگوییم نیست؛ یعنی دوباره مولی بگوید که آن را بیاور. دوباره بیاور نیست. امر به طبیعتی خورده که من یک فرد از آن را آوردم. او از بین رفت، اگر دوباره بیاورم تشریع است؟! می‌گوییم نه. ببینید فضاء چقدر تفاوت دارد! او هست؛ امر به طبیعت باقی است. غرض اقصی هم حاصل نشده، شما می‌توانید آن را بیاورید. یا اگر غرض اقصی حاصل شده به مرتبه‌ای حاصل شده و قابل شدت و ضعف است. این پنج موردی که عرض کردم برای بسط ذهن بود در قبال کسانی که می‌گویند اگر فرد بیاید تمام است؛ امر رفت که رفت؛ اگر هم بخواهید دوباره بیاورید تشریع است. چرا؟ چون تشریع این است: با این‌که امر خدا نیست اما شما می‌خواهید کاری را انجام دهید.

شاگرد: اگر من همه مراتب طبیعت را امتثال کنم؛ مرتبه عالی و ادنی آن را امتثال کنم، شما همچنان می‌گویید که آن امر هست. من می‌خواهم ببینم کارآیی آن امر چیست؟ بعد از این‌که من انجام دادم باز دلالت بر طلب دارد؟ این طرف قضیه که شما می‌فرمایید استحاله ندارد حل است. اما این طرف که وقتی امر باشد، کاری از آن هم بر می‌آید؟ از آن مطالبه هم بر می‌آید؟

استاد: منظور شما از مطالبه، فعلیت آن است؟ فعلیت در حد قضیه حقیقیه هست. یعنی اگر بار دوم هم لیوان آب را آوردید مصداقی از این است که فرزند برای پدر آب بیاورد.

شاگرد: قبل از این‌که بیاورد آن امر از من چه چیزی را مطالبه می‌کند؟

استاد: می‌گویند که فرزند برای پدرش آب بیاورد. وقتی هم دفعه دوم می‌رود آب بیاورد هم فرزند است. چون قرار شد طبیعی باشد. هم فرزند است و هم پدر دارد و هم آب را می‌برد. فرد دوم در انطباق قضیه‌ ی طبیعی که عرض کردم، چه مشکی دارد؟

شاگرد: وقتی آوردن آب در حق من منجز شد، من آب آوردم. اما شما می‌فرمایید همچنان آب بیاور هست.

استاد: این‌که دوباره خلاف عرض من شد. ما می‌گوییم اگر دوباره فرد دوم را آوردید مصداق همان بیاور است. فرد سوم را هم اگر بیاورید باز مصداق همان است. تشریع نیست. محال نیست. فایده‌های بسیار دارد. بزرگ‌ترین فایده آن این است که بسیاری از مشکلاتی که در کلاس پیش آمده و جاهای مختلفی که دست ما را می‌بندد، حل می‌کند. می‌گوییم چه کسی می‌گوید اگر یک بار امتثال کردیم دست بسته می‌شود؟! فایده مهم‌تر آن این است که شما نص دارید و به‌راحتی طبق توجیهات دیگر جلو می‌روید. فرد دوم، فردی از آن کلی است. چرا؟ چون طبیعت را متعلق خود قرار داده، نه این‌که اول وجود و یک فرد را متعلق قرار داده باشد.

شاگرد٢: خلاصه آن این است که تا وقتی که غرض اقصی را امتثال نکرده هنوز امر ساقط نشده.

استاد: غرض اقصی هم بیاید محال نیست که فرد بعدی بیاید. ببینید غرض قابل تکرار است. مثل سلام که عرض کردم. «الصلاة خير موضوع‏ فمن شاء استقل و من شاء استكثر5»، این روایت تکرار نماز ظهر را می‌گیرد یا نه؟ روی مبنای صاحب جواهر می‌گیرد یا نمی‌گیرد؟ بهترین چیز نماز است، هر چه می‌خواهی آن را تکرار کن. حالا من نماز ظهر را صد بار بخوانم. شما می‌گویید که نمی‌شود. صاحب جواهر شبهه اجماع را دارند. می‌گویند اجماع بر این است که نمی‌شود این قدر تکرار کرد. البته بعد می‌گویند «یستانس عدمه». ولی فعلاً آن را بحث ثبوتی عقلی قطع نظر از اجماع می‌کنیم. الآن ما نماز ظهر را به بالاترین مرحله‌ای که مطلوب ما است، آوردیم. دومی برای ما لغو نیست. یعنی نمازی است که همان مرحله عالیه را به‌عنوان فرد دوم در وجود ما می‌آورد. اگر لغو بود چرا دوباره فردا نماز ظهر می‌خوانیم؟! دیروز که خواندیم! چون فردا هم جای خودش را دارد. اگر طبیعت نماز ظهر به بالاترین درجه خودش در وجود ما بیاید، این طبیعت دیگر نمی‌تواند دوبار بیاید؛ مثل اعاده معدوم. اما فرد دیگری از نماز ظهر همین امروز می‌تواند در وجود ما بیاید. محال نیست.

همه بحث من سر این استحاله هایی است که در کلاس درست می‌کنیم. این استحاله ها را درست می‌کنیم و بعد می‌بینیم که تا کجا می‌رویم! چه لوازمی که هم برای ما پیش می‌آورد. ما هی می‌خواهیم مداقه کنیم که این استحاله ها در کلاس پیش نیاید که سر جایش وقتی در جمع بین ادله و امثال آن حرف داریم به مشکل برخورد نکنیم.

انصراف به فرد متعارف؛ تأسیس فقه جدید یا پایه همه اطلاقات

حالا به فرمایش آقا که به بحث ما مربوط می‌شود بر گردیم. من از جلد ١٢ و ١۴ مستمسک چندبار عبارتی را خواندم. چه فرمودند؟ فرمودند اساساً رسم فقها در سراسر فقه بر این است که به‌خاطر تعارف و انصراف دست از اطلاق بر نمی‌دارند. فرمودند اگر این‌طور باشد فقه جدید لازم می‌آید. اما در این جزوه عیارتی که ابتدای مباحثه خواندم به این صورت است: «زيرا فقها در تمام ابواب فقه اطلاقات را منصرف به افراد متعارف مى‌دانند». به ذهن شما این دو با هم توافق دارد یا ندارد؟ توافق ندارد. ظاهرش این است که در تمام ابواب فقه فقهاء اطلاقات را منصرف می‌دانند اما ایشان می‌گویند که هیچ کجا در فقه به این صورت نیست. فقط یک جا را استثناء کرده‌اند. آن هم در معاملات بود که گفتیم استثناء آن ربطی به شبهات حکمیه نداشت. یک چیزی برای متعارف بود. خب جمع بین این دو چه می‌شود؟

انصراف در ادله مبیّنه حدود و بقاء اطلاق در غیر آن

آن چه که برای جمع به ذهنم می‌آید و طبق هشت موردی که الآن می‌فرمایند هم عرض می‌کنم، این است: این‌که ایشان می‌فرمایند اطلاقات در تمام ابواب فقه ناظر به متعارف است، در جایی است که ادله فقهیه یک حدی را تعیین می‌کند. دارد یک کاری انجام می‌دهد. نه این‌که یک دستوری به مکلف بدهد که این کار را بکن. متعلق فعل به‌عنوان حکم تکلیفی احکام خمسه و عشره نداریم. ادله شرعیه دارد حدی را تعیین می‌کند و یک حکم وضعی درست می‌کند، دارد موضوع یک حکم وضعی را تبیین می‌کند. آن جا این حرف درست است که در تمام ابواب فقه اطلاقات منصرف به متعارف است. خب پس فرمایش آقای حکیم کجا می‌شود؟ آن به این معنا می‌شود که اطلاقات به مکلف می‌گوید که کاری بکن. نمی‌خواهد تعیین حد بکند. به او می‌گوید یک کاری بکن یا نکن. آن اطلاقات ربطی به متعارف ندارد و همه باید کاری انجام بدهند. در فتوای خود ایشان هم دیدید. کسی که صورت بزرگی دارد هرگز به او نمی‌گویند طبق «اغسلوا وجوهکم6» باید صورتت را به اندازه متعارف بشویی. یعنی اطراف دماغ و چشمش را بشورد. اصلاً احتمال آن نیست.

بنابراین من جمع بین این دو را به این شکل عرض می‌کنم. مثال‌هایی که خود ایشان زده‌اند شاهد عرض من است. اولین مثال حد صورت است. یعنی ما با انصراف دلیل «ما دارت علیه الابهام و الوسطی7»، با کف و ابهام و صورت و وسطی و تناسب حدی را تعیین می‌کنیم. اینجا درست است که ناظر به متعارف است. امام وقتی حد تعیین شد، این حد در صورت کسی که صورت بسیار بزرگی دارد هم جاری می‌شود. اطلاق نمی‌گوید وقتی صورت او بزرگ است، کم بشورد. همان اطلاق می‌گوید وقتی تعیین حد شد، تو که صورت بزرگی داری «ما دارت علیه البهام و الوسطی» جزء صورت تو را تعیین کرد. حالا نشد از تسمیه صحبت کنیم. اگر مجال شد بیشتر عرض می‌کنم. علی ای حال این تعیین حد است.

انصراف مقدار کر به اشبار متعارف

دومین مثال ایشان مقدار کر است. ما در مقدار کر اطلاق نداریم. در مقدار کر و اشبار دارد تعیین مقدار آب کر می‌کند. به‌عنوان یک مقدار، نه به این عنوان که مکلف یک کاری بکند و آن کار تنها ناظر به متعارف باشد و غیر متعارف را شامل نشود. بلکه دارد تعیین حد می‌کند. ربطی به متعلق تکلیف ندارد. البته آب کر بحث‌های مفصلی دارد. در ذهنم بود که وارد آن شویم، دیدم طول می‌کشد. اگر صلاح دیدید بر می‌گردیم.

انصراف خطوه به خطوات متعارف

سومین مثال؛ مقدار مسافت هایی که در فقه با قدم تعیین می‌شود، بر قدم متعارف است. حالا بین جماعت، یا خطوه در مسافت و یا هر جایی که با قدم انسان سنجیده می‌شود. قدم دو استعمال دارد. یکی به‌معنای خطوه و گام است که بازه بین دو پا خطوه و قدم می‌شود. به آن یک قدم می‌گویند. معنای دیگر قدم که در کتب لغت و روایات اصطلاح رایج تری دارد، کف پا است. از سر انگشت پا تا پاشنه پا را یک قدم می‌گویند. لذا می‌گفتند قد هر انسانی به‌طور متعارف به اندازه هفت قدم خودش است. یعنی به اندازه هفت کف پای خودش است. این در بحث صلات بود. الآن که ایشان فرمودند با قدم تعیین می‌شود هر کدام باشد مانعی ندارد. چه قدم به‌معنای کف پا و چه قدم به‌معنای خطوه، متعارف تعیین می‌شود. خب وقتی با قدم تعیین می‌کنید، می‌گویید فاصله امام و ماموم این قدر باشد. شما نمی‌خواهید الآن بگویید یک کاری بکن یا نکن. بلکه دارید فاصله‌ای که مجاز است را بیان می‌کنید. ببینید فاصله یک کار نیست، بلکه بُعد است. می‌خواهید آن را تعریف کنید و بگویید این اندازه فاصله باشد و بیشتر نباشد. یعنی دارید تعیین فاصله می‌کنید. نه این‌که بگویید کسی یک کاری بکند. لذا در تعیین فاصله معیار متعارف است.

شاگرد: «غلوة سهم» که برای گشتن آب است.

استاد: «غلوة سهم في الحزنة أو غلوتين في السهلة8‌»، غلوه معتدل باشد که می‌خواهد دنبال آب برود. اینجا مثال نزده اند ولی من شاید در اینجا نوشته باشم.

انصراف مقدار شبانه روز در مناطق قطبی به متعارف

چهارمین مثال؛ روزه مناطق قطبی است. در آن جا اطلاق را که از دست ما نمی‌گیرد. بلکه در آن جا با متعارف، شبانه‌روز آن منطقه را تعیین می‌کنیم. ولو خود آن منطقه غیر متعارف است، بلکه ایشان با بیانشان اطلاق را حاکم می‌گیرند. یعنی می‌گویند ولو منطقه غیر متعارف است باید نماز بخوانی اما تعیین مقدار روز و شبت با بلاد متعارف است. اطلاق باقی است. در این مواردی‌که ایشان گفته اند در هر موردی که فکر کردم، اطلاق موجود است. یعنی هیچ فرد غیر متعارفی از انجام کار بیرون نمی‌رود. چرا؟ چون این اطلاقاتی که ناظر گرفته، همه آن‌ها دارند حدی را تعیین می‌کنند. آن حد سبب می‌شود که شما به‌طور مطلق این کار را انجام دهید.

شاگرد: این‌که می‌فرمایید باید انجام دهد یعنی چه مقدار؟

استاد: یعنی بلاد متعارفه مثلاً قم را در نظر بگیرید که شبانه‌روز آن چقدر است، وقتی نزدیک قطب شمال رفتید که شبانه‌روز ندارد به اندازه قم روزه بگیر.

شاگرد: درجایی‌ که سالی یک شبانه‌روز یا دو شبانه‌روز دارد، امر ٣۶۵ روز را بر این‌ها تحمیل می‌کنیم یا بر آن‌ها یک نماز در سال صدق می‌کند؟

استاد: ایشان متعرض آن نشدند. چون همین آن را ضعیف می‌کند. یعنی مواردی هست که غیر متعارف است اما شب و روز بر آن صدق می‌کند. به گمانم فتوای ایشان این باشد که همان غیر متعارف را اجراء کند. حالا باید بپرسیم. ولی اینجا وارد آن نکته نشدند. در اینجا می‌فرمایند در مناطق قطبی، یعنی بالای شصت و هفت درجه. یا نزدیک قطب؛ یعنی آن جاهایی که روز ندارند. نزدیک ۶٧ درجه چجور هستند؟ خورشید زیر می‌رود اما شفق غایب نمی‌شود. طلوع فجر اصلاً ندارند. این جور گفته اند: «نزديك به قطب كه روزها يا شب‌ها بسيار كوتاه و غير متعارف است، بسيارى از فقها مدار را بر مناطق متعارف مى‌گذارند»؛ یعنی بسیار کوتاهی که ندارند. اما اگر دارند را نمی‌دانم چه می‌گویند. باید مراجعه کنیم.

مثال پنجم مسأله حد ترخص است که بحث آن را کردیم.

انصراف شدت شلاق به متعارف

مثال ششم؛ «در مورد منكراتى كه حدّ آن جلد (شلّاق) است گفته‌اند شلّاق بايد متعارف باشد و از شلّاق‌هاى سنگين و پرفشار و غير متعارف بپرهيزند، همچنين از شلّاق‌هاى بى‌اثر يا كم اثر». خب آن جا ناظر به متعارف است برای این‌که به غرض برسیم. والا همان جا بگوییم اطلاق نیست. اطلاق نیست برای جایی است که محتاج به اطلاق شویم که بارها عرض کردم در طول هم هستند. در آیه شریفه فرموده بود: «وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَث‏9». حالا شما می‌خواهید با تازیانه‌ای که متعارف نیست، اصل آن امتثال شود. بگوییم که این محال است و نمی‌شود. «وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً»؛ شاید صد تا، آن هم از چیزهای باریک باشد. او می‌خواست صد تازیانه بزند. ببینید صد چوب باریک بگیر و بزن و لاتحنث. یعنی قسم تو امتثال شد. بگوییم این‌که غیر متعارف است. یا اصلاً محقق نیست یا اگر هست.. . نه، اینجا کار است.

انصراف در مقام امتثال و تفاوت آن با انصراف در مقام انشاء

شلاق زدن با حدهای قبلی فرق می‌کند. اینجا اطلاق می‌برد یا نمی‌برد؟ بله، تعیین حد شلاق حدی است برای رسیدن به غرض اما این‌که بگوییم در زدن شلاق، اطلاق از دست ما گرفته شد، آن معلوم نیست. مثلاً مریضی را می‌آورند که اگر شما با شلاق متعارف بزنید، می‌میرد. اما اگر با شلاق غیر متعارف بزنید نمی میرد. شما در اینجا چه می‌گویید؟ فتوای خود ایشان هست؛ می‌گویند چون شلاق منصرف به متعارف است دیگر حق ندارید او را بزنید. چون معرضیت تلف دارد. پس دیگر او را نزنید. یا نه، می‌گویند اطلاق در اینجا می‌آید؟ اطلاق می‌گوید بزن. متعارف برای تعیین حد خاص خودش بود. اما اطلاق از بین نرفته. لذا او را بزن البته با شلاق کم‌تری که برای او رادعیت درجه خودش را دارد و نمی میرد. حالا باید از خود ایشان سؤال شود. اینجا می‌گوییم کسی که مریض است را اگر به‌صورت متعارف شلاق بزنند می‌میرد، اما شلاق غیر متعارف رادعیت دارد؛ همه جهات دیگر آن را دارد فقط شلاق، متعارف نیست، اما بگوییم چون ناظر به متعارف است در اینجا نباید شلاق بزنیم چون اطلاق نیست. به کسی که شلاق متعارف برایش مضر است، داریم خلاف شرع می‌کنیم. شلاق آهسته بزنیم؛ شلاق کم‌تر از متعارف بزنیم.

شاگرد: یا از طرف دیگر کسی باشد که شلاق برای او هیچ فایده‌ای ندارد.

استاد: بله، کسی که شلاق هیچ فایده‌ای برایش ندارد. اصلاً می‌خندد. کسانی هستند که هیچ اعتنائی نمی‌کند. خب خلاف شرع است که حاکم شرع شلاق مناسب او را بیاورد؟! علی ای حال این‌ها سؤالاتی است که ذیل اینجا مطرح می‌شود.

شاگرد: شخصی مثل حاج آقا رضا این‌طور جواب می‌دهد که هر کدام از این‌ها متعارف خودشان را دارند. تعارف کل شخص بحسبه.

استاد: آن مسأله کلاً مطرح بود که اگر ما تعارف را قید گرفتیم دچار حالت شناور و ابهام می‌شویم. یعنی در همه موارد به شک می‌افتیم. باید اخذ به متیقن کنیم، چرا چون آن را قید گرفتید. به خلاف آن چه که من عرض کردم که ما یک تعارفی از بیرون... . مگر تعارف لغوی-برای وضع- باشد که بحث آن جدا است و قبلاً عرض کردم. و الا اگر تعارف در اجراء را قید دلیل شرعی بگیریم، مرتب به شک می‌افتیم. مثال‌های آن را یادتان هست که عرض کردم؟ مسح با دست راست متعارف است اما اگر دست راستش قطع شده، آیا با دست چپ هم متعارف است؟ خود تعارف به حالت ابهام می‌افتد. ابهام در امتثال می‌افتد.

شاگرد: فرمایش ایشان –تعارف کل شخص بحسبه- که اصلاً تعارف نیست.

استاد: بله، لذا من آن روز عرض کردم که حاج آقا رضا چه کار کردند؟ به‌صورت خزنده تعارف را تناسب کردند. درحالی‌که اسم آن تعارف نیست. کسی که زیر شلاق حسابی می‌خندد، متعارف او شلاق دیگری است، به این معنا است که متناسب با او شلاق دیگری است. آن روز عرض کردم که ایشان دور زدند و آمدند تعارفی را که ابتدا فرض گرفته بودند تناسب کردند. کسی که تناسب حکم و موضوع را منکر نیست.

اما مورد هفتم:

در ابواب نجاسات مى‌گويند اگر جرم نجاست (مثلا خون) ظاهرا زايل شود ولى رنگ يا بوى آن بماند پاك است، حال اگر كسى با ميكروسكوپ ذرّات كوچكى از خون را ببيند كه حتما مى‌بيند (چون رنگ و بو با اجزاء همراه است)، چون اين مشاهده خارج از متعارف است مدار احكام نيست10

مورد هشتم:

هرگاه مادّۀ نجس (مانند خون) در آب كر مستهلك شود همه مى‌گويند پاك است با اين كه با ميكروسكوپ مى‌توان ذرات خون را در آب مشاهده كرد11

بررسی اطلاق و تعارف در «ذرات ریز خون»

این دو مثال که خیلی خوب است. ذرات خون نجس هست و ما باید اجتناب بکنیم یا نه؟ ولو زیر میکروسکوپ ببینیم. اینجا یکی از مثال‌های خیلی قوی برای معارضه با تلسکوپ است. یعنی می­گویند تلسکوپ چشم عادی نیست و همان‌طوری که میکروسکوپ ذرات ریز را می‌بیند و هیچ ارتکاز متشرعه ای نمی‌گوید اگر زیر میکروسکوپ خون دیدی نجس است، در تلسکوپ هم به همین صورت می‌گویند.

شاگرد: زلزله هم همین‌طور است؟

استاد: نماز خسوف و کسوف در بحث ما از مثال‌های خوب و درعین‌حال سنگین است. حل بحث آن مقداری کار می‌برد.

در مانحن فیه اطلاق داریم. ایشان می‌گویند ببنید که اطلاق فایده‌ای ندارد؛ اگر با چشم متعارف دیدید این اطلاق بی اطلاق. اگر خون دیدید اصلاً نجس نیست و احکامی هم بر آن مترتب نمی‌شود. ایشان این را می‌فرمایند.

در مانحن فیه قبل از این‌که به مسأله اطلاق برسیم در فضای فقه شبهه تخصیص داریم. اصلاً در تاریخ فقه این اطلاق بین فقها مطرح است که خود شارع مقدس خون‌های کوچک را تخصیص زده است. اگر این باشد که دیگر بحث ما نیست. چون ما اطلاقاتی را می‌گوییم که ناظر به متعارف باشد و تخصیص شرعی هم نخورده و درعین‌حال به انصراف تکیه می‌کنیم و بر آن فرد خفی حکم را جاری نمی‌کنیم. اما درمانحن فیه این جور هست یا نه؟ من عبارت مستمسک را بخوانم. مسأله تخصیص را برخی از فقها می‌گویند.

شاگرد: یعنی تخصیص که می‌گویند به این معنا است که قولی داریم که می‌گوید خون نیست؟

استاد: حالا عبارت را می‌خوانم. مستمسک جلد اول، صفحه ٣۴۶.

الخامس: الدم من كل ما له نفس سائلة انسانا، کبیرا او صغیرا قلیلا کان الدم او کثیرا12

مرحوم سید این‌طور می‌فرمایند: «الخامس: الدم من كل ما له نفس سائلة»؛ هر حیوانی که خون جهنده دارد، خونش نجس است. انسانا، صغیرا او کبیرا»؛ تا اینجا مشکلی ندارم. «قلیلا کان الدم او کثیرا». چه خون کم باشد و چه زیاد باشد. خب نیازی بود که این را گفتند؟ می‌گویند که برای تأکید گفته اند. مرحوم حکیم می‌فرمایند این را برای تأکید نگفته اند. بلکه «فیه اشارة»؛ این‌که گفته اند چه کم باشد و چه زیاد باشد اشاره‌ای به اختلافی است که در فقه است. آن اختلاف چیست؟ به تعبیر ایشان یکی از آن‌ها اختلاف احتمالی است. یکی به مرحوم شیخ الطائفه و یکی هم به ابن جنید و یکی هم به مرحوم صدوق رضوان الله علیهم نسبت می‌دهند.

فيه إشارة إلى احتمال خلاف الشيخ [ ره ] فيما لا يدركه الطرف من الدم ، حسب ما تقدم في مبحث المياه مع دليله. والى خلاف الصدوق [ ره ] فيما دون الحمصة الذي يشهد له‌ خبر المثنى بن عبد السلام عن الصادق (ع) : « إني حككت جلدي فخرج منه دم. فقال (ع) : إذا اجتمع قدر حمصة فاغسله وإلا فلا ». والى خلاف ابن الجنيد فيما دون سعة الدرهم من الدم وغيره من النجاسات. وكأنه اعتمد في الدم على ما سيأتي من النصوص المتضمنة للعفو عما دون الدرهم ، وفي غيره على القياس عليه. ويحتمل أن يكون مرادهما مجرد العفو كظاهر دليل الثاني ، ومحمل دليل الأول ، فلا يكون خلاف في المسألة13

«فيه إشارة إلى احتمال خلاف الشيخ [ ره ] فيما لا يدركه الطرف من الدم»؛ آن ذراتی از خون که با چشم نمی‌بینیم اصلاً نجس نیست. آیا ایشان واقعاً می‌خواهند بگویند که نجس نیست یا معفو است؟ می‌گویند احتمال این هست که مرحوم شیخ می‌گویند که اصلاً نجس نیست. حکم اجتناب از نجاست تخصیص خورده. پس مطلق خون نجس نیست.

«و الى خلاف الصدوق [ ره ؛ این دیگر احتمال نیست. «فيما دون الحمصة»؛ حمصه به‌معنای نخود است. مقدار خونی که کم‌تر از نخود است، «الذي يشهد له‌ خبر المثنى بن عبد السلام عن الصادق (ع): «إني حككت جلدي فخرج منه دم. فقال (ع): إذا اجتمع قدر حمصة فاغسله وإلا فلا»»؛ پوست خود را خارخش داده و خون بیرون آمده، حضرت می‌فرمایند اگر به اندازه یک نخود جمع شد، آن را بشور و الا فلا. می‌گویند که صدوق این روایت را آورده است.

این خاطره یادم آمد. رفقایی داشتیم که برای خون خیلی وسواس داشت. هم حجره دیگر ما سر به سر او گذاشت. پیشانی او مقداری خون آمد. کسی که وسواس داشت با حالتی که انگار بمب دیده گفت پیشانی تو خون آمده! او هم دست کرد و آن را به هم مالید! کسی که وسواس داشت چشماش همین‌طور ماند که او دیوانه شده که دستانش را همین‌طور به هم می مالد! حالا ما هم که این روایت را می‌بینیم که قدر حمصه در آن آمده شبیه نگاه آن آقا می‌شویم.

«و الى خلاف ابن الجنيد فيما دون سعة الدرهم من الدم»؛ خونی که کم‌تر از یک درهم است حکم نجاست را ندارد.

شاگرد: حکم اجتناب را ندارد و الا حکم نجاست را دارد.

استاد: اصلاً این را به این شکل حمل می‌کنند که این‌ها عفو است برای اجتناب از مسائلی که به طهارت مربوط است. نماز مشروط به طهارت است. اینجا عفو شده نه این‌که نجس نیست؛ یعفی عنه فی الصلاه14؛ نمازت باطل نیست نه این‌که این پاک باشد و شما بتوانید دستانتان را به هم بمالید. حالا صفحه ١۴٨ را هم عرض بکنم.

مرحوم سید در متن عروه می‌خواهند بفرمایند که آب قلیل به ملاقات نجاست، نجس می‌شود یا نمی‌شود.

الراكد بلا مادة إن كان دون الكر ينجس بالملاقاة من غير فرق بين النجاسات ، حتى برأس إبرة من الدم الذي لا يدركه الطرف 15

«الراكد بلا مادة»؛ آب قلیلی که ماده ندارد، «إن كان دون الكر ينجس بالملاقاة من غير فرق بين النجاسات، حتى برأس إبرة»؛ حتی سرسوزن نجس به آب قلیل برسد چه می‌شود؟ نجس می‌شود. «من الدم الذي لا يدركه الطرف»؛ از این «لایدرکه الطرف» ذهن ما سراغ چه می‌رود؟ سراغ حرف جناب شیخ می‌رود. لذا همان جا هم می‌فرمایند:

عن الشيخ في الاستبصار طهارة الماء القليل عند ملاقاة ما لا يدركه الطرف من الدم ، كرؤوس الأبر ، وعن غاية المراد نسبته الى كثير من الناس. لصحيح ابن جعفر (ع) عن أخيه (ع) : « عن رجل رعف فامتخط فصار ذلك الدم قطعاً صغاراً فأصاب إناءه هل يصلح له الوضوء منه؟ فقال (ع) : إن لم يكن شيئاً يستبين في الماء فلا بأس وان كان شيئا بينا فلا تتوضأ منه»16

«عن الشيخ في الاستبصار طهارة الماء القليل عند ملاقاة ما لا يدركه الطرف من الدم، كرؤوس الأبر»؛ سر سوزنی اگر خون بریزد مشکلی ندارد. سید هم که «براس الابره» را فرمودند برای رد فرمایش شیخ گفتند. البته اگر مقصودشان این باشد.

«و عن غاية المراد نسبته الى كثير من الناس. لصحيح ابن جعفر (ع) عن أخيه (ع): «عن رجل رعف فامتخط فصار ذلك الدم قطعاً صغاراً فأصاب إناءه هل يصلح له الوضوء منه؟»؛ ذارت ریزی از دماغ او فوران کرد و ریخت و پخش شد. به ظرف وضوی او اصابه کرد.

«فقال (ع): إن لم يكن شيئاً يستبين في الماء فلا بأس»؛ اگر ذرات به قدری ریز است که در آب خودش را نشان نمی داد، اشکلی ندارد. «و ان كان شيئا بينا»؛ اگر خونی است که در آب معلوم است؛ بخشی از آب قرمز شده است، «فلا تتوضأ منه»؛ با فرض این‌که ظرف هم کوچک بود و آب قلیل بود.

مرحوم شیخ از این استفاده کرده‌اند. عده‌ای به ایشان جواب داده‌اند که روای اصلاً مطمئن نبوده که این خون در آب ریخته است. اصاب الاناء؛ بلکه چه بسا آن ذرات ریز به پشت ظرف رسیده است. آقای حکیم قبول نمی‌کنند و می‌گویند ظاهر جواب امام علیه‌السلام و سؤال او این است که او می‌داند. یعنی خون پخش شد و قطرات بسیار ریزی شد که در آب ریخت. لذا مرحوم شیخ در اینجا می‌فرمایند، «رئوس الابر» یعنی آن مقدار از خون که بسیار ریز است و چشم نمی‌تواند آن را ببیند -«لایستبین»، «لایدرکه الطرف»- مشکلی ایجاد نمی‌کند و آب قلیل با آن نجس نمی‌شود. لذا در صفحه ٣۴۶ فرمودند: «اشارة الی احتمال خلاف شیخ». البته اگر مقصود ایشان این باشد که با «ما لایدرکه الطرف» نجس نمی‌شود.

این‌ها را برای چه عرض کردم؟ الآن که مثال خون با یک طمطراقی در فضای تلسکوپ مطرح می‌شود، در حالی است که تخصیص خود خون در فضای فقه مطرح است. وقتی که ما دلیل داریم که خون ریز اصلاً نجس نیست، ما خودمان را در مطلق گیر بیاندازیم که مطلق داریم یا نداریم؟! یعنی بگوییم چاره‌ای نداریم که آن را به منصرف برگردانیم! نه، اینجا دلیل داریم و به‌خاطر دلیل دست از اطلاق بر داشتیم؛ به تخصیص، نه به انصراف. این از این ناحیه.

فرمایش دیگری هم بود که فقط در خون بود. در صفحه ٣۴۶ . مرحوم حکیم فرمودند که چه بسا ایشان این تصریحه را از اینجا گرفته باشد.

«و الى خلاف ابن الجنيد فيما دون سعة الدرهم من الدم وغيره من النجاسات»؛ او گفته اگر نجاسات مادون درهم است، حکم ندارد. «و كأنه اعتمد في الدم على ما سيأتي من النصوص المتضمنة للعفو عما دون الدرهم ، وفي غيره على القياس عليه»؛ بعید است که ایشان اهل قیاس باشند. شاید ایشان جهت دیگری داشته باشند. ما قبلاً مفصل از آن صحبت کردیم. قیاسی که به ابن جنید نسبت می‌دهند، کانه او از این نسبت دور است. این جور نبوده که او به قیاس باطل نزد اهل‌بیت که اظهر من الشمس بوده ملتزم باشد. او برای خودش تعریفی داشته و دقت هایی داشته. کسی که علامه حلی می‌گویند «بلغ فی الفقه غایته17» و برای او بالاترین درجه فقاهت را قائل هستند، معلوم می‌شود که یک فهمی از فقه دارد که موارد ظریفی از قیاس را با هم مخلوط نکند. خب این جور کسی اگر یک حرفی بزند و دیگری بگوید قیاس است، همان‌طوری است که من در جواهر مفصل عرض کردم، مثلاً علامه حلی مطلبی را فرموده‌اند و صاحب جواهر می‌گویند «هذا قیاس و لیس من مذهبنا». علامه حلی که نمی خواستند قیاس کنند. اما به نظر صاحب جواهر قیاس است. این تفاوت دیدگاه‌ها ممکن است در مواردی اتفاق بیافتد.

علی ای حال در مورد سائر نجاسات هم این از ابن جنید بود.

اشکال در صدق تسمیه در اجزاء دم

من یک حرف اصلی دارم که اگر امروز نشد ادامه آن را شنبه عرض می‌کنم. اساساً در خون و سائر مواردی‌که در آن از چشم مسلح بحث می‌شود، تسمیه در تمسک به اطلاق یک دلیل شرعی بسیار مهم است. اگر ما دلیل شرعی داریم که خون نجس است و باید از آن اجتناب کرد، خب باید خون باشد. اگر ما چشم را مسلح کنیم و در محدوده‌هایی از خون برویم که دیگر تسمیه های خون دیگر نیست. ولی جرم و جسم او هست. اینجا نقض حرف ما نمی‌شود. در این فضایی که من می‌خواهم عرض کنم –که در رویت هلال هم با آن کار داریم- دست عرف در تسمیه باز است. غناء و ضعف زبان در تسمیه هایی که دارد، در کثرت تسمیه های آن‌ها است. در هر حوزه‌ای که بشر احتیاجاتی دارد و هر زبانی با واژه‌های کوتاه حاجت بشر را روشن‌تر برآورده می‌کند و به دست انداز نمی اندازد، این زبان غنی تر است.

همچنین دست شما در وضع و مواضعه زبانی باز است. من این را به تأکید عرض می‌کنم و بعداً هم خیلی از آن استفاده می‌کنم. هر چیزی را با اندک قیدی می‌توانید در نظر بگیرید و برای آن وضع کنید. قبلاً عرض کرده بودم حتی لفظ زیدی که الآن از دهان من بیرون می‌آید؛ شخص لفظ زیدی که ساعت ده از دهان کسی بیرون می‌آید را می‌توانید برای شخص یک شیء که در لحظه حرکتی خاص خود به نقطه نصف حرکتی خود می‌رسد، وضع کنید. یعنی مکان دقیقا معین، زمان دقیقا معین و موضوع هم دقیقا معین است. موضوع و موضوع له دقیقاً مشخص است. این محال نیست. یعنی دست ما در مواضعه این قدر باز است.

حالا از کارهایی که صورت می‌گیرد این است که شما می‌توانید برای یک چیزی قید قرار دهید. این قیود وقتی در تسمیه دخالت کرده، هر کدام از آن‌ها که رفت دیگر آن مسمی نیست. الاحکام تدور مدار الاسماء؛ همان قاعده‌ای که عرض کردم خیلی مهم است. مگر این‌که شما بفهمید این اسم نماینده چیز دیگری است. خود اسم موضوع تعبدی دلیل نیست. نزد عرف عقلاء واضح باشد که در اینجا این حکم لایدور مدار این اسم. چون این اسم نماینده آن موضوع حقیقی است که همه آن را می‌شناسند. و الا اگر ما این را ندانیم اصل در ادله شرعیه این است که الحکم یدور مدار الاسم؛ همان چیزی که در لسان دلیل آمده است. یکی از آن‌ها همین خون است.

الحمدلله که دست ما در مسأله خون باز است. شما که مسأله بلد هستید هر کسی از شما سؤال بکند و بگوید دست خونی خود را شستم و الآن دیدم یک مایع زرد رنگی از آن بیرون زده، لازم است آن را بشویم؟ شما مسأله بلدید و می‌گویید لازم نیست. چون صدق خون نمی‌کند. اما وقتی میکروسکوپ می‌گذارید می‌بینید که این همان ذرات خون در رگ است که به اینجا آمده، فقط بعضی از ذرات خون که ریزتر هستند می‌توانند از آن چیزهایی که راه رگ را به‌صورت شبکه‌ای می‌بندد، بیرون بیایند. اما ذرات درشت تر نمی‌توانند. خون از ذرات مختلف تشکیل شده است. از سلول‌ها و یاخته هایی که دی ان ای دارند. مولکول های پروتئینی، هرمونی، ویتامینی؛ همه آن هایی که جان ندارند و سلول نیستند اما نسبتاً بزرگ هستند و در پلاسمای خون مرتب شناور هستند. و ذراتی که اصلاً مولکول های درشت نیستند. مثل املاح معدنی. در خون ما اگر املاح نباشد نمی‌توانیم کاری انجام دهیم. مثل ذرات ریز نمک. ذرات ریز نمک از مولکول ها درشت پروتئینی و مایکرو مولکول، ریزتر هستند. به‌راحتی از آن شبکه‌ای که سلول‌های پلاکت خون، رد می‌شوند. پلاکت خون فوری راه را می‌بندد؛ طوری به صروت شبکه‌ای راه را می‌بندد که خون سریع بند می‌آید. گاهی طوری است که ذرات ریز از بین آن رد می‌شوند و بیرون می‌آیند.

خب وقتی میکروسکوپ می‌گذارید شکی ندارید که این ذرات از رگ آمده‌اند. از درون خون آمده‌اند. اجزاء خون هستند.

شاگرد: میکروسکوپ در این امر دخالتی ندارد.

استاد: بعداً می‌خواهم از این نتیجه بگیرم. یعنی اگر ذره ای روی دست شما است که وقتی به آن نگاه می‌کنید خون نیست. میکروسکوپ هم که می‌گذارید، زیر میکروسکوپ خون است. یعنی اگر صد نفر هم به آن نگاه کنند می‌گویند خون است. این اطلاق می‌آید. اما بسیاری از موارد هست که وقتی میکروسکوپ می‌گذاریم کسی که نگاه می‌کند اجزاء خون را می‌بیند. یعنی آن هیئت اجتماعیه خاصه ای که قوام تسمیه خون به آن است، در آن نیست. اینجا بگوییم دیدی میکروسکوپ فایده‌ای ندارد؟! خب کاری که میکروسکوپ کرد این بود که ذراتی از خون را به ما نشان داد که مسما به خون نیستند. لذا در اینجا میکروسکوپ نقض حرف نیست. و جالب این است که نوعاً در مواردی‌که حتی ذره‌بین های قوی هم می‌گذاریم، وقتی چیزی را خیلی بزرگ می‌کنید، ذهن عرف می‌بیند در صدق خون شک می‌کند. یعنی شک می‌کند که آن هیئت اجتماعیه عرفیه که برای خون نیاز است در اینجا هست یا نیست؟ تا چشم را مسلح می‌کنید می‌گویند که این‌ها ذرات خون است. اجزائی از خون است که بیرون آمده. من الآن باید مطمئن باشم هیئت اجتماعیه خاصه که عرف در تسمیه خون آن را مد نظر داشت، هست یا نیست. این شک در اصل دخول آن تحت اطلاق است.

شاگرد: بحثی که می‌کنند این است که زیر میکروسکوپ هم قرمزی خون را می‌بینند. مثلاً سر سوزن را زیر میکروسکوپ می‌کنیم با این‌که چشم من خون را نمی‌بیند اما زیر میکروسکوپ می‌بینند. دقیقاً مثل هلال می‌ماند.

استاد: اگر شما خون را طوری تصفیه کنید که تنها گلگبول های قرمز آن را بگیرید، یا فقط گلبول های سفید را بگیرید، اصلاً عرف مطلع به آن خون نمی‌گوید.

شاگرد: بحث را در جایی ببریم که سر سوزنی را به کاسه خون می‌زنیم. با این‌که با چشم دیده نمی‌شود اما زیر میکروسکوپ هر که آن را ببیند می‌گوید خون است.

استاد: بسیار خب. فرض هم میگیریم که تخصیص نخورده است. یعنی اطلاق خون باقی است و حرف شیخ هم نباشد. اینجا دقیقاً مثل مسائلی است که در زوال مطرح شد. وقتی شما آلت دقیقی را آوردید که موضوع را به نحو دقیق کشف کردید، حکم هم بر آن بار می‌شود. یعنی وقتی شما این خون را دیدید و آن را به آب زدید، ارتکاز ما و شما ناظر به متعارف است؟ شما سرسوزنی از خون دارید که تنها با ذره‌بین می‌بینید، اگر آن را به استکان آب بزنید، متشرعه می‌گویند که پاک هست یا نه؟

شاگرد: بحث سر همین است. شما جهت بحث را عوض کردید.

استاد: من می‌خواستم بگویم که انصراف جلوی اطلاق را نمی‌گیرد.

شاگرد٢: حرف اول شما این بود: در مواردی‌که این اطلاق حد حکم وضعی را بیان می‌کند، انصراف می‌آید. خون در اینجا هم این‌چنین است. می­خواهیم ببینیم حکم وضعی اجتناب کردن و نجاست را ببینیم.

استاد: نه، حکم وضعی نجاست غیر از تعیین حد است. نجاست حکم وضعی است اما تعیین حد نیست. بین این‌ها تفاوت بگذارید. من هر حکم وضعی را نگفتم. گفتم آن جایی که ایشان فرمودند ناظر به تعیین حد است. حالا باز روی این‌ها تأمل بفرمایید. من می‌خواهم آن اطلاق را با ارتکاز متشرعه بیان کنم؛ شما سر سوزن بسیار ریزی را به خون بزنید و بعد هم ببینید که خون است و آن را به استکان بزنید.

شاگرد: شیخ طوسی هم جزء متشرعه است.

استاد: شیخ از باب روایت گفته بودند. صحبت سر ارتکاز شما است. اگر مباحثه ما نبود. یک ماه قبل شما سر سوزنی که به خون خورده را زیر میکروسکوپ می‌دیدید. یعنی خون هست اما خیلی ریز است. وقتی آن را به استکان می‌زدند شما چه می‌گفتید؟

شاگرد٢: خون حیضی که به پارچه ای خورده بود را اگر بشورند اما رنگ آن بماند، همه می‌گویند که پاک است.

استاد: بله، همین را رنگ را هم می‌خواستم عرض کنم. اگر شما رنگ را زیر میکروسکوپ ببرید، اجزاء خون می‌باشد اما لا بما مسمی بدم.

شاگرد٢: عرف می‌گوید که خون است.

استاد: نه، شما خودتان الآن گفتید که اگر گلبول قرمز را ببیند نمی‌گوید که خون است. این‌که جواب روشن‌تری دارد. اتفاقا لکه خون ذرات خون نیست. اگر لکه خون را زیر میکروسکوپ ببرید می‌بینید که ذرات پارچه در اثر تغییرات شیمیایی رنگش عوض شده. شما بروید آن را بپرسید. خون وقتی می‌آید مثل آن برگه‌ای است که باز و اسید را تشخیص می‌دهد؛ وقتی به بسیاری از مواد می‌رسد یک ترکیب شیمیایی با آن مواد تشکیل می‌دهد و رنگ آن را عوض می‌کند. رنگ‌هایی از او وارد آن می‌شود. رنگ دانه‌هایی از ذرات بسیار ریز خون آمده و جزء پارچه شده. اما شما می‌گویید که زیر میکروسکوپ ذرات خون است. پس نمکی که هم که از آن آمده ذره خون است. عرض من این است که این‌ها ذرات خون نیست.

شاگرد: اگر ثابت شده که ذرات خون است، چه می‌گویید؟

استاد: اگر هرکسی زیر میکروسکوپ را دید و گفت خون است ما هم اطلاق را می‌آوریم. اما صحبت سر این است که عملاً این نمی‌شود. یعنی هر چه که شما لکه خون را هم ببینید، می‌بینید که اصلاً آن خون نیست. همان الیاف پارچه است که در اثر تغییرات شیمیایی رنگش عوض شده است. رنگ خود الیاف پارچه نه این‌که ذرات خون آن جا نرفته است. ببینید چقدر تفاوت است.

شاگرد: حاج آقا بو هم می‌دهد.

استاد: احسنت. ذرات بویایی غیر از اجزاء خود خون است. و لذا اگر پارچه ای نزدیک خون باشد، بوی خون می‌گیرد ولی نجس نمی‌شود. فقهاء هم بحث کرده‌اند. پارچه ای باشد که نزدیک خون باشد و کاملاً بوی خون بگیرد، نجس است؟ نه. چون اسانس ذرات بو موضوعیت ندارد. آن‌ها ذراتی از خون است که موضوعیت ندارد.

شاگرد: دقیقاً به این صورت می‌گویند که نجس نمی‌شود چون آن خون انصراف به فرد متعارف دارد.

استاد: نه، این استدلالی است که ما در آن خدشه می‌کنیم. اصل حرف ما در این است. مثال‌هایی که می‌زنند هیچ‌کدام نقض اطلاق نیست.

شاگرد: یعنی شما می‌فرمایید اگر رنگ غذره ای را زیر میکروسکوپ ببریم، غذره ریز نیست؟

استاد: نیست. ذراتی است که اسم جدایی دارد. در عرف برای آن اسم جدایی می‌گذارند. عرف مطلع برای آن اسم جدایی می‌گذارند. نمی‌گویند که این خون است. می‌گویند که این گلبول قرمز است.

شاگرد: خلط بین جزئی و جزء است.

استاد: بله، مثل دست و بدن. شما بدن و دست دارید. اگر شما یک چیزی را زیر بدن بردید و فقط دست را دیدید، می‌گویید که من فقط بدن را دیدم؟ می‌گویند که شما فقط دست را دیدید، دست تسمیه جدا دارد. دست با بدن دو مسمی دارد. اگر موضوع یک حکمی بدن است، اشتباه می‌کنید حکمی که برای بدن است را به دست بما هو دست می‌برید. یعنی دستی که جدا شده را بگویید بدن است.

شاگرد٢: دو فضا است. یک فضا تخصصی است و یک فضا عرفی است. عرف که کاری به تخصص ندارد.

استاد: نه، در همان تخصص پزشکی وقتی عرف مطلع می‌شود می‌بیند که اسم آن‌ها جدا است. یعنی خود پزشک ها هم عرف بودند که به تسمیه اضافی نیاز پیدا کردند، خود پزشک ها عرف عام بودند که وقتی متخصص شدند و به ذرات پی بردند، دیدند اینجا جایی است که باید اسم جدا بگذاریم. مثل بدن ما. جاهایی از بدن داریم که اسم جدا ندارد. مثلاً تیکه پوستی که پشت گوش است، هیچ اسمی ندارد. اما لاله گوش اسم جدا دارد. چرا؟ چون نیاز داشتیم که اسم گذاشتیم.

والحمد لله رب العالمین

کلید: الامتثال عقیب الامتثال، واجب کفایی، سقوط امر، امر به طبیعت، مبادی استظهار، الاحکام تدور مدار الاسماء، تسمیه، نجاست خون، تسمیه دم در اجزاء، انصراف به فرد متعارف

1http://mabahes.bahjat.ir/10932/

2 تذكرة الفقهاء (ط - الحديثة)، ج‌4، ص: 379‌

3 قال الشاعر: كل سر جاوز الاثنين شاع كل علم ليس في القرطاس ضاع. بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏75، ص: 251، پاورقی

4جواهر الکلام ج١٣ ص ٢۶٢

5 بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏79، ص: 309؛ كتاب الإمامة و التبصرة، عن الحسن بن حمزة العلوي عن علي بن محمد بن أبي القاسم عن أبيه عن هارون بن مسلم عن مسعدة بن صدقة عن الصادق عن أبيه عن آبائه ع قال قال رسول الله ص الصلاة خير موضوع‏ فمن شاء استقل و من شاء استكثر.

6 المائدة : 6

7 المقنعة، ص: 43

8 المعتبر في شرح المختصر، ج‌1، ص: 393‌

9 ص۴۴

10http://mabahes.bahjat.ir/10932/

11 همان

12مستمسک العروه الوثقی ج١ صفحه ٣۴٣

13همان ٣۴۶

14 مناهج الأخيار في شرح الإستبصار، ج‏3، ص: 500

15مستمسك العروة الوثقى ج ١ ص ١۴١

16همان ١۴٨

17 ایضاح الاشتباه، ج ١ ص ٢٩٢؛ و أقول أنا: قد وقع إلى من مصنّفات هذا الشيخ المعظم الشأن كتاب «الأحمدي في الفقه المحمدي» و هو مختصر هذا الكتاب، و هو كتاب جيد، يدل على فضل هذا الرجل و كماله، و بلوغه الغاية القصوى في الفقه و جودة نظره، و أنا ذكرت خلافه و أقواله في كتاب «مختلف الشيعة في أحكام الشريعة»