بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۳

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده
فطرهم علی التوحید-نبوت عامة

بسم الله الرحمن الرحیم

سلسله درس­گفتارهای شرح توحید شیخ صدوق در سال 1403 ش؛

جلسۀ سیزدهم: 5/10/1403 ش.

موضوع: ادامۀ شرح حدیث بیست و نه.

مراتب معرفت و نقش انبیاء علیهم السلام در احیای فطرت

توحید – توحید شیخ صدوق – معرفة اللّه – شناخت خداوند – پیامبران و ائمه علیهم السلام – فطرت – نقش حجج الهی در معرفت الهی – عدم امکان معرفت بدون تذکر حجج الهی -

در پایان جلسۀ قبل، [یکی از حاضران] مطلبی را فرمودند. بعد برای توضیح مطلبی که در مباحثه فرموده بودند، این برگه را به من دادند. بنده، فرمایش ایشان را محضر شما می‌خوانم. بحث خوبی را مطرح کرده­اند. فرموده‌اند:

«سر کلاس مطالبی را مطرح کردم؛ متأسفانه نشد منظور خودم را کامل برسانم. اگر انبیاء و اوصیاء سلام اللّه علیهم نبودند، امکان معرفت خداوند متعال با ابزار دست ما ممکن نبود»1.

بحث ما ذیل حدیث بیست و نهم توحید صدوق بود. حضرت علیه السلام فرمودند:

«عن أبي عبد اللّه عليه‌السلام ، أنّه كان يقول : الحمد للّه الذي لا يحس ، ولا يجس ، ولا يمس ، ولا يدرك بالحواس الخمس ، ولا يقع عليه الوهم ، ولا تصفه الألسن …»2.

حضرت علیه السلام فرمودند: با ابزارهایی که بشر دارد، نمی‌تواند خدا را بشناسد. «لا يحس ، ولا يجس ، ولا يمس ، ولا يدرك بالحواس الخمس»؛ راه‌ها بسته شد. «ولا يقع عليه الوهم»؛ وهم هم نمی‌تواند خداوند متعال را درک کند. در روایت دیگری هم بود که عقل قاصر و متحیر است. پس ابزاری که بشر دارد و خداوند متعال به دست او داده، قاصر است و نمی‌تواند. بنابراین چطور خداوند را بشناسد؟!؛ از این­جا است که انبیاء و اوصیاء علیهم‌السلام، از ناحیۀ خداوند متعال آمده‌اند تا زمینه را برای بشر فراهم کنند. اگر زمینه را فراهم نکرده بودند، بشر طالب مجهولِ مطلق شده بود که می‌گویند محال است. [به بیان دیگر] اصلاً به فکر نمی­افتاد. آن‌ها تذکر داده‌اند و زمینه را فراهم کرده‌اند، وقتی زمینه فراهم شد، آن وقت دیگر فطرت فعال می‌شود و همه حرف‌های بعدی می‌آید. این فرمایش ایشان، ذیل حدیث شریف است. حدیث شریف می‌گوید: ابزار کارآیی ندارد، خب، وقتی کارآیی ندارد، پس چطور معرفت می‌آید؟!؛ اصل شروع کار باید از ناحیه انبیاء الهی باشد. لذا فرمودند: «اگر انبیا و اوصیا سلام اللّه علیهم نبودند، امکان معرفت خداوند متعال، با ابزار در دست ما، ممکن نبود. عدم امکان معرفت با حواس و عقول، صریحاً در روایت «لایحس و لایجس» ذکر شده است». در ادامه می‌فرمایند:

«در باب معرفت فطری که در درس مطرح شد، این نکته به نظر قاصرم می رسد که هر چند طبق آیات و روایات، حتما معرفت فطری ثابت هست و راه شناخت هم منحصر در آن است، طبق روایت عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : فِي قَوْلِهِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قٰالُوا بَلىٰ قُلْتُ: مُعَايَنَةً كَانَ هَذَا؟ قَالَ: «نَعَمْ، فَثَبَتَتِ اَلْمَعْرِفَةُ وَ نَسُوا اَلْمَوْقِفَ وَ سَيَذَكُرُونَهُ، وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ وَ رَازِقُهُ، فَمِنْهُمْ مَنْ أَقَرَّ بِلِسَانِهِ فِي اَلذَّرِّ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِقَلْبِهِ، فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى: فَمٰا كٰانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمٰا كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ» .

«… قُلْتُ: مُعَايَنَةً كَانَ هَذَا؟»؛ عالم ذر را می‌گوید. «قَالَ: نَعَمْ، فَثَبَتَتِ اَلْمَعْرِفَةُ وَ نَسُوا اَلْمَوْقِفَ وَ سَيَذَكُرُونَه»؛ ضمیر «ه» به موقف بر می‌گردد. معرفت که ثابت است، آن جا است که یادشان رفته است. «وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ»؛ اگر آن معرفت باطن نبود، «لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ وَ رَازِقُهُ».

بعد می فرمایند:

«لکن سوال بنده این جا است که توجه به این معرفت فطری، بدون انبیا و اوصیا سلام اللّه علیهم ممکن می­شود یا خیر؟؛ یعنی اگر زمین از حجت خالی بود، آیا کسی با تمام ابزار فطرت و عقل و حواس، اصلا امکان توجه به خدا را پیدا می­کرد یا حتما نیاز به تذکر حجج الهی هست؟ شاید این دست روایات که عبارات «بنا عبد اللّه» و «بنا عرف اللّه» و «لولانا ما عرف اللّه» را هم بتوان شاهد بر این مطلب گرفت که با اطلاق نهی، تمام مصادیق معرفت خدا، بدون واسطه حجج الهی نفی شده به عنوان نمونه در روایت آمده …»

حدیثی را می‌آورند که این عبارت در آن هست: «لَوْلاَهُمْ مَا عُرِفَ اَللَّهُ وَ لاَ يُدْرَى كَيْفَ يُعْبَدُ اَلرَّحْمَنُ…». در ادامه می‌فرمایند:

«این آیه شریفه «كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ» همراه با روایات ذیلش از تفسیر البرهان هم دالّ بر این است که مردم بدون انبیاء، امت واحده در ضلالت و کفر بودند با این­که همگی معرفت فطری را داشتند».

بنده عرض کردم، ذیل همین حدیثی که مشغول هستیم، در نقل دیگری، ذیل حدیث هفدهم دارد: «حیث ما یبتغی یوجد». ایشان می‌فرمایند:

«و [از] عبارت «حیث ما یبتغی یوجد» هم که در درس به عنوان شاهد جناب استاد بیان فرمودید هم این طور متوجه می شوم که [شاهد و دلیلی برای] رد این عرض [بنده] نیست؛ چون ابتغی، نحوه­ای طلب است و طلب بدون علم و التفات و لو اجمالی به مطلوب، حاصل نمی­شود؛ پس برای همین ابتغی هم نیاز به تذکر نسبت به آن معرفت فطری از جانب حجج اللّه سلام اللّه علیهم وجود دارد و در دیگر ادله معرفت فطری هم به همین صورت».

«… چون ابتغی، نحوه­ای طلب است»؛ ابتغاء، طلب کردن است، یک محرک باید در وجودش آمده باشد تا به‌دنبال خداوند متعال بلند بشود.

«و ماجرای سربازان روسی و آیات مرتبط با یاد خداوند [در] هنگام سختی­ها، مثل غرق شدن کشتی و ... هم، دالّ بر معرفت فطری بدون تذکر نیست؛ چون همگی در ظرف تذکر هستند. مثلاً سربازان روسی، هر چند در کشور کمونیست پرورش یافته­اند، اما همان رد­های ناتمام کمونیست­ها بر وجود خدا، که فرع بر دعوت انبیا سلام اللّه علیهم است - یعنی انبیا دعوت کرده­اند که آن­ها هم متوجه شدند و در مقام رد کردن، بر آمدند - باعث توجه آن سربازها، به اصل چنین وجودی است.

«… هم دالّ بر معرفت فطری بدون تذکر نیست»؛ و بودن ضمیمه مذکِّر نیست … .«یعنی انبیاء علیهم السلام، دعوت کردند که آن­ها متوجه شدند و در مقام رد کردن بر آمدند»؛ یعنی اصل تبلیغ، به آن‌ها رسیده است.

این حاصل فرمایش ایشان است. ذیل فرمایش ایشان، [شاخه­ای] در فدکیه ایجاد کرده‌ام و فرمایش ایشان را در آن­جا آورده‌ام. در تتمیم و بسط و ذکر فروعاتش، تا جایی که برای بنده ممکن بود، در آن­جا آورده­ام. شما هم وقتی به این صفحه مراجعه کردید، هر چه که می‌توانید این بحث را گسترده کنید، در آن­جا ارسال کنید. از آیات و از روایات تا این بحث ان شاء اللّه باز بشود. بنابراین اصل حرف ایشان این است: باید زمینه تذکر باشد.

در همین مباحثه، مطالبی مطرح شده بود؛ در این‌که معرفت خداوند متعال یک جور نیست. در روایات، انواعی از معرفت طولاً و عرضاً مطرح شده است. معرفت مراتبی دارد. معرفت، شعب عرضی دارد. حوزه‌های مختلفی دارد. برای هر کدام از این‌ها، روایات و ادله‌ی اثباتیه‌ای وجود دارد.

بنده ابتدا، برای تأیید فرمایش ایشان، شواهدی می‌آورم:

شواهد روایی مراتب معرفت

توحید – معرفة اللّه – شناخت خداوند متعال – نقش حجج الهی در شناخت خداوند – انبیاء و حجج الهی علیهم السلام – فطرت – میثاق – مراتب معرفت خداوند -

مذکِّریت دعوت انبیاء علیهم السلام

الف) «ليستأدوهم ميثاق فطرته … و يثيروا لهم دفائن العقول»

ابتدای نهج‌البلاغه که مرحوم رضی شروع می‌کنند و اولین خطبه را می‌آورند، بعد از خلقت حضرت آدم علیه‌السلام، حضرت شروع می‌کنند به بیان این نکته که خداوند متعال پیامبران را فرستاد:

«و اصطفى سبحانه من ولده أنبياء أخذ على الوحي ميثاقهم و على تبليغ الرسالة أمانتهم لما بدل أكثر خلقه عهد اللّه إليهم فجهلوا حقه و اتخذوا الأنداد معه و اجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته فبعث فيهم رسله و واتر إليهم أنبياءه ليستأدوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسي نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم آيات المقدرة من سقف فوقهم مرفوع و مهاد تحتهم»3.

«... و يحتجوا عليهم بالتبليغ»؛ بگویند ما گفتیم. «لَوۡلَا أَرۡسَلۡتَ إِلَيۡنَا رَسُولا فَنَتَّبِعَ ءَايَٰتِكَ مِن قَبۡلِ أَن نَّذِلَّ وَنَخۡزَىٰ»4. «و يثيروا لهم دفائن العقول»؛ در همان صفحه هم عرض کردم. گفتم شاید بهترین تعبیری که برای حرف ایشان هست، همین تعبیر «دفینه» حضرت علیه السلام است. انبیاء علیهم السلام آمدند تا چه کار کنند؟؛ «يثيروا لهم»؛ یعنی برانگیزانند، جلوه بدهند، «دفائن العقول» [را]؛ عقول اصلیه که همان فطرت الهی است، دفینه است.

شاگرد: در روایت، قبل از این تعبیر، تعبیر «شیاطین» هست.

استاد: عبارت این است: «و اجتالتهم الشياطين عن معرفته»؛ «اجتال» یعنی جولان دادن در این‌که آن‌ها را از معرفت باز بدارند. خب، کلمه دفینه یعنی دفینه بعد از ظهور؟ یا خیر، دفینه‌ای که باید انبیاء علیهم السلام بیایند و آن را ظاهر کنند؟، اگر دفینه را به‌معنای دفینه از اصل فطرت بگیریم، وقتی به این­جا آمدند …؛ «ليستأدوهم ميثاق فطرته»؛ تعبیر خیلی عجیبی است. «استئداء»، یعنی می‌گوییم بده؛ طلب اداء کردن است. حضرت علیه السلام می‌فرمایند: انبیاء علیهم السلام آمدند و به عباد اللّه می‌گویند بده! چه چیزی را بده؟؛ «تُؤَدُّواْ ٱلۡأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰ أَهۡلِهَا»5؛ امانت است، باید آن را بدهی. آن امانت چیست؟ «ميثاق فطرته». یعنی خداوند در شما یک چیزی گذاشته که باید آن را بدهید. آن، برای او است؛ برای شما نیست. حالا میثاق فطرت بودنش، استئداء انجام وظایف و شرع جای خودش، اصل این‌که امانتی است که باید بدهید هم جای خودش.

ب) «وَ هُوَ وَ اَللَّهِ فِي اَلْبَاطِنِ هَذَا بِعَيْنِهِ»

ذیل آیۀ شریفه حدیثی هست که خیلی لطیف است. شاید حضرت علیه السلام هم، قسم بخورند. خیلی موارد هست که انبیاء علیهم السلام، حرف می‌زنند و بعد ائمه علیهم‌السلام آن را توضیح می‌دهند و قسم می‌خورند که مقصود این پیامبر این است. یعنی حرفی که انبیاء روی حساب ظاهر می‌زنند، مقصود اصلی آن‌ها را دستگاه خودشان می‌فهمند. وقتی کاسه را از ظرف بنیامین درآوردند، گفتند تو سرقت کرده‌ای! «أَيَّتُهَا ٱلۡعِيرُ إِنَّكُمۡ لَسَٰرِقُونَ»6، «ثُمَّ ٱسۡتَخۡرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِيهِ»7، «قَالُواْ يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡعَزِيزُ إِنَّ لَهُۥ أَبا شَيۡخا كَبِيرا فَخُذۡ أَحَدَنَا مَكَانَهُ»8؛ حالا بیا جا به جا کنیم. کسی را که پدر برایش ناراحت نیست نگه دار، اینی را که ظرف را از او درآوردی نزد پدر برود که اذیت نشود. چه جوابی داد؟؛ «قَالَ مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥ إِنَّا إِذا لَّظَٰلِمُونَ»9؛ حضرت یوسف علیه السلام فرمودند، نه آن مأمور. لذا امام علیه‌السلام قسم می‌خورند که چون پیامبر بود، این‌گونه بوده است. «مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥ»؛ ظاهر این‌که روشن است. متاع ما این کاسه بوده است! تازه آن را هم از ظرف او در آورده است. فقط با او کار داریم. ظاهرش معلوم است. به گمانم حضرت علیه السلام، ذیل این آیه، قسم هم خوردند و فرمودند: و اللّه منظور حضرت یوسف از این متاع، کاسه نبود. منظورش آن متاعی است که خداوند متعال از عالم ملکوت در بعض عباد به ودیعه گذاشته است. متاع انبیاء علیهم السلام که زر و زور و کاسه نیست! آن یک نوری است که در قلوب «من یشاء» است. «مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥ»؛ خیلی لطیف است. علی ای حال، فطرت مراتب دارد و در این­جا متاعی است که «ليستأدوهم ميثاق فطرته» است. «هُوَ فِي اَلظَّاهِرِ مَا تَفْهَمُونَهُ، وَ هُوَ - وَ اَللَّهِ - فِي اَلْبَاطِنِ هَذَا بِعَيْنِهِ»10؛ ظاهر که معلوم بود، اما در باطن به این صورت بود. به این صورت صحبت می‌کنند و چه مقاصد بلندی دارند.

«ليستأدوهم ميثاق فطرته»؛ انبیا می‌گویند: «تُؤَدُّواْ ٱلۡأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰ أَهۡلِهَا»، «أَوۡفُواْ بِعَهۡدِي أُوفِ بِعَهۡدِكُمۡ»11؛ ما به عهد وفا کردیم؛ باید آنچه که خدا می­خواسته را بگویید، «اوف بعهدکم». «بَلَىٰۚ مَنۡ أَوۡفَىٰ بِعَهۡدِهِ»12 اما در ازای آن. روی این حساب فعلاً در فرمایش ایشان این مطالب را داریم.

مرحوم خواجه13 در اصل بحث نبوت عامه، فرمایشی دارند؛ مربوط به بحث ضرورت بعث رسل و وجوب آمدن آن‌ها درمقابل براهمه. مرحوم خواجه در متن تجرید، در بحث نبوت عامه، فرمودند: «شبهة البراهمة باطلة». شبهه­ای بود که می‌گفت اصلاً نیازی به انبیاء نیست. خود بشر عقل دارند و می‌فهمند و راه معرفت خدا را پیدا می‌کنند. خواجه فرمودند: حتماً لازم است، البته با بیان خودشان که چند سطر است. علامه حلی رضوان ‌اللّه ‌علیه هم توضیح داده‌اند. بعد از توضیحات لطف و لزوم آن فرمودند «شبهة البراهمة باطلة».

این‌ها مطالبی است که درست است. اما یک چیزهایی هم هست که باید ضمیمه این‌ها بشود و همه را با هم جمع کنیم. ببینیم الآن این درست است که بشر به مذکِّر نیاز دارد اما این‌که سایر شعب معرفت به چه صورت است، در آن صفحه آورده‌ام. عنوان صفحه «فطرهم علی التوحید-نبوت عامة» است.

معرفت فطری

توحید – معرفة اللّه – شناخت خداوند متعال – نقش حجج الهی در شناخت خداوند – انبیاء و حجج الهی علیهم السلام – فطرت – میثاق – مراتب معرفت خداوند – شواهد معرفت فطری - برهان از او به‌سوی او -

الف) «هو العلي حيث ما يبتغى يوجد»

ذیل حدیث هفدهم، در صفحۀ شصت توحید صدوق، عبارت «هو العلي حيث ما يبتغى يوجد» بود. هر کجا سراغ او بروند، هست.

ب) «معروف عند كل جاهل»

در همین کتاب مبارک توحید صدوق، حدیث پانزدهم را نگاه کنید. آن هم حدیث عال العالی است. می‌گوید از حضرت علیه السلام، درباره توحید سؤال کردم، حضرت فرمودند: «واحد، صمد، أزل، صمدي لا ظل له يمسكه، وهو يمسك الأشياء بأظلتها عارف بالمجهول، معروف عند كل جاهل»14؛ این عبارت را چطور معنا کنیم؟؛ آیا در این­جا، ابتغاء شرط هست یا نیست؟ الآن هم که عرض می‌کنم، هر چه به ذهن شریف­تان می‌آید، بگویید.

«معروف عند كل جاهل»؛ در این­جا، جاهل به چه معنا است؟ چطور باید معنا کنیم؟

شاگرد: طبق آن روایت، باید ناسی معنا کنیم.

استاد: جاهل یعنی ناسی؛ آن وقت ناسی بعد از تذکر انبیاء علیهم السلام؟ «معروف عند كل جاهل»؛ نزد هر جاهلی معروف است. حالا جلوتر برویم، تعبیراتی می‌آید که باید روی «معروف عند كل جاهل» تأمل کنیم. در کافی شریف هم هست. این روایت، هم در توحید آمده است و هم در کافی شریف.

ج) «و بعظمته و نوره عاداه‏ الجاهلون»

تعبیر عجیبی که بارها عرض کرده‌ام، در دو جای کافی آمده است. هم در جلد اول کافی آمده است و هم در جلد هشتم کافی؛ هم از امام کاظم علیه‌السلام و هم از امیرالمؤمنین علیه‌السلام، این تعبیر، آمده است. حضرت علیه السلام فرمودند: «بعظمته و نوره أبصر قلوب المؤمنين»؛ این تعبیر مشکل نیست. آنچه که خیلی عجیب است، این است: «و بعظمته و نوره عاداه‏ الجاهلون»15؛ این جاهل یعنی «معروف عند کل جاهل»؟ یعنی با نور او با او دشمنی می‌کنند؛ تا چیزی از او نشنیده باشند که نمی‌توانند با او دشمنی کنند. معادی با مجهول که ممکن نیست. از او شنیده‌اند، «عاداه» اما «بنوره». خیلی تعبیر عجیبی است.

د) «لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله»

الآن که می‌خواستم عرض کنم، به یاد برهان از او به‌سوی او افتادم. سه برهان بود. مفاد برهان از او به‌سوی او این بود که اصلاً وقتی می‌خواهی او را انکار کنی، چاره‌ای نداری جر این که با خود او، او را انکار کنی. این‌ها خیلی مهم است. کسی که فهمید … . در همین توحید مبارک شیخ صدوق حدیثی در باب «صفات الذات و صفات الافعال»، در حدیث هفتم، حضرت علیه السلام می‌فرمایند:

«اسم اللّه غير اللّه ، وكل شيء وقع عليه اسم شيء فهو مخلوق ما خلا اللّه ، فأما ما عبرت الألسن عنه أو عملت الأيدي فيه فهو مخلوق و اللّه غاية من غاياه ، والمغيى غير الغاية ، والغاية موصوفة، وكل موصوف مصنوع ، وصانع الأشياء غير موصوف بحد مسمى ، لم يتكون فتعرف كينونته بصنع غيره ، ولم يتناه إلى غاية إلا كانت غيره ، ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا وهو التوحيد الخالص ، فاعتقدوه وصدقوه وتفهموه بإذن اللّه عزوجل ومن زعم أنّه يعرف اللّه بحجاب أو بصورة أو بمثال فهو مشرك … فمن زعم أنه يؤمن بما لا يعرف فهو ضال عن المعرفة ، لا يدرك مخلوق شيئا إلا باللّه ، ولا تدرك معرفة اللّه إلا باللّه ، واللّه خلوا من خلقه ، وخلقه خلو منه»16.

«ولا يذلّ من فهم هذا الحكم أبدا»؛ کسی که این را بفهمد، هرگز ذلیل نمی‌شود. یعنی فرمایش حضرت علیه السلام، این قدر مهم است. لذا می‌فرمایند: «وهو التوحيد الخالص، فاعتقدوه»؛ در کافی شریف دارد: «فَارْعَوْهُ»17. «و صدقوه وتفهموه بإذن اللّه عزّوجلّ». قسمت ابتدائی آن هم در کافی هست و هم در توحید. دنباله­اش تنها در توحید صدوق است. مرحوم آسید هاشم تهرانی در تعلیقه فرموده‌اند: چرا می‌فرمایند: «ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا وهو التوحيد الخالص»؟ فرموده‌اند: «لأنّ العز كل العز في حقيقة التوحيد»18؛ عزت واقعی در توحید است. «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ ۚ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ»19، در این­جا هم «لأن العز كل العز في حقيقة التوحيد». «ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا»؛ کسی که این را فهمید، هرگز ذلیل نمی‌شود. «و هو التوحید الخالص»؛ چون عزت واقعی در توحید است و ذلت در شرک است.

یا نه، طوری دیگری معنا کنیم؛ «لا یذل من فهم هذا الحکم ابدا»؛ کسی که این را بفهمد هرگز ذلیل و خار نمی‌شود. چرا؟ «لان العزه فی معرفة التوحید/ لان العزة فی المعرفة و الذل کل الذل فی الجهل». این هم یک جور است. جاهل ذلیل است. مقابل توحید می‌تواند شرک باشد؛ می‌تواند در مقابل توحید به‌معنای معرفت، جهل باشد. «لایذل من فهم هذا الحکم ابدا»؛ یعنی مقابلش کسی که جاهل است، ذلیل است. عزت برای او است، چون عالم شده و معرفت پیدا کرده است. ذلت برای جاهل است. جاهل ذلیل است. این‌ها محتملاتی است که مطرح است.

یک احتمال دیگر هم هست. این‌ها عباراتی است که وقتی به منزل رفتید، باید روی آن‌ها تأمل کنید. قبلاً هم در ذهنم می‌آمد که در این­جا به تناسب حکم و موضوع و سیاق عبارت، احتمال دارد که اصلاً «یذل» نباشد. «یزل» باشد.

شاگرد: نسخۀ کافی هم «یزل» است. «لا یزل»؛ «زلّ» به‌معنای لغزیدن است. کسی که این را فهمید، دیگر لغزش در کارش نیست و لذا در نسخه کافی، حضرت علیه السلام فرمودند: «فَارْعَوْهُ»؛ یعنی مراعاتش کنید و بر این مواظبت کنید. وقتی بفهمید دیگر نمی­لغزید. «فَارْعَوْهُ» با لغزش مناسبت دارد. نه با عزت و ذلت. عزت و ذلت برای خودش است و درست است، اما «فَارْعَوْهُ» یعنی این را بفهمید. کسی که این را فهمید، در عقائد دیگر برایش لغزش پیش نمی‌آید. «فَارْعَوْهُ»؛ مراعاتش کنید تا دچار لغزش نشوید. خیلی این حدیث عالی است.

خب، حضرت علیه السلام که فرمودند در توحید خالص لغزش نیست، راه‌هایی که ممکن نیست را ادامه می‌دهند، تا جایی که مقصود من است؛ حضرت علیه السلام فرمودند: «فمن زعم أنه يؤمن بما لا يعرف فهو ضال عن المعرفة، لا يدرك مخلوق شيئا إلا باللّه، ولا تدرك معرفة اللّه إلا باللّه، واللّه خلوا من خلقه، وخلقه خلو منه»؛ هر وقت این حدیث شریف را می‌خوانم، پشت سرش سریع «واللّه خلو من خلقه» را هم می‌گذارم. چرا؟؛ چون علامۀ طباطبایی به گمانم در رسالۀ الولایة فرمودند حضرت فوری استدراک کردند. چون علامه این تذکر را دادند، هر وقت این حدیث را می‌خوانم دنباله­اش را هم می‌خوانم. فرمودند: عبارت به قدری بالا است که مظنۀ به اشتباه افتادن هست. لذا حضرت علیه السلام، فوری استدراک کردند: «و اللّه خلوا من خلقه، وخلقه خلو منه». این تذکر علامه است. دیگر من عادتم شده است که به‌خاطر تذکر علامه، این را رها نمی‌کنم و دنباله­اش را هم می‌خوانم.

ببینید چه عبارتی است! «لا يدرك مخلوق شيئا إلا باللّه»؛ اصلاً هیچ مخلوقی چیزی را درک نمی‌کند، مگر به خدا! این­جا یعنی آنی که به او تذکر داده‌اند؟! یعنی آنچه که انبیاء علیهم السلام به او فرموده‌اند خدا داری؟! این جور است؟ یا خیر؟ می‌خواهیم ببینیم کدام یک از این ادله با آن مبنایی که تبنی کردیم و جلو آمدیم، توافق تامه دارد یا توجیه‌پذیر است یا ما را مطمئن می‌کند که یک فضای دیگری از معرفت هم هست. فضای دیگری از معرفت هست.

ببینید الآن که انبیاء علیهم السلام می‌آیند، این تبلیغی که دارند، مگر غیر از این است که مبتنی‌بر زبان است؟! «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُ»20؛ ارائۀ طریق است، تبیین است. اگر زبان نباشد، انبیاء علیهم السلام چه کار می‌کنند؟! خب، اگر زبان را برداریم دست انبیاء علیهم السلام بسته می‌شود؟! اگر زبان را برداریم، احیاء شدن و فطرت بسته می‌شود یا نه؟! خب، انبیاء زمینه را فراهم می‌کنند و زمینه هم با زبان فراهم شده است. تبلیغ با زبان فراهم شده است، حالا فرض می‌گیریم زبان را برداشتند، اگر فعال شدن فطرت بدون بیان زبانی محال است، تمام می‌شود؛ چون زبان کنار می‌رود، لذا زنده شدن فطرت هم محال می‌شود. اما اگر بگوییم تبیین زبانی یکی از طرق معرفت است؛ مذکِّر زبانی هشدار دهنده است … .

ه) «إن معرفة عين الشاهد قبل صفته ومعرفة صفة الغائب قبل عينه»

این روایت چه می‌فرماید؟ «لایدرک مخلوق شیئا الّا باللّه». در روایت کتاب تحف العقول حضرت علیه السلام چه فرمودند؟؛ همان روایت معروفی که بارها و بارها گفته­ام. از اول تا آخرش همین‌طور پر از حِکم است.

آمد و نشست، حضرت علیه السلام فرمودند: چه کسی هستی؟؛ گفت: «من شیعتکم». حضرت فرمودند: شیعیان ما سه دسته هستند. «طبقة أحبونا في العلانية ولم يحبونا في السرّ. وطبقة يحبونا في السرّ ولم يحبونا في العلانية. وطبقة يحبونا في السر والعلانية»21. بعد توضیح دادند و سومی را فرمودند: خدا برای این سومی‌ها، باران می‌فرستد. «وبهم تمطرون»، کبریت احمر هستند، «وعلموا اوائل الكتاب»؛ احتمال دادیم که یعنی خداوند متعال آن‌ها را بر حروف مقطعه آگاه کرده است. یکی از محتملات این بود. «یستخرج القرآن» را داشتیم، حضرت علیه السلام، در این حدیث به آن اشاره کردند. در برخی از نسخه‌ها دارد «تاویل الکتاب» و در برخی از نسخه‌ها «اوائل الکتاب» دارد. یعنی همان فواتح السور.

بعد آن مرد چه گفت؟؛ محضر امام معصوم علیه السلام گفت که من از سومی هستم! حالا حضرت چه اوصاف بالا بالایی برای این‌ها گفته­اند! او دیگر خوش سلیقه بود! اما محضر ائمه علیهم السلام نمی‌توان خوش سلیقه بود. آن­جا نمی‌شود. «انّ الناقد بصیر بصیر»22. می‌گفتند: مرحوم آقای بروجردی، اواخر عمرشان، خیلی گریه می‌کردند و می‌گفتند روایت دارد که «الناقد بصیر بصیر»! دیگر محضر خدا نمی‌توانند پُز بدهند که من چه کارهایی انجام داده‌ام! مؤمنین چه قضایایی اینجا مومنین دارند! که حالا بنده واردش نمی‌شوم. گاهی حالی برای­شان پیش می‌آمد که می‌گفتند: من در زندگی به قدری دقت کردم که حالا دیگر حاضر هستم بگویم فردای قیامت «عاملنی بعدلک»! آن وقت خواب‌هایی که دیده شد! حالا واردش نمی‌شوم. این جور نیست! ناقد بصیر است.

خب [برگردیم به روایت تحف]، این آقا محضر امام علیه السلام بودند و حضرت هم بالاترین تعریف­ها را برای شیعیان خودشان در سرّ وعلانیت فرمودند، او هم گفت: من از دستۀ سوم هستم. تا این جور گفت، حضرت علیه السلام فرمودند: «تلك خلال»؛ آن‌ها اوصافی دارند. به ادعا که نمی‌شود همین‌طور بگویی من هستم. بعد پرسید که آن‌ها چیست؟ مکرر گفته­ام که ما به ذهن­مان می‌آید که وقتی بگویند خصلت شیعیانشان چیست، اولین آن، اعتقاد به امامت امیرالمؤمنین علیه السلام است! خیلی عجیب است. حضرت علیه السلام فرمودند: اولین علامت شیعیان ما این است: «أولها أنّهم عرفوا التوحيد حق معرفته وأحكموا علم توحيده»؛ این‌ها اهل توحید هستند. این آب پاک بر سر امثال بنده است! یعنی شما که توحید ندارید، آن جور نیستید. این جور باید باشید. ان شاء الله خداوند متعال به برکت شما، به همۀ شما بدهد و طفیل شما هم به بنده بدهد.

حالا مقصود الآن من این‌ها نبود. این‌ها مقدمه بود. بعد حضرت علیه السلام برای این‌که توحید را توضیح بدهند، فرمودند باید خدا را بشناسد. نمی‌تواند بگوید ایمان دارم …؛ «ليس للسائل أن يسأل عن الايمان ما هو حتى يعلم الايمان بمن»23«لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ»24. حضرت علیه السلام بعد شروع می‌کنند همه راه‌ها را می‌بندند. اگر حدیث را ندیدید، نگاه کنید. حضرت فرمودند:

«ومن زعم أنه يعرف اللّه بالاسم دون المعنى فقد أقر بالطعن، لانّ الاسم محدث. ومن زعم أنّه يعبد الاسم والمعنى فقد جعل مع اللّه شريكا …»؛ هرچه راه مفروض اذهان ما بود، همه را فرمودند کفر و شرک و الحاد است! تا آن­جا که می‌گوید: گفتیم پس چه شد؟! راهی که نماند! حضرت علیه السلام، یک راهی را مشخص می‌کنند؛ فرمودند: «وطلب المخرج موجود إن معرفة عين الشاهد قبل صفته ومعرفة صفة الغائب قبل عينه»؛ حالا «معروف عند کل الجاهل» را کنار این بگذارید. «ان معرفة عین الشاهد قبل صفته، معرفة صفة الغائب قبل عینه». بعد برای این‌که توضیح بدهند، فرمودند: «تعرفه وتعلم علمه»؛ «عِلمَه» یا «عَلَمَه» است. آقای طباطبایی هم در رساله خودشان این را دارند. به گمانم «عِلمه» درست است. نمی‌دانم در نرم‌افزارها چه اعرابی گذاشته‌اند.

شاگرد: «عِلمه» است.

استاد: بسیار خب! منظورم این­جا است: «تعرف نفسك باللّه لانّك أثر من آثاره لا تستغنى عنه في ذهن ولا خارج ولا تعرف نفسك بنفسك من نفسك»؛ حتی خودت را هم با او می‌شناسی. خودت را با خودت نمی‌توانی بشناسی. یعنی گویا وجوهی دارد. یک معنایش این است که حتی علم حضوری نفس به ذات خودش هم مسبوق به علم الهی او به مبدأ است. «وَنَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ»25، «أَنَّ ٱللَّهَ يَحُولُ بَيۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِ»26. این تعبیرها شوخی نیست!

خب، اگر به این صورت است، حضرت علیه السلام یک مثالی می‌زنند: مثال حضرت یوسف را می‌زنند. ببینید: «معرفة عين الشاهد قبل صفته»؛ برادرها چه کسی را می‌دیدند؟ الشاهد را؛ او حاضر بود. یوسف را می‌دیدند اما صفت او را نمی‌دانستند. صفت او چه بود؟ «هذا الحاضر الشاهد یوسف اخوکم». فرمودند: یوسف را با چه شناختند؟ با خودش. چه گفت؟ گفتند: «قَالُواْ أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُۖ قَالَ أَنَا۠ يُوسُفُ»27. خیلی مثال عجیبی است که حضرت زدند. این حدیث در معرفت هنگامه است! این‌که بشر یک معرفتی به خداوند متعال دارد که همان مذکِّرش است؛ خود حضرت یوسف می‌گوید: «انا یوسف»! ولی هست. این جور نیست که نباشد ولی منافاتی با «كَانَ ٱلنَّاسُ أُمَّة وَٰحِدَة»28 ندارد. در تفسیر البرهان هست. حضرت علیه السلام فرمودند نه مهتدی بودند و نه گمراه بودند. در خیلی از آن روایات بود که «کانوا ضلالا»؛ گمراه بودند. در تفسیر برهان یک عبارتش این است: «كان قبل نوح (عليه السلام) أمة واحدة على فطرة اللّه؛ لا مهتدين، و لا ضلالا»29؛ می‌گوید در نسخۀ محمد شیبانی دارد: «بل فی حیرة»؛ یعنی در تحیر بودند. این تحیر هست و لذا «معرفة عین الشاهد» موجود است، اما تا این‌که بیایند به «أ أنت یوسف» برسند، باید دم و دستگاهی طی بشود.

و) «المعرفة مِنْ صُنْعِ اَللَّهِ»

«قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ اَلْمَعْرِفَةُ مِنْ صُنْعِ مَنْ هِيَ قَالَ مِنْ صُنْعِ اَللَّهِ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ»30؛ این صنع باید بشود. باید یک کاری بشود.

ز) «إن الله خلق قلوب المؤمنين مطوية مبهمة على الإيمان‏»

لذا جمع این ادله خیلی مهم است. من که بحث را طول دادم، برای این بود که ان شاء اللّه این صفحه را ببینید و کاملش کنید. درعین‌حالی که اصل مطالبی که فرمودند، درست است، با همه این‌ها باید فهم بشود. یک روایت بسیار عالی هست. مرحوم مجلسی غیر از کافی از سایر منابع نقل کرده‌اند؛ چون سابقا عرض کردم که مرحوم مجلسی در بحارالانوار، خیلی از کتب اربعه نیاورده­اند. خودشان هم فرمودند که چون وافی مرحوم فیض بوده است، آن‌ها را نیاورده­اند. لذا یک باب خیلی عالی در بحارالانوار هست، به نام «باب صلاح القلب و فساده». این روایت با این‌که در کافی شریف هست، ولی مرحوم مجلسی از منابع دیگر -مستدرکات کتب اربعه و وافی- آورده‌اند. من در این صفحه از کافی نقل کرده‌ام؛ امام کاظم علیه‌السلام فرموده‌اند:

«عن أبي الحسن موسى علیه السلام قال: إن اللّه خلق قلوب المؤمنين مطوية مبهمة على الإيمان‏ فإذا أراد استنارة ما فيها نضحها بالحكمة و زرعها بالعلم و زارعها و القيم عليها رب العالمين».

«إن الل[ه خلق قلوب المؤمنين مطوية مبهمة على الإيمان»؛ خیلی تعبیر زیبایی است. مطوی، یعنی چیزی که پیچیده است. «يَوۡمَ نَطۡوِي ٱلسَّمَاءَ كَطَيِّ ٱلسِّجِلِّ لِلۡكُتُبِ»31؛ طومار را به این صورت می‌پیچیدند. طی، پیچیدن یک طومار است. در این­جا هم «قلوب المومنین مطویة» است؛ یعنی خداوند متعال در آن یک چیزی گذاشته اما پیچیده است؛ باز و منشور نیست. کسی باید بیاید و این را برایشان باز کند. باز کن و ببین و کتاب را بخوان. آن استاد در درس اسفارشان شاید هفته­ای نمی‌شد که این شعر را می‌خواندند. تکرارها در درس ایشان خیلی زیاد بود. از شعرهایی که زیاد می‌خواندند، این شعر بود. خیلی به آن مانوس بودند. می‌فرمودند: «مرا به هیچ کتابی مکن حواله دگر***که من حقیقت خود را کتاب می‌بینم»32. یعنی مطوی است. مبهم است. قرآن کریم هم که مذکِّر و کتاب الهی است، یکی از مهم‌ترین وجوهش آیات انفسی است؛ «سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأفَاقِ وَ فِي أَنفُسِهِم»33. این وجوه کتاب خداوند است. لذا تعبیر خیلی عجیبی است. «مبهمة على الإيمان‏ فإذا أراد استنارة ما فيها نضحها بالحكمة و زرعها بالعلم و زارعها و القيم عليها رب العالمين».

غموض معرفت فطری در عین وضوح

توحید – معرفت پروردگار – میثاق – فطرت – شناخت فطری خداوند – شواهد شناخت فطری – ذات – عین -

مطلبی که فعلاً می‌خواهم نتیجه بگیرم، این است: ما از این ادله یک معرفت فطری داریم که از مخلوق جدا شدنی نیست. بسیار غامض است و درعین‌حال هم بسیار واضح است. شروع منظومه مرحوم سبزواری هنگامه کرده است؛ فرمودند: «يا من هو اختفى لفرط نوره»34؛ از بس آشکاری پنهان هستی. مثالی هم که آن­جا می‌زنند، این است: می‌گویند اگر کسی از اول تا آخر عمرش ظلمت ندیده بود، در یک محیطی بود که نور ثابت بود. تا آخر عمر اگر هزار سال هم زندگی می‌کرد، نمی­فهمید نور چیست. می‌گویند: ماهی در آب نمی­فهمد آب چیست.

نور چیست؟ نمی‌داند. نه این‌که نور را نبیند. چون مقابلش را ندیده است، «لفرط نوره»؛ این نور ثابت از بس که آشکار است، مخفی است. خیلی تعبیرها عالی است. بنابراین ما یک معرفت این چنینی داریم. معرفتی که مخلوق به خالق دارد این‌چنین است.

کاربرد متعدد کلمه «ذات» و «عین»

شاگرد: از این می‌توان این‌گونه برداشت کرد که کسی کافر و مشترک به ذات نیست، همه در صفات هستند. چون بالأخره در خلق، برای همه هست.

استاد: این صورتی که الآن شما می‌فرمایید را، باید بیشتر تأمل کنیم. فعلاً آنچه که منظور من است، در همین محدوده‌ است. چون کلمه «ذات» کاربرد بسیار زیادی دارد.

شاگرد: آیه­ای که حضرت علیه السلام برای حضرت یوسف به کار برد، نمی‌توانستند منکر ذات بشوند، بلکه صفت را نشناخته بودند.

استاد: ببینید الآن شما کلمۀ ذات را به چه معنایی به کار بردید؟

شاگرد: به‌معنای عین.

استاد: کلمه عین هم همین‌طور است. من سؤال می‌کنم. صفات تابع ذات هستند یا محیط بر ذات هستند؟ تابع هستند. شما می‌توانید ذات را درک کنید، ولی صفاتش را درک نکنید؟! این سؤال مهمی است.

شاگرد: ولی می‌تواند مبهم باشد.

استاد: همین بود که عرض کردم ذات، کاربردهای متعددی دارد. چون شما ذات گفتید، الآن دیگر هزاران بحث می‌آید. ایراد و اشکال می‌آید و لذا، گفتم که باید صبر کنیم. چون کلمۀ «ذات» و «عین» کاربردهای خیلی مختلفی دارد. الآن هم دیدم می‌گویند؛ یک نزاع­های بسیار مفصلی حتی بین علمای اخلاق در نجف بود. همان زمان هم معروف بوده است. حتی کسانی بودند که بعضی از علمای اخلاق را تکفیر می‌کردند. از علمای اخلاق نجف بودند! در خود نجف این‌ها را تکفیر می‌کردند! حاج آقا [مرحوم آیت اللّه بهجت] زیاد می‌فرمودند. می‌گفتند: نزد آخوند صاحب کفایه آمدند و از فلانی اسم بردند. گفتند شما فلانی را تکفیر کنید - معلوم بود که حاج آقا جواب آخوند را خیلی پسندیده بودند - آخوند فرمودند: این یک مسأله‌ای نظری است، یعنی در معرض اشتباه است. باید فکر کنند و … . اما اعمالشان این‌طور است که اهل نماز و روزه هستند و تلاوت قرآن می‌کنند. ما این اعمال را نیاز داریم، اگر این اعمال را داشته باشند، کافی است. آن‌ها یک مسألۀ نظری است که غایتش این است که می‌گوییم اشتباه کرده‌اند. این اشتباه سبب تکفیر نمی‌شود.

مرحوم سید هم در عروۀ دارند؛ فرمودند: اگر ملتزم به لوازم فاسده نشوند، نجس نیستند. سید در ابتدای کتاب الطهارۀ عروه دارند. آن وقت نزاع وسیع شده بود که آیا شهود و معرفت ذات ممکن هست یا نیست. من که گمانم این است: همان جا تا زمانی‌که ذات را با دقیق‌ترین ابزار تعریف روشن نکنید، بحث‌ها لفظی می‌شود. او که ذات می‌گوید یک منظوری دارد، دیگری که ذات می‌گوید یک منظوری دارد. بعداً هم شروع به تکفیر و تخطئه می‌شود. در این مفاهیم خیلی نیاز داریم که با دقیق‌ترین ابزار مقصودها را روشن کنیم.

طریق معرفة الله و نقش استاد

خدا شناسی مساله­ای شوخی نیست. حاج آقا می‌فرمودند: ما محضر استادمان مرحوم کمپانی نشسته بودیم – به احتمال نود و نه درصد، منظورشان ایشان بود – فرمودند: یک آقایی وارد شد و محضر استاد ما اسم دو نفر از اساتید اخلاق نجف را برد. گفت آقا فلانی هست و فلانی هم هست. هر دو استاد اخلاق هستند. شما صلاح می‌دانید من درس کدام یک از این‌ها بروم؟ حاج آقا مکرر این قضیه را نقل می‌کردند. دأب حاج آقا این بود که اگر در مطلبی نظری داشتند، فوری می‌گفتند. حالا یا آخر کار می‌گفتند یا بین نقل­شان، به قول ما، پرانتز باز می‌کردند و می‌گفتند. این نقل از آن چیزهای جالب بود. تا جایی که در حافظۀ من است، هر بار که این را گفتند، همین وسط بحث پرانتز باز می‌کردند. یعنی این قدر در ذهن­شان مهم بود که اول نظر خودشان را می‌گفتند. بعد می‌گفتند: خب، استاد ما که این جور جواب نداد، آن جور گفت. می‌گفتند تا از استاد ما پرسید بین این دو استاد به درس کدام یک بروم، فرمودند اگر از من پرسیده بود، می‌گفتم: عزیز من راه خدا این نیست که بروی از این و آن بپرسی. اگر مثل خورشید واضح است، قدم را بردار. اما اگر مثل خورشید واضح نیست، عصای احتیاط را بگیر؛ توقف کن، صبر کن. راه خدا است. به جایی می‌روی و نمی‌توانی برگردی. یا راه دور می‌شود تا ببینی. خیلی عجیب است! فوری می‌فرمودند: اگر از من پرسیده بود، می‌گفتم راه خدا است، نزد یک عالم می‌روی و می‌گویی کدام یک را بروم؟! فقه که نیست تا بگوییم حالا این جور وضو می‌گیرم. این­جا راهی نیست که بگویی از یک عالم می‌پرسم. خیلی مهم است. چون عقیده است؛ راه خدا است. این­جا باید مثل خورشید باشد. هر قدمی که بر می‌داری، باید واضح باشد. علی العمیاء جلو نروی، مسیر مسیر معرفت است. این را می‌گفتند. بعد جواب استادشان را می‌گفتند. جواب استادشان هم عالی است. ولی چون مهم بود، حاج آقا این را جلو می‌انداختند. بعد می‌گفتند اما استاد ما به این صورت جواب نداد. فرمودند این عالم، اگر اشتباه نکند تو را به اعلی علیین می‌برد اما اگر اشتباه بکند اسفل السافلین می‌برد. دومی اگر اشتباه نکند آدم خوبی می‌شوی. اگر هم اشتباه بکند همین وسط­ها نگهت می‌دارد. خب، این هم جوابی عالی بود. البته تشخیص خود ایشان بوده است. خب، جواب خود استاد ایشان کاشف از حرف حاج آقا است که باید چشمت باز باشد.

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

پایان.

1. فدکیه.

2. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 75.

3. (نهج البلاغة)، ص43.

4. طه، آیۀ 134.

5. النساء، آیۀ 58.

6. یوسف، آیۀ 70.

7. همان، آیۀ 76.

8. همان، آیۀ 78.

9. همان، آیۀ 79.

10. علامۀ بحرانی، البرهان في تفسير القرآن، ج ۳، ص ۴۱۳.

11. البقرة، آیۀ 40.

12. آل عمران، آیۀ 76.

13کشف المراد، ج 1، ص 348.

14. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 58.

15. شيخ كليني، الكافي، ج ‏8، ص 124.

16. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 143.

17. شیخ کلینی، الكافي (بر اساس چاپ: الإسلامية)، ج 1، ص 113.

18. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 143، تعلیقۀ اول.

19. المنافقون، آیۀ 8.

20. ابراهیم، آیۀ 14.

21. ابن شبعۀ بحرانی، تحف العقول، ج 1، ص 325.

22. شيخ صدوق، الإختصاص، ج ۱، ص ۳۴۱: «أَخْلِصِ اَلْعَمَلَ فَإِنَّ اَلنَّاقِدَ بَصِيرٌ».

23. ابن شعبۀ بحرانی، تحف العقول، ج 1، ص 326.

24. عیاشی، تفسير عیاشی، ج ۲، ص ۴۰.

25. ق، آیۀ 16.

26. الانفال، آیۀ 24.

27. یوسف، آیۀ 90.

28. البقرة، آیۀ 213.

29. علامۀ بحرانی، البرهان في تفسير القرآن، ج ‏1، ص 451.

30. شیخ کلینی، ج ۱، ص ۱۶۳.

31. الانبیاء، آیۀ 104.

32. غزلیات شمس مغربی، شمارۀ 103.

33. فصلت، آیۀ 53.

34. ملاهادی سبزواری، شرح المنظومة (با تحقيق آیت اللّه حسن زادۀ آملی)، ج 2، ص 44.







توحید صدوق؛ جلسه 74 5/10/1403

بسم الله الرحمن الرحیم

مراتب معرفت و نقش انبیاء در احیاء فطرت

در پایان جلسه قبل مطلبی را فرمودند. بعد این برگه را به من دادند. برای توضیح مطلبی که در مباحثه فرموده بودند این برگه را به من دادند. من فرمایش ایشان را محضر شما می‌خوانم. بحث خوبی را مطرح کردند. فرموده‌اند:

سر کلاس مطالبی را مطرح کردم؛ متأسفانه نشد منظور خودم را کامل برسانم. اگر انبیاء و اوصیاء سلام الله علیهم نبودند، امکان معرفت خداوند متعال با ابزار دست ما ممکن نبود.1

بحث ما ذیل حدیث بیست و نهم توحید صدوق بود. حضرت فرمودند:

عن أبي عبد الله عليه‌السلام ، أنه كان يقول : الحمد لله الذي لا يحس ، ولا يجس ، ولا يمس ، ولا يدرك بالحواس الخمس ، ولا يقع عليه الوهم ، ولا تصفه الألسن…2

حضرت فرمودند با ابزارهایی که بشر دارد، نمی‌تواند خدا را بشناسد. «لا يحس ، ولا يجس ، ولا يمس ، ولا يدرك بالحواس الخمس»؛ راه‌ها بسته شد. «ولا يقع عليه الوهم»؛ وهم هم نمی‌تواند خداوند متعال را درک کند. در روایت دیگر هم بود که عقل قاصر است و متحیر است. پس ابزاری که بشر دارد و خداوند به دست او داده، قاصر است و نمی‌تواند. چطور خداوند را بشناسد؟! از اینجا است که انبیاء و اوصیاء علیهم‌السلام از ناحیه خداوند متعال آمده‌اند تا زمینه را برای او فراهم کنند. اگر زمینه را فراهم نکرده بودند بشر طلب مجهول مطلق شده بود که می‌گویند محال است. اصلاً به فکر نمی افتاد. آن‌ها تذکر داده‌اند و زمینه را فراهم کرده‌اند، وقتی زمینه فراهم شد آن وقت دیگر فطرت فعال می‌شود و همه حرف‌های بعدی می‌آید. این فرمایش ایشان ذیل حدیث شریف است. حدیث شریف می‌گوید ابزار کارآیی ندارد، خب وقتی کارآیی ندارد پس چطور معرفت می‌آید؟! اصل شروع کار باید از ناحیه انبیاء الهی باشد. لذا فرمودند: «اگر انبیا و اوصیا سلام الله علیهم نبودند امکان معرفت خداوند متعال با ابزار در دست ما ممکن نبود. عدم امکان معرفت با حواس و عقول، صریحاً در روایت «لایحس و لایجس» ذکر شده است». در ادامه می‌فرمایند:

در باب معرفت فطری که در درس مطرح شد این نکته به نظر قاصرم می رسد که هر چند طبق آیات و روایات حتما معرفت فطری ثابت هست و راه شناخت هم منحصر در آن است طبق روایت عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : فِي قَوْلِهِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قٰالُوا بَلىٰ قُلْتُ: مُعَايَنَةً كَانَ هَذَا؟ قَالَ: «نَعَمْ، فَثَبَتَتِ اَلْمَعْرِفَةُ وَ نَسُوا اَلْمَوْقِفَ وَ سَيَذَكُرُونَهُ، وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ وَ رَازِقُهُ، فَمِنْهُمْ مَنْ أَقَرَّ بِلِسَانِهِ فِي اَلذَّرِّ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِقَلْبِهِ، فَقَالَ اَللَّهُ تَعَالَى: فَمٰا كٰانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمٰا كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ » .

«… قُلْتُ: مُعَايَنَةً كَانَ هَذَا؟»؛ عالم ذر را می‌گوید. «قَالَ: نَعَمْ، فَثَبَتَتِ اَلْمَعْرِفَةُ وَ نَسُوا اَلْمَوْقِفَ وَ سَيَذَكُرُونَه»؛ ضمیر «ه» به موقف بر می‌گردد. معرفت که ثابت است، آن جا است که یادشان رفته است. «وَ لَوْ لاَ ذَلِكَ»؛ اگر آن معرفت باطن نبود، «لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ وَ رَازِقُهُ».

بعد می فرمایند:

لکن سوال بنده این جا است که توجه به این معرفت فطری بدون انبیا و اوصیا سلام الله علیهم ممکن می شود یا خیر ؟ یعنی اگر زمین از حجت خالی بود آیا کسی با تمام ابزار فطرت و عقل و حواس اصلا امکان توجه به خدا را پیدا می کرد یا حتما نیاز به تذکر حجج الهی هست ؟ شاید این دست روایات که عبارات بنا عبد الله و بنا عرف الله و لو لا نا ما عرف الله را هم بتوان شاهد بر این مطلب گرفت که با اطلاق نهی تمام مصادیق معرفت خدا بدون واسطه حجج الهی نفی شده به عنوان نمونه در روایت آمده…

حدیثی را می‌آورند که این عبارت در آن هست: «لَوْلاَهُمْ مَا عُرِفَ اَللَّهُ وَ لاَ يُدْرَى كَيْفَ يُعْبَدُ اَلرَّحْمَنُ…». در ادامه می‌فرمایند:

این آیه شریفه «كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ» همراه با روایات ذیلش از تفسیر البرهان هم دال بر این است که مردم بدون انبیاء امت واحده در ضلالت و کفر بودند با اینکه همگی معرفت فطری را داشتند.

من عرض کردم ذیل همین حدیثی که مشغول هستیم، در نقل دیگری ذیل حدیث هفدهم دارد: «حیث ما یبتغی یوجد». ایشان می‌فرمایند:

و عبارت «حیث ما یبتغی یوجد» هم که در درس به عنوان شاهد جناب استاد بیان فرمودید هم این طور متوجه می شوم که رد این عرض نیست چون ابتغی، نحوه ای طلب است و طلب بدون علم و التفات و لو اجمالی به مطلوب حاصل نمی شود پس برای همین ابتغی هم نیاز به تذکر نسبت به آن معرفت فطری از جانب حجت الله سلام الله علیهم وجود دارد و در دیگر ادله معرفت فطری هم به همین صورت .

«… چون ابتغی، نحوه ای طلب است»؛ ابتغاء طلب کردن است، یک محرک باید در وجودش آمده باشد تا به‌دنبال خداوند بلند بشود.

و ماجرای سربازان روسی و آیات مرتبط با یاد خدا هنگام سختی ها مثل غرق شدن کشتی و ... هم دال بر معرفت فطری بدون تذکر نیست چون همگی در ظرف تذکر هستند مثلاً سربازان روسی هر چند در کشور کمونیست پرورش یافتن اما همان رد های نا تمام کمونیست ها بر وجود خدا که فرع بر دعوت انبیا سلام الله علیهم است( یعنی انبیا دعوت کردند که آنها متوجه شدند و در مقام رد کردن بر آمدند ) باعث توجه آن سرباز ها به اصل چنین وجودی است.

«… هم دال بر معرفت فطری بدون تذکر نیست»؛ و بودن ضمیمه مذکِّر نیست… .«یعنی انبیا دعوت کردند که آنها متوجه شدند و در مقام رد کردن بر آمدند»؛ یعنی اصل تبلیغ به آن‌ها رسیده است.

این حاصل فرمایش ایشان است. ذیل فرمایش ایشان در فدکیه ایجاد کرده‌ام و فرمایش ایشان را در آن جا آورده‌ام. در تتمیم و بسط و ذکر فروعاتش تا جایی که ممکنم بود در آن جا آوردم. شما هم وقتی به این صفحه مراجعه کردید، هر چه که می‌توانید این بحث را گسترده کنید در آن جا ارسال کنید. از آیات و از روایات تا این بحث ان شاءالله باز بشود. بنابراین اصل حرف ایشان این است: باید زمینه تذکر باشد.

در همین مباحثه مطالبی مطرح شده بود؛ در این‌که معرفت خداوند متعال یک جور نیست. در روایات، انواعی از معرفت طولا و عرضا مطرح شده است. معرفت مراتبی دارد. معرفت، شعب عرضی دارد. حوزه‌های مختلفی دارد. برای هر کدام از این‌ها روایات و ادله‌ی اثباتیه‌ای هست.

من ابتدا برای تأیید فرمایش ایشان شواهدی می‌آورم:

شواهد روائی مراتب معرفت

مذکِّریت دعوت انبیاء

الف) « ليستأدوهم ميثاق فطرته …و يثيروا لهم دفائن العقول»

ابتدای نهج‌البلاغه که مرحوم رضی شروع می‌کنند و اولین خطبه را می‌آورند، بعد از خلقت حضرت آدم علیه‌السلام، حضرت شروع می‌کنند به بیان این نکته خداوند متعال پیامبر فرستاد.

و اصطفى سبحانه من ولده أنبياء أخذ على الوحي ميثاقهم و على تبليغ الرسالة أمانتهم لما بدل أكثر خلقه عهد الله إليهم فجهلوا حقه و اتخذوا الأنداد معه و اجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته فبعث فيهم رسله و واتر إليهم أنبياءه ليستأدوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسي نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم آيات المقدرة من سقف فوقهم مرفوع و مهاد تحتهم3

«... و يحتجوا عليهم بالتبليغ»؛ بگویند ما گفتیم. «لَوۡلَا أَرۡسَلۡتَ إِلَيۡنَا رَسُولا فَنَتَّبِعَ ءَايَٰتِكَ مِن قَبۡلِ أَن نَّذِلَّ وَنَخۡزَىٰ»4. «و يثيروا لهم دفائن العقول»؛ در همان صفحه هم عرض کردم. گفتم شاید بهترین تعبیری که برای حرف ایشان هست، همین تعبیر «دفینه» حضرت است. انبیاء آمدند چه کار کنند؟ «يثيروا لهم»؛ برانگیزانند، جلوه بدهند، «دفائن العقول»؛ عقول اصلیه که همان فطرت الهی است، دفینه است.

شاگرد: در روایت، قبل از این تعبیر، تعبیر «شیاطین» هست.

استاد: عبارت این است: «و اجتالتهم الشياطين عن معرفته»؛ «اجتال» یعنی جولان دادن در این‌که آن‌ها را از معرفت باز بدارند. خب کلمه دفینه یعنی دفینه بعد از ظهور؟ یا نه، دفینه‌ای که باید انبیاء بیایند و آن را ظاهر کنند؟ اگر دفینه را به‌معنای دفینه از اصل فطرت بگیریم، وقتی به اینجا آمدند… ؛ «ليستأدوهم ميثاق فطرته»؛ تعبیر خیلی عجیبی است. «استئداء»، یعنی می‌گوییم بده؛ طلب اداء کردن است. حضرت می‌فرمایند انبیاء آمدند و به عبادالله می‌گویند بده! چه چیزی را بده؟ «تُؤَدُّواْ ٱلۡأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰٓ أَهۡلِهَا»5؛ امانت است، باید آن را بدهی. آن امانت چیست؟ «ميثاق فطرته». یعنی خداوند در شما یک چیزی گذاشته که باید آن را بدهید. آن، برای او است؛ برای شما نیست. حالا میثاق فطرت بودنش، استئداء انجام وظایف و شرع جای خودش، اصل این‌که امانتی است که باید بدهید هم جای خودش.

ب) «وَ هُوَ وَ اَللَّهِ فِي اَلْبَاطِنِ هَذَا بِعَيْنِهِ»

ذیل آیه شریفه حدیثی هست که خیلی لطیف است. شاید حضرت هم قسم بخورند. خیلی موارد هست که انبیاء حرف می‌زنند و بعد ائمه علیهم‌السلام آن را توضیح می‌دهند و قسم می‌خورند که مقصود این پیامبر این است. یعنی حرفی که انبیاء روی حساب ظاهر می‌زنند، مقصود اصلی آن‌ها را دستگاه خودشان می‌فهمند. وقتی کاسه را از ظرف بنیامین درآوردند، گفتند تو سرقت کرده‌ای! «أَيَّتُهَا ٱلۡعِيرُ إِنَّكُمۡ لَسَٰرِقُونَ»6، «ثُمَّ ٱسۡتَخۡرَجَهَا مِن وِعَاءِ أَخِيهِ»7، «قَالُواْ يَـٰٓأَيُّهَا ٱلۡعَزِيزُ إِنَّ لَهُۥ أَبا شَيۡخا كَبِيرا فَخُذۡ أَحَدَنَا مَكَانَهُ»8؛ حالا بیا جا به جا کنیم. کسی را که پدر برایش ناراحت نیست نگه دار، اینی را که ظرف را از او درآوردی نزد پدر برود که اذیت نشود. چه جوابی داد؟ «قَالَ مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥ إِنَّا إِذا لَّظَٰلِمُونَ»9؛ حضرت یوسف فرمودند، نه آن مأمور. لذا امام علیه‌السلام قسم می‌خورند که چون پیامبر بود این‌گونه بوده است. «مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥ»؛ ظاهر این‌که روشن است. متاع ما این کاسه بوده! تازه آن را هم از ظرف او در آورده است. فقط با او کار داریم.ظاهرش معلوم است. به گمانم حضرت ذیل این آیه، قسم هم خوردند و فرمودند: والله منظور حضرت یوسف از این متاع، کاسه نبود. منظورش آن متاعی است که خداوند متعال از عالم ملکوت در بعض عباد به ودیعه گذاشته است. متاع انبیاء که زر و زور و کاسه نیست! آن یک نوری است که در قلوب «من یشاء» است. «مَعَاذَ ٱللَّهِ أَن نَّأۡخُذَ إِلَّا مَن وَجَدۡنَا مَتَٰعَنَا عِندَهُۥ»؛ خیلی لطیف است. علی ای حال فطرت مراتب دارد و در اینجا متاعی است که «ليستأدوهم ميثاق فطرته» است. «هُوَ فِي اَلظَّاهِرِ مَا تَفْهَمُونَهُ، وَ هُوَ - وَ اَللَّهِ - فِي اَلْبَاطِنِ هَذَا بِعَيْنِهِ»10؛ ظاهر که معلوم بود، اما در باطن به این صورت بود. به این صورت صحبت می‌کنند و چه مقاصد بلندی دارند.

«ليستأدوهم ميثاق فطرته»؛ انبیا می‌گویند «تُؤَدُّواْ ٱلۡأَمَٰنَٰتِ إِلَىٰٓ أَهۡلِهَا»، «أَوۡفُواْ بِعَهۡدِيٓ أُوفِ بِعَهۡدِكُمۡ»11؛ ما به عهد وفا کردیم؛ باید آن چه که خدا می خواسته را بگویید، «اوف بعهدکم». «بَلَىٰۚ مَنۡ أَوۡفَىٰ بِعَهۡدِهِ»12 اما در ازاء آن. روی این حساب فعلاً در فرمایش ایشان این مطالب را داریم.

مرحوم خواجه13 در اصل بحث نبوت عامه فرمایشی دارند؛مربوط به بحث ضرورت بعث رسل و وجوب آمدن آن‌ها درمقابل براهمه. مرحوم خواجه در متن تجرید، در بحث نبوت عامه، فرمودند: «شبهة البراهمة باطلة». شبهه ای بود که می‌گفت اصلاً نیازی به انبیاء نیست. خود بشر عقل دارند و می‌فهمند و راه معرفت خدا را پیدا می‌کنند. خواجه فرمودند حتماً لازم است، البته با بیان خودشان که چند سطر است. علامه حلی رضوان‌الله‌علیه هم توضیح داده‌اند. بعد از توضیحات لطف و لزوم آن فرمودند «شبهة البراهمة باطلة».

این‌ها مطالبی است که درست است. اما یک چیزهایی هم هست که باید ضمیمه این‌ها بشود و همه را با هم جمع کنیم. ببینیم الآن این درست است که بشر به مذکِّر نیاز دارد اما این‌که سائر شعب معرفت به چه صورت است، در آن صفحه آورده‌ام. عنوان صفحه «فطرهم علی التوحید-نبوت عامة» است.

معرفت فطری

الف) «هو العلي حيث ما يبتغى يوجد»

ذیل حدیث هفدهم در صفحه شصت توحید صدوق، عبارت «هو العلي حيث ما يبتغى يوجد» بود. هر کجا سراغ او بروند، هست.

ب) «معروف عند كل جاهل»

در همین کتاب مبارک توحید صدوق، حدیث پانزدهم را نگاه کنید. آن هم حدیث عال العالی است. می‌گوید از حضرت، درباره توحید سؤال کردم، حضرت فرمودند «واحد، صمد، أزل، صمدي لا ظل له يمسكه، وهو يمسك الأشياء بأظلتها عارف بالمجهول، معروف عند كل جاهل»14؛ این عبارت را چطور معنا کنیم؟ آیا در اینجا ابتغاء شرط هست یا نیست؟ الآن هم که عرض می‌کنم هر چه به ذهن شریفتان می‌آید بگویید.

«معروف عند كل جاهل»؛ در اینجا جاهل به چه معنا است؟ چطور باید معنا کنیم؟

شاگرد: طبق آن روایت باید ناسی معنا کنیم.

استاد: جاهل یعنی ناسی؛ آن وقت ناسی بعد از تذکر انبیاء؟ «معروف عند كل جاهل»؛ نزد هر جاهلی معروف است. حالا جلوتر برویم، تعبیراتی می‌آید که باید روی «معروف عند كل جاهل» تأمل کنیم. در کافی شریف هم هست. این روایت هم در توحید آمده و هم در کافی شریف.

ج) «و بعظمته و نوره عاداه‏ الجاهلون»

تعبیر عجیبی که بارها عرض کرده‌ام، در دو جای کافی آمده است. هم در جلد اول کافی آمده و هم در جلد هشتم کافی؛ هم از امام کاظم علیه‌السلام و هم از امیرالمؤمنین علیه‌السلام این تعبیر آمده است. حضرت فرمودند: «بعظمته و نوره أبصر قلوب المؤمنين»؛ این تعبیر مشکل نیست. آن چه که خیلی عجیب است، این است: «و بعظمته و نوره عاداه‏ الجاهلون»15؛ این جاهل یعنی «معروف عند کل جاهل»؟ یعنی با نور او با او دشمنی می‌کنند؛ تا چیزی از او نشنیده باشند که نمی‌توانند با او دشمنی کنند. معادی با مجهول که ممکن نیست. از او شنیده‌اند، «عاداه» اما «بنوره». خیلی تعبیر عجیبی است.

د) «لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله»

الآن که می‌خواستم عرض کنم به یاد برهان از او به‌سوی او افتادم. سه برهان بود. مفاد برهان از او به‌سوی او این بود که اصلاً وقتی می‌خواهی او را انکار کنی چاره‌ای نداری با خود او، او را انکار کنی. این‌ها خیلی مهم است. کسی که فهمید… . در همین توحید مبارک صدوق حدیثی در باب «صفات الذات و صفات الافعال»، حدیث هفتم، حضرت می‌فرمایند:

اسم الله غير الله ، وكل شيء وقع عليه اسم شيء فهو مخلوق ما خلا الله ، فأما ما عبرت الألسن عنه أو عملت الأيدي فيه فهو مخلوق و الله غاية من غاياه ، والمغيى غير الغاية ، والغاية موصوفة، وكل موصوف مصنوع ، وصانع الأشياء غير موصوف بحد مسمى ، لم يتكون فتعرف كينونته بصنع غيره ، ولم يتناه إلى غاية إلا كانت غيره ، ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا وهو التوحيد الخالص ، فاعتقدوه وصدقوه وتفهموه بإذن الله عزوجل ومن زعم أنه يعرف الله بحجاب أو بصورة أو بمثال فهو مشرك … فمن زعم أنه يؤمن بما لا يعرف فهو ضال عن المعرفة ، لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله ، ولا تدرك معرفة الله إلا بالله ، والله خلوا من خلقه ، وخلقه خلو منه 16

«ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا»؛ کسی که این را بفهمد هرگز ذلیل نمی‌شود. یعنی فرمایش حضرت این قدر مهم است. لذا می‌فرمایند: «وهو التوحيد الخالص، فاعتقدوه»؛ در کافی شریف دارد: «فَارْعَوْهُ»17. «و صدقوه وتفهموه بإذن الله عزوجل». قسمت ابتدائی آن هم در کافی هست و هم در توحید. دنباله اش تنها در توحید صدوق است. مرحوم آسید هاشم تهرانی در تعلیقه فرموده‌اند: چرا می‌فرمایند: « ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا وهو التوحيد الخالص»؟ فرموده‌اند: «لأن العز كل العز في حقيقة التوحيد»18؛ عزت واقعی در توحید است. «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ ۚ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ»19، در اینجا هم «لأن العز كل العز في حقيقة التوحيد». «ولا يذل من فهم هذا الحكم أبدا»؛ کسی که این را فهمید هرگز ذلیل نمی‌شود. «و هو التوحید الخالص»؛ چون عزت واقعی در توحید است و ذلت در شرک است.

یا نه، طوری دیگری معنا کنیم؛ «لا یذل من فهم هذا الحکم ابدا»؛ کسی که این را بفهمد هرگز ذلیل و خار نمی‌شود. چرا؟ «لان العزه فی معرفة التوحید/ لان العزة فی المعرفة و الذل کل الذل فی الجهل». این هم یک جور است. جاهل ذلیل است. مقابل توحید می‌تواند شرک باشد؛ می‌تواند در مقابل توحید به‌معنای معرفت، جهل باشد. «لایذل من فهم هذا الحکم ابدا»؛ یعنی مقابلش کسی که جاهل است، ذلیل است. عزت برای او است، چون عالم شده و معرفت پیدا کرده است. ذلت برای جاهل است. جاهل ذلیل است. این‌ها محتملاتی است که مطرح است.

یک احتمال دیگر هم هست. این‌ها عباراتی است که وقتی به منزل رفتید باید روی آن‌ها تأمل کنید. من قبلاً هم در ذهنم می‌آمد که در اینجا به تناسب حکم و موضوع و سیاق عبارت، احتمال دارد که اصلاً «یذل» نباشد. «یزل» باشد.

شاگرد: نسخه کافی هم «یزل» است. «لایزل»؛ «زلّ» به‌معنای لغزیدن است. کسی که این را فهمید دیگر لغزش در کارش نیست. و لذا در نسخه کافی حضرت فرمودند «فَارْعَوْهُ»؛ یعنی مراعاتش کنید و بر این مواظبت کنید. وقتی بفهمید دیگر نمی لغزید. «فَارْعَوْهُ» با لغزش مناسبت دارد. نه با عزت و ذلت. عزت و ذلت برای خودش است و درست است، اما «فَارْعَوْهُ» یعنی این را بفهمید. کسی که این را فهمید، در عقائد دیگر برایش لغزش پیش نمی‌آید. «فَارْعَوْهُ»؛ مراعاتش کنید تا دچار لغزش نشوید. خیلی این حدیث عالی است.

خب حضرت که فرمودند در توحید خالص لغزش نیست، راه‌هایی که ممکن نیست را ادامه می‌دهند، تا جایی که مقصود من است؛ حضرت فرمودند: «فمن زعم أنه يؤمن بما لا يعرف فهو ضال عن المعرفة، لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله، ولا تدرك معرفة الله إلا بالله، والله خلوا من خلقه، وخلقه خلو منه»؛ هر وقت این حدیث شریف را می‌خوانم، پشت سرش سریع «والله خلو من خلقه» را هم می‌گذارم. چرا؟ چون علامه طباطبایی به گمانم در رساله الولایة فرمودند حضرت فوری استدراک کردند. چون علامه این تذکر را دادند، هر وقت این حدیث را می‌خوانم دنباله اش را هم می‌خوانم. فرمودند عبارت به قدری بالا است که مظنه به اشتباه افتادن هست. لذا حضرت فوری استدراک کردند: «و الله خلوا من خلقه، وخلقه خلو منه». این تذکر علامه است. دیگر من عادتم شده به‌خاطر تذکر علامه این را رها نمی‌کنم و دنباله اش را هم می‌خوانم.

ببینید چه عبارتی است! «لا يدرك مخلوق شيئا إلا بالله»؛ اصلاً هیچ مخلوقی چیزی را درک نمی‌کند مگر به خدا! اینجا یعنی آنی که به او تذکر داده‌اند؟! یعنی آن چه که انبیاء به او فرموده‌اند خدا داری؟! این جور است؟ یا نه؟ می‌خواهیم ببینیم کدام یک از این ادله با آن مبنایی که تبنی کردیم و جلو آمدیم، توافق تامه دارد یا توجیه‌پذیر است یا ما را مطمئن می‌کند که یک فضای دیگری از معرفت هم هست. فضای دیگری از معرفت هست.

ببینید الآن که انبیاء می‌آیند، این تبلیغی که دارند، مگر غیر از این است که مبتنی‌بر زبان است؟! «وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُ»20؛ ارائه طریق است، تبیین است. اگر زبان نباشد، انبیاء چه کار می‌کنند؟! خب اگر زبان را برداریم دست انبیاء بسته می‌شود؟! اگر زبان را برداریم، احیاء شدن و فطرت بسته می‌شود یا نه؟! خب انبیاء زمینه را فراهم می‌کنند و زمینه هم با زبان فراهم شده است. تبلیغ با زبان فراهم شده است، حالا فرض می‌گیریم زبان را برداشتند، اگر فعال شدن فطرت بدون بیان زبانی محال است، تمام می‌شود؛ چون زبان کنار می‌رود لذا زنده شدن فطرت هم محال می‌شود. اما اگر بگوییم تبیین زبانی یکی از طرق معرفت است؛ مذکِّر زبانی هشدار دهنده است… .

ه) «إن معرفة عين الشاهد قبل صفته ومعرفة صفة الغائب قبل عينه»

این روایت چه می‌فرماید؟ «لایدرک مخلوق شیئا الّا بالله». در روایت کتاب تحف العقول حضرت چه فرمودند؟ همان روایت معروفی که بارها و بارها گفته ام. از اول تا آخرش همین‌طور پر از حِکم است.

آمد و نشست، حضرت فرمودند چه کسی هستی؟ گفت «من شیعتکم». حضرت فرمودند شیعیان ما سه دسته هستند. «طبقة أحبونا في العلانية ولم يحبونا في السر. وطبقة يحبونا في السر ولم يحبونا في العلانية. وطبقة يحبونا في السر والعلانية»21. بعد توضیح دادند و سومی را فرمودند: خدا برای این سومی‌ها باران می‌فرستد. «وبهم تمطرون»، کبریت احمر هستند، «وعلموا اوائل الكتاب»؛ احتمال دادیم که یعنی خداوند متعال آن‌ها را بر حروف مقطعه آگاه کرده است. یکی از محتملات این بود. «یستخرج القرآن» را داشتیم، حضرت در این حدیث به آن اشاره کردند. در برخی از نسخه‌ها دارد «تاویل الکتاب» و در برخی از نسخه‌ها «اوائل الکتاب» دارد. یعنی همان فواتح السور.

بعد آن مرد چه گفت؟ محضر امام معصوم گفت که من از سومی هستم! حالا حضرت چه اوصاف بالا بالایی برای این‌ها گفته اند! او دیگر خوش سلیقه بود! اما محضر ائمه نمی‌توان خوش سلیقه بود. آن جا نمی‌شود. «انّ الناقد بصیر بصیر»22. می‌گفتند مرحوم آقای بروجردی گریه می‌کردند و می‌گفتند روایت دارد که «الناقد بصیر بصیر»! دیگر محضر خدا نمی‌توانند پُز بدهند که من چه کارهایی انجام داده‌ام! مؤمنین چه قضایایی اینجا دارند! من وارش نمی‌شوم. گاهی حالی برایشان پیش می‌آمد که می‌گفت من در زندگی به قدری دقت کردم که حالا دیگر حاضر هستم بگویم فردای قیامت «عاملنی بعدلک»! آن وقت خواب‌هایی که دیده شد! حالا واردش نمی‌شوم. این جور نیست! ناقد بصیر است.

خب این آقا محضر امام بودند و حضرت هم بالاترین تعریف ها را برای شیعیان خودشان در سرّ وعلانیت فرمودند، او هم گفت من سومی هستم. تا این جور گفت، حضرت فرمودند: «تلك خلال»؛ آن‌ها اوصافی دارند. به ادعا که نمی‌شود همین‌طور بگویی من هستم. بعد گفتند آن‌ها چیست؟ مکرر گفتم ما به ذهنمان می‌آید که وقتی بگویند خصلت شیعیانشان چیست، اولی آن اعتقاد به امامت امیرالمؤمنین است! خیلی عجیب است. حضرت فرمودند اولین علامت شیعیان ما این است: «أولها أنهم عرفوا التوحيد حق معرفته وأحكموا علم توحيده»؛ این‌ها اهل توحید هستند. این آب پاک بر سر امثال بنده است! یعنی شما که توحید ندارید، آن جور نیستید. این جور باید باشید. ان شاءالله خداوند متعال به برکت شما به همه شما بدهد و طفیل شما هم به من بدهد.

حالا مقصود الآن من این‌ها نبود. این‌ها مقدمه بود. بعد حضرت برای این‌که توحید را توضیح بدهند، فرمودند باید خدا را بشناسد. نمی‌تواند بگوید ایمان دارم…؛ «ليس للسائل أن يسأل عن الايمان ما هو حتى يعلم الايمان بمن»23«لَوْ لاَ ذَلِكَ لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ»24. حضرت بعد شروع می‌کنند همه راه‌ها را می‌بندند. اگر حدیث را ندیدید، نگاه کنید. حضرت فرمودند:

«ومن زعم أنه يعرف الله بالاسم دون المعنى فقد أقر بالطعن، لان الاسم محدث. ومن زعم أنه يعبد الاسم والمعنى فقد جعل مع الله شريكا …»؛ هرچه راه مفروض اذهان ما بود، همه را فرمودند کفر و شرک و الحاد است! تا آن جا که می‌گوید گفتیم پس چه شد؟! راهی که نماد! حضرت یک راهی را مشخص می‌کنند؛ فرمودند: «وطلب المخرج موجود إن معرفة عين الشاهد قبل صفته ومعرفة صفة الغائب قبل عينه»؛ حالا «معروف عند کل الجاهل» را کنار این بگذارید. «ان معرفة عین الشاهد قبل صفته، معرفة صفة الغائب قبل عینه». بعد برای این‌که توضیح بدهند، فرمودند: «تعرفه وتعلم علمه»؛ «عِلمَه» یا «عَلَمَه» است. آقای طباطبایی هم در رساله شان این را دارند. به گمانم «عِلمه» درست است. نمی‌دانم در نرم‌افزارها چه اعرابی گذاشته‌اند.

شاگرد: «عِلمه» است.

استاد: بسیار خب! منظورم اینجا است: «تعرف نفسك بالله لانك أثر من آثاره لا تستغنى عنه في ذهن ولا خارج ولا تعرف نفسك بنفسك من نفسك»؛ حتی خودت را هم با او می‌شناسی. خودت را با خودت نمی‌توانی بشناسی. یعنی گویا وجوهی دارد. یک معنایش این است که حتی علم حضوری نفس به ذات خودش هم مسبوق به علم الهی او به مبداء است. «وَنَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ»25، «أَنَّ ٱللَّهَ يَحُولُ بَيۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِ»26. این تعبیرها شوخی نیست!

خب اگر به این صورت است، حضرت یک مثالی می‌زنند: مثال حضرت یوسف را می‌زنند. ببینید: «معرفة عين الشاهد قبل صفته»؛ برادرها چه کسی را می‌دیدند؟ الشاهد را؛ او حاضر بود. یوسف را می‌دیدند اما صفت او را نمی‌دانستند. صفت او چه بود؟ «هذا الحاضر الشاهد یوسف اخوکم». فرمودند: یوسف را با چه شناختند؟ با خودش. چه گفت؟ گفتند «قَالُوٓاْ أَءِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُۖ قَالَ أَنَا۠ يُوسُفُ»27. خیلی مثال عجیبی است که حضرت زدند. این حدیث در معرفت هنگامه است! این‌که بشر یک معرفتی به خداوند متعال دارد که همان مذکِّرش است؛ خود حضرت یوسف می‌گوید «انا یوسف»! ولی هست. این جور نیست که نباشد ولی منافاتی با «كَانَ ٱلنَّاسُ أُمَّة وَٰحِدَة»28 ندارد. در تفسیر البرهان هست. حضرت فرمودند نه مهتدی بودند و نه گمراه بودند. در خیلی از آن روایات بود که «کانوا ضلالا»؛ گمراه بودند. در تفسیر برهان یک عبارتش این است: «كان قبل نوح (عليه السلام) أمة واحدة على فطرة الله؛ لا مهتدين، و لا ضلالا»29؛ می‌گوید در نسخه محمد شیبانی دارد «بل فی حیرة»؛ یعنی در تحیر بودند. این تحیر هست؛ ولذا «معرفة عین الشاهد» موجود است، اما تا این‌که بیایند به «أ أنت یوسف» برسند، باید دم و دستگاهی طی بشود.

و) «المعرفة مِنْ صُنْعِ اَللَّهِ»

«قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ اَلْمَعْرِفَةُ مِنْ صُنْعِ مَنْ هِيَ قَالَ مِنْ صُنْعِ اَللَّهِ لَيْسَ لِلْعِبَادِ فِيهَا صُنْعٌ»30؛ این صنع باید بشود. باید یک کاری بشود.

ز) «إن الله خلق قلوب المؤمنين مطوية مبهمة على الإيمان‏»

لذا جمع این ادله خیلی مهم است. من که طولش دادم برای این بود که ان شاءالله این صفحه را ببینید و کاملش کنید. درعین‌حالی که اصل مطالبی که فرمودند درست است، با همه این‌ها باید فهم بشود. یک روایت بسیار عالی هست. مرحوم مجلسی غیر از کافی از سائر منابع نقل کرده‌اند؛ چون سابقا عرض کردم که مرحوم مجلسی در بحارالانوار، خیلی از کتب اربعه نیاورده اند. خودشان هم فرمودند که چون وافی مرحوم فیض بوده آن‌ها را نیاورده اند. لذا یک باب خیلی عالی در بحارالانوار هست، به نام «باب صلاح القلب و فساده». این روایت با این‌که در کافی شریف هست ولی مرحوم مجلسی از منابع دیگر -مستدرکات کتب اربعه و وافی- آورده‌اند. من در این صفحه از کافی نقل کرده‌ام؛ امام کاظم علیه‌السلام فرموده‌اند:

عن أبي الحسن موسى ع قال: إن الله خلق قلوب المؤمنين مطوية مبهمة على الإيمان‏ فإذا أراد استنارة ما فيها نضحها بالحكمة و زرعها بالعلم و زارعها و القيم عليها رب العالمين.

«إن الله خلق قلوب المؤمنين مطوية مبهمة على الإيمان»؛ خیلی تعبیر زیبایی است. مطوی، یعنی چیزی که پیچیده است. «يَوۡمَ نَطۡوِي ٱلسَّمَآءَ كَطَيِّ ٱلسِّجِلِّ لِلۡكُتُبِ»31؛ طومار را به این صورت می‌پیچیدند. طی، پیچیدن یک طومار است. در اینجا هم «قلوب المومنین مطویة» است؛ یعنی خداوند متعال در آن یک چیزی گذاشته اما پیچیده است؛ باز و منشور نیست. کسی باید بیاید و این را برایشان باز کند. باز کن و ببین و کتاب را بخوان. آن استاد در درس اسفارشان شاید هفته ای نمی‌شد که این شعر را می‌خواندند. تکرارها در درس ایشان خیلی زیاد بود. از شعرهایی که زیاد می‌خواندند این شعر بود. خیلی به آن مانوس بودند. می‌فرمودند: «مرا به هیچ کتابی مکن حواله دگر***که من حقیقت خود را کتاب می‌بینم»32. یعنی مطوی است. مبهم است. قرآن کریم هم که مذکِّر و کتاب الهی است، یکی از مهم‌ترین وجوهش آیات انفسی است؛ «سَنُرِيهِمۡ ءَايَٰتِنَا فِي ٱلۡأٓفَاقِ وَفِيٓ أَنفُسِهِم»33. این وجوه کتاب خدا است. لذا تعبیر خیلی عجیبی است. «مبهمة على الإيمان‏ فإذا أراد استنارة ما فيها نضحها بالحكمة و زرعها بالعلم و زارعها و القيم عليها رب العالمين».

غموض معرفت فطری در عین وضوح

مطلبی که فعلاً می‌خواهم نتیجه بگیرم، این است: ما از این ادله یک معرفت فطری داریم که از مخلوق جدا شدنی نیست. بسیار غامض است و درعین‌حال هم بسیار واضح است. شروع منظومه مرحوم سبزواری هنگامه کرده است؛ فرمودند: «يا من هو اختفى لفرط نوره»34؛ از بس آشکاری پنهان هستی. مثالی هم که آن جا می‌زنند، این است: می‌گویند اگر کسی از اول تا آخر عمرش ظلمت ندیده بود، در یک محیطی بود که نور ثابت بود. تا آخر عمر اگر هزار سال هم زندگی می‌کرد، نمی فهمید نور چیست. می‌گویند ماهی در آب نمی فهمد آب چیست. نور چیست؟ نمی‌داند. نه این‌که نور را نبیند. چون مقابلش را ندیده، «لفرط نوره»؛ این نور ثابت از بس که آشکار است، مخفی است. خیلی تعبیرها عالی است. بنابراین ما یک معرفت این چنینی داریم. معرفتی که مخلوق به خالق دارد این‌چنین است.

کاربرد متعدد کلمه «ذات» و «عین»

شاگرد: از این می‌توان این‌گونه برداشت کرد که کسی کافر و مشترک به ذات نیست، همه در صفات هستند. چون بالأخره در خلق، برای همه هست.

استاد: این صورتی که الآن شما می‌فرمایید را باید بیشتر تأمل کنیم. فعلاً آن چه که منظور من است، در همین محدوده‌ است. چون کلمه «ذات» کاربرد بسیار زیادی دارد.

شاگرد: آیه که حضرت برای حضرت یوسف به کار برد، نمی‌توانستند منکر ذات بشوند، بلکه صفت را نشناخته بودند.

استاد: ببینید الآن شما کلمه ذات را به چه معنایی به کار بردید؟

شاگرد: به‌معنای عین.

استاد: کلمه عین هم همین‌طور است. من سؤال می‌کنم. صفات تابع ذات هستند یا محیط بر ذات هستند؟ تابع هستند. شما می‌توانید ذات را درک کنید ولی صفاتش را درک نکنید؟! این سؤال مهمی است.

شاگرد: ولی می‌تواند مبهم باشد.

استاد: همین بود که عرض کردم ذات، کاربردهای متعددی دارد. چون شما ذات گفتید، الآن دیگر هزاران بحث می‌آید. ایراد و اشکال می‌آید، ولذا گفتم باید صبر کنیم. چون کلمه «ذات» و «عین» کاربردهای خیلی مختلفی دارد. الآن هم دیدم می‌گویند؛ یک نزاع های بسیار مفصلی حتی بین علماء اخلاق در نجف بود. همان زمان هم معروف بوده است. حتی کسانی بودند که بعضی از علماء اخلاق را تکفیر می‌کردند. از علماء اخلاق نجف بودند! در خود نجف این‌ها را تکفیر می‌کردند! حاج آقا زیاد می‌فرمودند. می‌گفتند نزد آخوند صاحب کفایه آمدند و از فلانی اسم بردند. گفتند شما فلانی را تکفیر کنید. آخوند فرمود…؛ معلوم بود که حاج آقا جواب آخوند را خیلی پسندیده بودند. آخوند فرمودند این یک مسأله‌ای نظریه است، یعنی در معرض اشتباه است. باید فکر کنند و … . اما اعمالشان این‌طور است که اهل نماز و روزه هستند و تلاوت قرآن می‌کنند. ما این اعمال را نیاز داریم، اگر این اعمال را داشته باشند کافی است. آن‌ها یک مسأله نظری است که غایتش این است که می‌گوییم اشتباه کرده‌اند. این اشتباه سبب تکفیر نمی‌شود.

مرحوم سید هم در عروه دارند؛ فرمودند اگر ملتزم به لوازم فاسده نشوند، نجس نیستند. سید در ابتدای کتاب الطهاره عروه دارند. آن وقت نزاع وسیع شده بود که آیا شهود و معرفت ذات ممکن هست یا نیست. من که گمانم این است: همان جا تا زمانی‌که ذات را با دقیق‌ترین ابزار تعریف روشن نکنید، بحث‌ها لفظی می‌شود. او که ذات می‌گوید یک منظوری دارد، دیگری که ذات می‌گوید یک منظوری دارد. بعداً هم شروع به تکفیر و تخطئه می‌شود. در این مفاهیم خیلی نیاز داریم که با دقیق‌ترین ابزار مقصودها را روشن کنیم.

طریق معرفة الله و نقش استاد

خدا شناسی چیز شوخی ای نیست. حاج آقا می‌فرمودند ما محضر استادمان مرحوم کمپانی نشسته بودیم. منظورشان نود و نه درصد ایشان بودند. فرمودند یک آقایی وارد شد و محضر استاد ما اسم دو نفر از اساتید اخلاق نجف را برد. گفت آقا فلانی هست و فلانی هم هست. هر دو استاد اخلاق هستند. شما صلاح می‌دانید من درس کدام یک از این‌ها بروم؟ حاج آقا مکرر این قضیه را نقل می‌کردند. دأب حاج آقا این بود که اگر در مطلبی نظری داشتند فوری می‌گفتند. حالا یا آخر کار می‌گفتند یا بین نقلشان به قول ما پرانتز باز می‌کردند و می‌گفتند. این نقل از آن چیزهای جالب بود. تا جایی که در حافظه من است، هر بار این را گفتند همین وسط بحث پرانتز باز می‌کردند. یعنی این قدر در ذهنشان مهم بود که اول نظر خودشان را می‌گفتند. بعد می‌گفتند خب استاد ما که این جور جواب نداد، آن جور گفت. می‌گفتند تا از استاد ما پرسید بین این دو استاد به درس کدام یک بروم، فرمودند اگر از من پرسیده بود می‌گفتم عزیز من راه خدا این نیست که بروی از این و آن بپرسی. اگر مثل خورشید واضح است، قدم را بردار. اما اگر مثل خورشید واضح نیست عصای احتیاط را بگیر؛ توقف کن، صبر کن. راه خدا است. به جایی می‌روی و نمی‌توانی برگردی. یا راه دور می‌شود تا ببینی. خیلی عجیب است! فوری می‌فرمودند اگر از من پرسیده بود، می‌گفتم راه خدا است، نزد یک عالم می‌روی و می‌گویی کدام یک را بروم؟! فقه که نیست تا بگوییم حالا این جور وضو می‌گیرم. اینجا راهی نیست که بگویی از یک عالم می‌پرسم. خیلی مهم است. چون عقیده است؛ راه خدا است. اینجا باید مثل خورشید باشد. هر قدمی که بر می‌داری باید واضح باشد. علی العمیاء جلو نروی، مسیر مسیر معرفت است. این را می‌گفتند. بعد جواب استادشان را می‌گفتند. جواب استادشان هم عالی است. ولی چون مهم بود حاج آقا این را جلو می‌انداختند. بعد می‌گفتند اما استاد ما به این صورت جواب نداد. فرمودند این عالم، اگر اشتباه نکند تو را به اعلی علیین می‌برد اما اگر اشتباه بکند اسفل السافلین می‌برد. دومی اگر اشتباه نکند آدم خوبی می‌شوی. اگر هم اشتباه بکند همین وسط ها نگهت می‌دارد. خب این هم جواب عالی ای بود. البته تشخیص خود ایشان بوده است. خب جواب خود استاد ایشان کاشف از حرف حاج آقا است که باید چشمت باز باشد.

والحمد لله رب العالمین

کلید: معرفة الله، فطرت، علم فطری، توحید فطری، توحید ذات، دعوت انبیاء، ضرورت بعث انبیاء، کاربرد کلمه «ذات»، کاربرد کلمه «عین»، مراتب معرفت، امکان معرفة الله، رابطه خالق و مخلوق،

1فدکیه

2 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 75

3 (نهج البلاغة) ص43

4 طه134

5 النساء58

6 یوسف 70

7 همان 76

8 همان 78

9 همان 79

10 البرهان في تفسير القرآن , جلد۳ , صفحه۴۱۳

11 البقره 40

12 آل عمران 76

13کشف المراد، ج 1، ص 348

14 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 58

15 الكافي ج‏8 -124

16 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 143

17 الكافي- ط الاسلامية نویسنده : الشيخ الكليني جلد : 1 صفحه : 113

18 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 143؛ تعلیقه اول.

19 المنافقون 8

20 ابراهیم 14

21 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 325

22 الإختصاص , جلد۱ , صفحه۳۴۱؛ «أَخْلِصِ اَلْعَمَلَ فَإِنَّ اَلنَّاقِدَ بَصِيرٌ».

23 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 326

24 التفسير (للعیاشی) , جلد۲ , صفحه۴۰

25 ق 16

26 الانفال24

27 یوسف90

28 البقره213

29 البرهان في تفسير القرآن ؛ ج‏1 ؛ ص451

30 الکافي , جلد۱ , صفحه۱۶۳

31 الانبیاء104

32 غزلیات شمس مغربی، شماره 103

33 فصلت 53

34 شرح المنظومة ت حسن زاده آملي نویسنده : السبزواري، الملا هادي جلد : 2 صفحه : 44