بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلسله درسگفتارهای شرح توحید شيخ صدوق رحمه اللّه در سال 1403 ش؛
جلسهی پنجم: 2/8/1403 ش.
ادامهی شرح خطبة الوسیلة: حقایقی نسبت به مرگ
مرگ – الموت – لبس بعد الانخلاع – کائن – فاسد – جنین – السخد – کبد – طحال -
در شرح صفحه هفتاد و چهار بودیم. عرض شد که از حدیث بیست و هشتم، زودتر عبور کنیم. در جلسه قبل، امر فرمودند و بحثی را ادامه دادیم. باز دیروز، دو سؤال راجع به بحث جلسه قبل به بنده تحویل دادند. قرارداد طلبگی ما هم این است که هر کسی بخواهد بحث ادامه پیدا کند، ما در خدمتشان هستیم. دو پرسش مطرح فرمودهاند: اول، حقیقت مرگ چیست؟ مرگ در هر عالمی مناسب همان عالم است؟ و جامع میان معانی موت چیست؟
در اینکه حقیقت مرگ را به چه صورت بگوییم، دو اصطلاح هست که همه شنیدهایم: کائن و فاسد، کون و فساد. کون و فساد، اصطلاحاتی خیلی قدیمی بوده است. میگفتهاند: لبس بعد الخلع؛ کون و فساد. یک صورتی بود که خلع میشد و بعد یک صورتی میآمد. به این میگفتند: لبس بعد الخلع. در ادامه، حرکت جوهری پیش آمد، اصطلاح دیگری به دنبالش آمد، لبس بعد اللبس. یک صورتی روی صورتی میآید. با آن قبلی هم منافاتی ندارد. ولی اصطلاح است. کمالی روی کمال. حالا موت کدام یک از اینها است؟؛ اندازهای که تصوری از این دو اصطلاح داشتم، با چیزهایی که از آیات و روایات بود، شنیدههایی که از اساتید بود، دیدم با هیچ کدامشان دقیقاً جور نیست. به ذهنم تعبیری آمد، ببینید مناسبت دارد یا ندارد. موت، لبس بعد الانخلاع است، نه بعد الخلع. چون در خلع، یک چیزی میرود و یک چیزی جای آن میآید. شاید انخلاع جور دیگری باشد. اگر بخواهم آن را توضیح بدهم، موت این است که الآن شیء به مرحلهای رسیده است که این وضعیت موجود، برای آن کم است. ابزار موجود نمیتواند او را تغزیه بکند و جور او را بکشد. مثلاً وقتی جنین به دنیا میآید، این لبس بعد الخلع است؟ یا لبس بعد اللبس است؟ جنین به دنیا آمده است، الآن که متولد شد، میگویید لبسی روی لبس آمد؟ یا میگویید لبسی بعد الخلع آمد؟ یعنی چیزی از او رفت.
شاگرد: لبس بعد اللبس، شاید بهتر باشد.
استاد: وضعیت لبس بعد اللبس این است که وضعیت قبلی موجود است، او که الآن در شکم مادر نیست.
شاگرد: خودش که هست.
استاد: همین را عرض میکنم، یعنی لبس قبلی خلاصه یک تفاوتی کرده است. او در شکم مادر بود. دهنش بسته بود. شُش او منجمد و ساکت بود. دیافراگمش، تکان نمیخورد. حالا وقتی به اینجا آمد، اول به پردۀ دیافراگم تکانی داد و شش پر از اکسیژن شد و در عالم جدید و سیر جدید، وارد شد. دقیقاً نمیتوان گفت لبس بعد اللبس است. اگر الآن خود جنین را ملاحظه کنید، چیزی از او کم نشده است. او که الآن میخواهد سیر بعدی را ادامه بدهد، چیزی از او کم نشده است؛ ولی موقعیت او در تغذی که از رحم مادر و از خون بند نافی بود که به رحم وصل است، همۀ اینها تمام شده است.
شاگرد: مجاری جدیدی به او اضافه شد.
استاد: بله؛ یعنی او دیگر نمیتوانست به موقعیت قبلی ادامه بدهد. آن موقعیت خلع هم نشده است، خلع این است که چیزی که جنین داشت را از او بگیرند. از جنین که چیزی نگرفتهاند. لذا به ذهنم انخلاع آمد. یعنی خودش به نحو تولد، از یک شرائطی خروج پیدا میکند. به شرائط جدیدی وارد میشود که با کمال بالفعل او مناسب است. از این کارهای صنعت امروز در موشکها هم هست که چند خرج دارند. یک خرجش تمام میشود و اصلاً جدا میشود. شبیه جنینی که در شکم مادر است، وقتی به دنیا میآید مشیمه و جفت او جدا میشوند. در فارسی جفت بچه میگوییم. البته شاید مشیمه دقیقاً همان جفت نباشد. شاید در عربی به آن «سُخد» میگویند: «السُّخْدُ هَنَة كالكبد أَو الطحال مجتمعة تكون في السَّلى»1؛ محل اتصال مشیمه است. غلاف جنین؛«يَخۡلُقُكُمۡ فِي بُطُونِ أُمَّهَٰتِكُمۡ خَلۡقا مِّنۢ بَعۡدِ خَلۡق فِي ظُلُمَٰت ثَلَٰث»2؛ سه تا است. آن چیزی که به رحم مادر چسبیده است و از آنجا خون مادر را میگیرد و به جنین میدهد که استفاده کند، به آنچه که چسبیده است، جفت میگوییم و الآن، آن غلافها هیچکدام جفت نیستند، چون در سخد است. در بعضی از کتب لغت، اینها با هم مخلوط شده است. چون نزدیک هم هستند. در دو-سه کتاب به این صورت بود: «السُّخْدُ هَنَة كالكبد أَو الطحال». کبد و طحال، نحو خاصی هستند. ولو باز بین کبد و طحال تفاوت است. حضرت امیر سلام اللّه علیه، تفاوت بین کبد و طحال را به این صورت فرمودهاند. [در روایتی خدمت ایشان] عرض شد که چرا میگویید طحال را نخوریم ولی مانعی ندارد که کبد را بخوریم؟!؛ حضرت علیه السلام یک آب جوشی آوردند و نشان دادند که کبد خون نیست؛ وقتی حرارت میخورد، سفت میشود. اما طحال خون است؛ باز میشود. به نظرم حضرت علیه السلام، عملاً به او نشان داد که جنس طحال از خون است. ولی از حیث «هنة» مانعی ندارد. یک چیز سفت مانندی است. وقتی ظاهر طحال و کبد را نگاه میکنید، خیلی نزدیک به هم هستند. آن را هم گفتهاند چیزی است که در شکم مادر به همراه جنین است. خب، ببینید آن الآن رفت و جدا شد. دیگر نمیتواند تغذیه کند. جنین به راه خودش ادامه میدهد.
در موت هم همینطور است. البته این منافاتی با معاد جسمانی ندارد. ما الآن میگوییم روح دیگر نمیتواند این بدن را ساماندهی کند و موت طبیعی پیش میآید، در اینکه در حشر اکبر دوباره این بدن بر میگردد، اما بهنحویکه وارد عالم آخرت میشود؛ این منافاتی با آن ندارد. فعلاً شرائطی که الآن روح دارد، در برزخ و قیامت، این بدن دیگر پیر میشود. موت طبیعی همین است. مثل میوهای است که میرسد و میافتد. مثل جنینی است که متولد میشود.
شاگرد: برای ورود جنین به دنیا، از کلمۀ موت استفاده کردهاند؟. طبق آیۀ «كُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُم»3 به این ورود، احیاء میگویند، نه مرحلۀ موت.
استاد: یک آیه هست که چندبار بحث شده است؛ این فاء، در ذهن من خیلی پررنگ است. آیه شریفه به بَشری که به اینجا آمده و در دار حجاب است، میفرماید: «يَـٰأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِن كُنتُمۡ فِي رَيۡب مِّنَ ٱلۡبَعۡثِ»؛ خب ندیدهاید، طبیعی است که شک داشته باشید. خب آیه میخواهد برای معاد برهان بیاورد و از شک در بیایید. آیه چه کار میکند؟ «فَإِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن تُرَاب ثُمَّ مِن نُّطۡفَة ثُمَّ مِنۡ عَلَقَة ثُمَّ مِن مُّضۡغَة مُّخَلَّقَة وَغَيۡرِ مُخَلَّقَة لِّنُبَيِّنَ لَكُم وَنُقِرُّ فِي ٱلۡأَرۡحَامِ مَا نَشَاءُ إِلَىٰ أَجَل مُّسَمّی»4؛ این فاء یعنی اگر شک دارید، این مسیر را نگاه کنید. مسیر، مسیر کمال است. درجاتی دارد طی میشود. ملک الموت، نه ملک الفوت. توفی است. «قُلۡ يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ»5؛ آن استاد اسفار که روی کاربرد واژهها خیلی دقیق بودند، مدام تکرار میکردند. میفرمودند: نگویید فلانی فوت شد، خیلی حساس بودند. نگویید فوت شد، فوت یعنی تمام شد و رفت. قرآن نمیفرماید کسی فوت شد. میفرماید: «يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ». آقا [یکی از حاضران] فرمودند: وقتی جنین به دنیا میآید، چیزی از او کم نشده است، توفی هم اخذ الشیء بتمامه است. اگر ملک الموت یک ذره از شما را، در اینجا باقی بگذارد، توفی شما نکرده است. توفی این است که هیچ چیزی از شما باقی نمیگذارد؛ «وَقَالُواْ أَءِذَا ضَلَلۡنَا فِي ٱلۡأَرۡضِ أَءِنَّا لَفِي خَلۡق جَدِيدِۭ»6. برای حشر اکبر «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُم»7؛ ذرهای از این ذرات بدن شما که از علم خداوند متعال مخفی نشده است. اما «وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُ»8؛ یعنی نزد ما، از شما چیزی توفی شده که چیزی کم ندارد. همهاش آنجا است. لذا «ملک الموت» است. ملک الفوت نیست. «اَنَّ اَلْمَوْتَ حَقٌّ»9؛ موت حق است، یعنی چه؟؛ بنابراین اگر اینطور باشد، فرمایش شما درست است. بگردیم و ببینیم این مراحلی که جلو میرود، آیا اطلاق شده که تولد هست یا خیر؟؛ «لَن يَلِجَ مَلَكوتَ السَّماواتِ مَن لَم يولَد مَرَّتَينِ»10.
شاگرد: عرض بنده این است که مرگ، تولد هست. در احادیث هم هست. اما اینکه به تولد، مرگ اطلاق شده باشد؛ خیر. مثلاً بگویند انسان در بدن مادر میمیرد و وارد این دنیا میشود.
شاگرد 2: «قَالُواْ رَبَّنَا أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ»11 .
استاد: «لَا يَذُوقُونَ فِيهَا ٱلۡمَوۡتَ إِلَّا ٱلۡمَوۡتَةَ ٱلۡأُولَی»12. باز آیهای که فاء دارد: « قَالُواْ رَبَّنَا أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ فَٱعۡتَرَفۡنَا بِذُنُوبِنَا»؛ یعنی تعدد مرگ، اعتراف آورد. آن جملۀ نهجالبلاغه مضمون عجیبی است. بعد از اینکه حضرت علیه السلام محتضر را بیان کردند، فرمودند: «بَیْنَ أَطْوَارِ الْمَوْتَاتِ وَ عَذَابِ السَّاعَاتِ»13. شاید به سؤال دوم مربوط شود.
شاگرد: «امتنا» ظاهراً مربوط به تولد نیست. مربوط به دنیا و بعد از آن است. مثلاً مرگ و رجعت، مرگ و بعد از برزخ. این میتواند شاهد این باشد که به اولین مرحله، موت گفته باشند؟
شاگرد 2: غیر شیعه چون رجعت را قبول ندارند، از نطفه به بعد را، موت اول میگویند. بهخاطر اینکه آیه را درست کنند و رجعت را قبول ندارند، به این صورت میگویند.
استاد: «أَوَمَن كَانَ مَيۡتا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورا يَمۡشِي بِهِ فِي ٱلنَّاسِ»14، قرینه ذیل آیه، از ذهن دور میبرد که منظور از «میت» مراحل قبلی باشد. چرا؟؛ چون «وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورا يَمۡشِي بِهِۦ فِي ٱلنَّاسِ». معلوم میشود که میت قبلیاش نبود آن نور است، فاحییناه به نور. این ممکن است. ولی باز منافاتی ندارد که همان آیه شریفه هم، «أَوَمَن كَانَ مَيۡتا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ» بهعنوان کمال دیگری برای او باشد.
شاگرد: این تعریف شامل کسانی هم که در این دنیا، این مقام را به دست میآورند که به عوالم دیگر بروند؛ بهگونهایکه به اختیار خودشان برگردند، میشود؟. یعنی بدن به مرحلهای نرسیده است که روح توانایی سر و سامان آن را داشته باشد، اما خودش اختیار میکند که بر نگردد.
استاد: فرمایش شما این است که او به مرحلهای میرسد که الآن برای او تجرد حاصل شده است. منافاتی با این ندارد.
شاگرد: انخلاعش کجا است؟
استاد: انخلاعش، انقطاع تام از این بدن است. در حافظهام هست که در کشکول شیخ بهائی هست؛ تعبیرشان به این صورت است که برخی از عرفاء یا علماء یا کبراء یا چیزی شبیه این که الان درست در خاطرم نیست، گفتهاند: «به من حقیر چنین فهماندند که انقطاع کامل روح از بدن بعد از پانصد سال مردن است». حالا چه طور به او گفته بودند. یعنی علی ای حال، روحی که در این دنیا انس گرفته بود، وقتی به عالم دیگر میرود، بقایای زیادی از این دنیا، هنوز در آن هست. مثل بچهای که به اینجا میآید. بچه دو ساله با آدم چهل ساله یک جور است؟! بچه یکساله هنوز نمیداند که در این دنیا چه خبر است.
شاگرد: کسی که در اینجا میمیرد، میخواهم اسم موت روی او بگذاریم، صحبت سر این است که کسی است که اختیار دارد و اینطور نیست که این بدن دیگر ظرفیت نداشته باشد. خودش تصمیم گرفته است که دیگر نیاید و این بدنش را هم خاک میکنند. ما اسم این را موت میگذاریم، بدون اینکه بدن مشکل داشته باشد.
موت – مرگ – تجاذب ذرات بدن – آخوند ملا صدرا – بدن اختراعی – جدول مندلیف – عناصر اربعة – عناصر بدن – معاد جسمانی – نقص الارض – موت العلماء -
استاد: تذکر روایات سر جای خودش خوب است. مرحوم آقا علی مدرس در رساله «سبیل الرشاد»، از مبنای صاحب اسفار فاصله گرفتهاند. بدن اختراعی را ایشان نپذیرفتند. بعد از ایشان، مرحوم کمپانی و دیگران، حرف آقا علی را تأیید کردهاند. البته عدهای از طرفداران آخوند، حرف آقا علی را رد کردهاند. الآن کتابهایشان موجود هست. مرحوم آقا علی، به این حدیث احتجاج کردهاند. در احتجاج طبرسی15 امام علیهالسلام، جمله مهمی به زندیق فرمودند. فرمودند: وقتی بدنی خاک میشود - شاید تعبیر امام علیهالسلام مؤمن است، چون میخواستند ذهب را بگویند؛ اما میتوان برای حشر جمیع بشر هم، به نحو غیر ذهب، تنقیح مناط بدهیم - ذرات بدن مؤمن در خاک مثل ذرات طلا در خاک است. آن وقت که نزدیک حشر میشود، خدای متعال، یک بارانی میفرستد که بین این ذرات، دوباره تجاذب میشود و بدنی مناسب با عالم آخرت فراهم میشود. حالا اینجا منظور من نیست. آنچه که به گمانم خیلی اهمیت دارد، این تعبیر امام علیه السلام است. مانوس ما این است که میگوییم روح میآید و به بدن تعلق میگیرد؛ اما بزنگاه روایتِ احتجاج، این است که حضرت علیه السلام فرمودند: وقتی با آن باران، ذرات طلا آماده شد، «فَيَنْتَقِلُ بِإِذْنِ اللَّهِ الْقَادِرِ إِلَى حَيْثُ الرُّوحِ فَتَعُودُ الصُّوَرُ بِإِذْنِ الْمُصَوِّرِ». خیلی جالب است. یعنی این جور نیست که روح بیاید و به آن بدن تعلق بگیرد. این بدن میرود و به روح میچسبد. لذا است که فرمایش آقا علی این شده است. فرمودند بدنی که در خاک رفته است، حرکت جوهری اشتدادی او هنوز ادامه دارد. ولو الآن آن نفس به این بدن تعلق ندارد، اما این بدن در خاک، ولو ذراتش [بالا میرود]. حتی اگر DNA هم از هم پاشیده باشد. یک وقتی مفصل بحث کردیم. بدنهایی که هندوها آتش میزنند، تمام ترکیبات آلی منفصل میشود. یعنی بدنی که کاملاً ذوب شد وخاکستر شد، آن بدن به عناصر مندلیف بر میگردد. دیگر در آنجا ترکیبات آلی نداریم. سوختن، این کار را میکند.
شاگرد: عناصر جدول مندلیف، معدنی هستند.
استاد: آنها شیمی عنصر هستند. در معدنیات مولکول هم هست.
شاگرد: چرا اسم آن را بیاوریم؟
استاد: چون الآن این اصطلاحات از هم جدا شده است. معدن، یک اصطلاحی برای طبیعیات قدیم است. میگفتند: آباء سبعه، امهات اربعه و موالید ثلات. موالید ثلات، معدن و نبات و حیوان بود. این نظم خیلی قشنگی است. این برای خودش جدول است. معدنی که آنها میگفتند، میتواند در آن، مولکول هم باشد و لذا، شما میتوانید در شرایطی، آن معدن را احراق کنید، یا ترکیباتش را به هم بزنید. اما وقتی عناصر از چهار تا [بیشتر شد]، به نحو دیگری در میآید، آنها، تعریفش تفاوت میکند. عنصر در لغت یونان، یعنی اسطقس. اسطقس یعنی اصل و پایه، چیزی که دیگر نمیتوانی تغییرش بدهی. به چند راه هم میتواند به آن اصل برگردد. این معنای اسطقس و عنصر تغییر کرد. عنصر الآن چه شده است؟؛ آنی شده است که وقتی آتشش بزنید، دیگر نمیتوانید تجزیهاش کنید. فلذا اگر یادتان باشد، وقتی این تعریف را ارائه دادند، مادیها و ماتریالیستها چه کارهایی کردند. این را مکرر عرض کردهام و لذا گفتم: روزی که رادرفورد به سادی گفت: «ما نمیتوانیم این را بگوییم، چون به ما میگویند کیمیاگرید!» بنده عرض کردم، آن روز از ایام اللّه است. این را مکرر عرض کردهام. برای کسی که فضای آن وقت را بفهمد و بفهمد که این حرف به چه معنا است، به ما میگویند کیمیاگرید! میدانید در آن عصر کیمیاگری چه بود؟؛ خرافهای محض بود. مسخره میکردند. او گفت: اگر ما بگوییم با این رادیواکتیو، عنصر مندلیف عوض میشود، به ما خواهند گفت که پس کیمیا هم امکان پذیر است! به عدد برگشت. اینها مطالب مهمی است.
این را عرض میکنم، برای اینکه یکی از وظایف طلبگی این است که فرق فرضیههای علمی و نظریههای علمی و چیزهایی علمیای که پلهای پشت سرش خراب شده است را بدانیم. وقتی فرقش را نفهمیم، یکی از نظریههایی که هنوز ثابت نشده است را، وحی منزل میکنیم. یک جا هم یک چیزهایی که بحثش گذشته است را، میگوییم رها کن که هنوز دارند چرت و پرت میگویند!. این نقص کار است. ما باید بدانیم که چه پلهایی پشت سر مسیرهای علمی خراب شده است. وقتی پل پشت سر یک مسیر علمی خراب شود، یعنی دیگر نمیتوانند برگردند. طارق رفت که اندلس را بگیرند. از اینجا که رد شدند، هر چه کشتی بود را آتش زدند. گفت: نتوانیم برگردیم. حالا هم در خیلی از مسیرهایی که رد میشوند، پلها را خراب میکنند تا دیگر امید نداشته باشند که از این پل به این طرف بر میگردیم. گاهی بحثهای علمی به این صورت است. فقط ما باید به درستی تشخیص بدهیم. نه اینکه کلاه سرمان برود. خیلی وقتها، یک نظریهای که هنوز پل پشت سرش خراب نشده است، کلاه سرمان میگذارد. بهعنوان وحی منزل و بهعنوان قانون ثابت شده، میپذیریم. بعضی از چیزهایی که بنده عرض میکنم، به اندازه ذهن قاصر خودم عرض میکنم. میبینم برای ذهنیت طلبگی نیاز است. چرا؟؛ چون بعضی از چیزها را باید به نحو تطبیقی خوب بلد باشیم. خوب اگر به نحو تطبیقی خوب بلد نباشیم، باید بر اساس فرمایش شما، بگوییم معدن!؛ در حالی که این طور نیست و معدن یک اصطلاح خاص خودش را دارد. کما اینکه در مباحثه عرض کردم که عناصر اربعه مسخره کردن ندارد. خیلیها میگویند: یک زمانی میگفتند: چهار عنصر است. عناصر اربعة، به نحو علمیای که ابنسینا میگفت و در کشف المراد بود، برای خودش یک تعریف علمی داشت؛ برای خودش کلاسیک بود.
شاگرد: به اصطلاح جدید، به عناصر مندلیف، معدنی میگویند.
استاد: مثلاً اکسیژن مواد معدنی است؟
شاگرد: بله.
استاد: خوب است. من این اصطلاح را نمیدانستم که به هیدروژن مواد معدنی بگویند.
شاگرد 2: شیمی معدنی است.
استاد: شیمی معدنی با کل شیمی فرق دارد. معدنی که شما میگویید، فقط طرف راست جدول است، آن هم فلز با آن خصوصیاتش. اگر تازه معدن آهن و طلا گفته میشود، خصوصیات خودش را دارد. موضع آن جدول خیلی مهم است. هر جایی از آن، یک خصوصیتی دارد. ما تخصص نداریم. کسی که تخصص دارد، تا به جدول نگاه میکند، میتواند خصوصیات موضعی که خانه آن عنصر قرار گرفته است را بگوید. میگوید: چون این جای جدول قرار گرفته است، این جور خصوصیت دارد. این جدول به این صورت است، برای خودش نظم دارد.
میخواستم این را عرض کنم که حتی اگر تمام ترکیبات آلی بدن هم در اثر سوزاندن بدن به هم بخورد، این به هم خوردن منافاتی با حشر جسمانیای که امام علیهالسلام فرمودند، ندارد. چرا؟؛ چون این ذراتی که در بدن یک شخصی بوده است، حضرت علیه السلام فرمودند: در تراب موجود است و لذا قرآن کریم میفرماید: «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُمۡۖ وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُۢ»16. این بدن موجود است. این بدنی که در خاک موجود است، امام علیه السلام فرمودند: وقتی که وقتش برسد - یعنی آن اندازه که باید سیر جوهری خودش را بکند، وقتی آن باران آمد - «یعود الی حیث الروح». حالا دیگر روح پایین نمیآید، بلکه او بالا میرود.
شاگرد: «تنقص الارض» به چه نحوی است؟
استاد: ذیل آیۀ «أَوَلَمۡ يَرَوۡاْ أَنَّا نَأۡتِي ٱلۡأَرۡضَ نَنقُصُهَا مِنۡ أَطۡرَافِهَا»17 دارد: «بموت العلماء»18. در اینجا که «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُم» دارد، یعنی آنچه که از بدن آنها میگیرد. ظاهر «تنقص» این است که آب بدن خشک میشود و ذرات بدن از هم میپاشد. کفن را که بعداً میبینند، میبینند کفن رفته و بدن خاک شده است. خاکی که «هَشِيما تَذۡرُوهُ ٱلرِّيَٰحُ»19. «وَضَرَبَ لَنَا مَثَلا وَنَسِيَ خَلۡقَهُۥ قَالَ مَن يُحۡيِ ٱلۡعِظَٰمَ وَهِيَ رَمِيم»20. رمیمی که روی خاک میریزند، «تنقص الارض»؛ پخش میشود و میرود. زمین، یک چیزی را بر میدارد و از هم متفرق میکند.
شاگرد: یعنی میفرمایید اگر آتشی خورده باشد، این فرایند قابل بازگشت است؟
استاد: بله؛ فی علم اللّه محفوظ است. دو-سه جلسه، راجع به این که بدنی که سوخته شده و به عناصر برگشته است، به چه صورت به حشر جسمانی بر میگردد، بحث کردیم. ذیل آیۀ «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُمۡۖ وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُ»21 در سورۀ مبارکۀ ق مباحثه کردیم.
شاگرد: بیش از دو-سه جلسه شد. شبهۀ آکل و ماکول را هم بحث کردیم.
مرگ – موت – انسان – فرشته – نفس ناطقۀ انسان – نفس فرشته – حدیث کمیل بن زیاد – لیس لها انبعاث -
شاگرد 2: نسبت به اینکه میگویید: بدن به سمت روح بر میگردد، در حدیث کمیل، همان روح سوم است که «و ليس لها انبعاث، و هي أشبه الأشياء بنفس الملائكة»22؟
استاد: بله؛ «ليس لها انبعاث» خیلی مهم است. یعنی همین که ما الآن اینجا هستیم، خداوند متعال به انسان نفسی داده است که از هیچ کجای این بدن تغذیه مورد نیاز نمیشود. آنچه که بدن او را تغذیه میکند، روح بخاری و بعد نفس نباتی وحیوانی است. حضرت علیه السلام، در سومی این را فرمودهاند؟
شاگرد: بله.
استاد: غذایی که ما میخوریم، یک شانی از نفس را تغذیه میکند تا بدن زنده بماند. اما آنی که در اینجا آمده است و در مجرای روح بخاری و نفس نباتی و حیوانی ظهور کرده است، «لیس لها انبعاث» [است]. چون قبل از این، حضرت علیه السلام، انبعاث از کبد، انبعاث از دماغ و قلب را میفرمایند:
«و في حديث كميل بن زياد قال: سألت مولانا أمير المؤمنين علیه السلام قلت: أريد أن تعرفني نفسي؟ قال: قال: يا كميل أي نفس تريد؟ قلت: يا مولاي هل هي إلا نفس واحدة، فقال: يا كميل إنّما هي أربع: النامية النباتية و الحسية الحيوانية، و الناطقة القدسية، و الكلمة الإلهية. و لكل واحدة من هذه خمس قوى و خاصتان: فالنامية النباتية لها خمس قوى: ماسكة، و جاذبة، و هاضمة، و دافعة، و مربية. و لها خاصتان الزيادة، و النقصان. و انبعاثها من الكبد و هي أشبه الأشياء بنفس الحيوان. و الحيوانية الحسية، و لها خمس قوى: سمع، و بصر، و شم، و ذوق، و لمس. و لها خاصتان: الرضا، و الغضب. و انبعاثها من القلب، و هي أشبه الأشياء بنفس السباع. و الناطقة القدسية، و لها خمس قوى: فكر، و ذكر، و علم، و حلم، و نباهة. و ليس لها انبعاث، و هي أشبه الأشياء بنفس الملائكة …»23.
سومی «لیس لها انبعاث». یعنی آن نفسی است که زن و مرد بودن در آن تفاوتی ندارند. روحیات زنانگی و مردانگی بدن در آن نیست. آن یک اشبه الشیء بالملائکه است. اینها خیلی مطالب مهمی است.
علی ای حال، آنچه که آقا [یکی از حاضران] میفرمایند، من یک چیزی یادم هست. ولی عبارت در ذهنم حاضر نشد که امام علیهالسلام همین مردن را به تولد جنین تشبیه فرمودهاند.
شاگرد: روایتش را در اینجا آوردهاند: «النّاس فی الدنیا کالجنین فی بطن أمه فاذا ماتوا فقد خرجوا من ضیق الدنیا الی سعتها».
استاد: شاید هم چند مورد باشد.
شاگرد 2: در تفسیر امام هم ذیل آیۀ «وَكُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُمۡ»24 آمده است: «أخرجكم أحياء»25.
شاگرد: این مثال آن نیست. چون احیا شما را به اینجا میآورد، نه موت.
شاگرد 3: ذیل « وَكُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُمۡ» مجمع البیان چند احتمال داده است. در احتمال چهارم مرحله نطفه را مقال آن میآورند.
مرگ – سکرات موت – مرگ مومن – شیرینی مرگ برای مومن – خوف المطلع – مولا عبدالصمد همدانی – صاحب الریاض – کاشف الغطاء – حملۀ وهابیون به کربلا و نجف -
استاد: علی ایّ حال، موت هر عالمی مناسب آن است. میدانیم که این مراحل هست؛ سکرات الموت. در دومین سؤال فرمودند در برخی از روایات مرگ برای مؤمن شیرین است و با سختی همراه نیست. اما اینطور شنیدهام که طبق برخی از روایات حتی بندگان خاص خداوند متعال هم مرگ را همراه با سختی و تلخی یاد میکنند، آیا بین این دو طایفه، تهافتی وجود ندارد؟
ظاهراً اگر ما برای مرگ، شئونات و مراحل بگیریم، خیر [تهافت ندارد]. سکرات؛ «إِن للْمَوْت سَكَرَات»26«کل سکرة له شأن من الشان». کسی است که از ده تا سکرة، رد میشود، اما از یازدهمی، خیر. کتابی مربوط به شرح حال آشیخ حسنعلی بود. شاید سی سال پیش دیده بودم. اگر درست یادم باشد، شاید از آقازاده ایشان بود؛ فرموده بودند: مثل آشیخ حسنعلی! - ببینید چه دم و دستگاهی است! - گفتند دارند کمی بر من سخت میگیرند. چرا؟؛ یک چیزی هم فرموده بودند؛ شاید این بود که گاهی یک شوخیای هم کرده بودم27. در روایت هم دارد که خدای متعال گناهان بندۀ مومنش را با سختیهای دنیا صاف میکند تا وقت مرگ، اگر در وقت مرگ، بخشی مانده که قرار است آن طرف متاذی باشد، «إِنَّهُ لَيُشَدَّدُ عَلَيْهِ عِنْدَ اَلْمَوْتِ»28.
منظور این که افراد فرق میکنند؛ حاج آقا میفرمودند: به دیدن فلان عالم رفتم. ایشان گفتند: سهشنبه اینجا خوابیده بودم، در بسته بود. کسی از در وارد شد و گفت شما یکشنبه وفات میکنید. من هم به کسی نگفتم اما خودم را آماده کردم. یکشنبه شد و از دنیا نرفتم. شاید هم در بعضی از نقلها بود که آمده و گفته بودند: شما استراحت کنید. خلاصه از دنیا نرفت. حاج آقا میفرمودند: «من با خودم فکر میکردم که چه شد؟! سهشنبه که به من گفتند شما میروید. یکشنبه شد و نشد. این چه طور میشود؟ آن عالم گفت که به این صورت برای خودم حل کردم؛ تخلف در وعد قبیح است، تخلف در وعید که قبیح نیست. حاج آقا، این را برای دنبالهاش میگفتند: من خدمت ایشان عرض کردم: این برای بعضی وعید است، ولی برای بعضی دیگر بالاترین وعد است. بعد گفتند: آن آقا پیرمردی بود - شاید هم گفتند اهل یکی از شهرها بودند - میگفت: من برای مردن میرقصم. حاج آقا این را چندین بار میگفتند. چه افرادی! چه حالاتی! «قُلۡ إِنَّ ٱلۡمَوۡتَ ٱلَّذِي تَفِرُّونَ مِنۡهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِيكُم»29 اما او میگوید من برای مرگ، میرقصم.
همان کسی هم که میگوید: «میرقصم»، حالات است. یعنی او واقعاً عظمتش خیلی است. چون عوالمی که میخواهد طی کند، عظیم است. در یک شرایطی، شوق در او جلوهگر است، میگوید میرقصم. اما مانعی ندارد که شئونات و مقامی از روح به عوالم عظیمهای …؛ حضرت امام معصوم بودند. عرض کردند چرا یابن رسول اللّه؟! فرمودند: «خوف المطلَع؟». امام معصوم که «خوف مطلع» میگویند با امثال من خیلی فرق دارد. «مطلَع» چیست؟ هر چه جلوتر برود آن دستگاه و عظمت کار را بیشتر میفهمد که هنوز خیلی کار داریم.
شاگرد: حاج علی یزدی قنادی در قم بوده است که وقتی میخواستند ایشان را جراحی مغز کنند و با مته سوراخ کنند، نمیگذارد او را بیهوش کنند و یک چیزی میخواند. یک وقتی ایشان در هواپیما سوار بودند، اعلام میکنند که هواپیما مشکل دارد، او بلند میشود خوشحالی میکند.
استاد: کتاب بحر المعارف مولی عبدالصمد همدانی، کتاب خوبی است. وقتی وهابیها به کربلا آمدند، ایشان را شهید کردند. از ایشان هم همین نقل شده است که وقتی این ملعونها ریخته بودند و قتل عام کرده بودند … . وهابیها نتوانسته بودند به نجف وارد شوند، چون سور داشت. حتی حاج آقا می فرمودند: مرحوم آشیخ جعفر کاشف الغطاء، تفنگ دستش بود و به وهابیها میزد که نتوانند وارد شهر بشوند. حتی مهمات و باروت آشیخ جعفر تمام شد، حاج آقا فرمودند: دوید و به حرم امیرالمؤمنین علیه السلام آمد، جلوی ضریح تفنگش را انداخت و گفت تا اینجا دست من بود، بقیهاش دست خودت! در کربلا آمدند؛ معروف است. اگر خواستید ببینید در «کشف الارتیاب» تالیف آسید محسن امین، اینها را توضیح دادهاند. مولی عبدالصمد را هم شهید کردند. آسید علی صاحب ریاض را نتوانسته بودند شهید کنند. کرامت مهمی از ایشان ظهور کرد. به خانۀ ایشان ریختند. مرجع شیعه بود، میخواستند او را بکشند. زنها فرار کردند. یک بچه کوچکی در خانه بود. مکرر حاج آقا میفرمودند. میفرمودند: آسید علی دیدند زنان هم که رفتند. این بچه هم که اینجا مانده است، اینها الآن به خانه میریزند و او را میکشند. گفتند به ذهن من اینطور آمد؛ دیدم یک بافههای بزرگ هیزم در آشپزخانه بود؛ خوابیدم بچه را روی سینهام گذاشتم و این هیزمها را با دست روی خودم کشیدم تا وقتی وارد میشوند، هیزم ببینند. باورشان نمیشود که کسی زیر هیزمها خوابیده است. فرموده بودند آمدند وارد شدند، دیدند کسی نیست. اینجا هم هیزم است. برگشته بودند. آسید علی فرموده بودند: از عجائب و کرامات الهیه این بود که این بچه، بیش از دو ساعت روی سینه من بود، یک نفس بلند نکشید که آنها بفهمند. ساکت محض بود. لذا اینها آمده بودند و رفتند.
و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
پایان.
1. لسان العرب، ج3، ص 207.
2. الزمر، آیۀ 6.
3. البقرة، آیۀ 28.
4. الحج، آیۀ 5.
5. السجدة، آیۀ 11.
6. همان، آیۀ 10.
7. ق، آیۀ 4.
8. همان.
9. تفسير نور الثقلين،ج ۳، ص ۲۸۸.
10. آخوند ملاصدرا، شرح اصول کافی، ج 1، ص 361.
11. الغافر، آیۀ 11.
12. الدخان، آیۀ 56.
13. نهج البلاغه (بر اساس نسخۀ صبحی صالح)، ج 1، ص 114.
14. الانعام، آیۀ 122.
15. شیخ طبرسی، الإحتجاج، ج 2، ص 350: «إِنَّ تُرَابَ الرُّوحَانِيِّينَ بِمَنْزِلَةِ الذَّهَبِ فِي التُّرَابِ فَإِذَا كَانَ حِينُ الْبَعْثِ مُطِرَتِ الْأَرْضُ مَطَرَ النُّشُورِ فَتَرْبُو الْأَرْضُ ثُمَّ ثُمَّ تمخضوا [تُمْخَضُ] مَخْضَ السِّقَاءِ فَيَصِيرُ تُرَابُ الْبَشَرِ كَمَصِيرِ الذَّهَبِ مِنَ التُّرَابِ إِذَا غُسِلَ بِالْمَاءِ- وَ الزُّبْدِ مِنَ اللَّبَنِ إِذَا مُخِضَ فَيَجْتَمِعُ تُرَابُ كُلِّ قَالَبٍ إِلَى قَالَبِهِ فَيَنْتَقِلُ بِإِذْنِ اللَّهِ الْقَادِرِ إِلَى حَيْثُ الرُّوحِ فَتَعُودُ الصُّوَرُ بِإِذْنِ الْمُصَوِّرِ كَهَيْئَتِهَا …».
16. ق، آیۀ 4.
17. الرعد، آیۀ 41.
18. علامۀ بحرانی، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 3، ص 271.
19. الکهف، آیۀ 45.
20. یس، آیۀ 78.
21. ق، آیۀ 4.
22. مجمع البحرين، ج 4، ص 115.
23. همان.
24. البقرة، آیۀ 28.
25. تفسير الإمام العسكري، ج 1، ص 210.
26. سیوطی، الدر المنثور في التفسير بالماثور، ج 7، ص 598.
27. کتاب نشان از بی نشان ها، ص 28: «روز شنبه فرا رسید. زیر لب فرمودند: کار رفتن را بر من دشوار گرفتهاند و عتاب دارند: تو که حضور محضر حضرت رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتی از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده میگشودی؟».
28. شیخ صدوق، علل الشرایع، ج ۱، ص ۲۹۷.
29 الجمعه 8
توحید صدوق؛ جلسه 66 2/8/1403
بسم الله الرحمن الرحیم
صفحه هفتاد و چهار بودیم. گفتم از این حدیث بیست و هشتم زود رد شویم. در جلسه قبل امر فرمودند بحثی را ادامه دادیم. باز دیروز دو سؤال راجع به بحث جلسه قبل دادند. قرارداد طلبگی ما هم این است که هر کسی بخواهد بحث ادامه پیدا کند ما در خدمتشان هستیم. دوسوال فرمودهاند؛ اول، حقیقت مرگ چیست؟ مرگ در هر عالمی مناسب همان عالم است، جامع بین معانی موت چیست؟
در اینکه حقیقت مرگ را به چه صورت بگوییم، دو اصطلاح هست که همه شنیدهایم؛ کائن و فاسد، کون و فساد. کون و فساد اصطلاح خیلی قدیمی بوده. میگفتند لبس بعد الخلع؛ کون و فساد. یک صورتی بود که خلع میشد و بعد یک صورتی میآمد. به این میگفتند لبس بعد الخلع. در ادامه حرکت جوهری پیش آمد، اصطلاح دیگری به دنبالش آمد، لبس بعد اللبس. یک صورتی روی صورتی میآید. با آن قبلی هم منافاتی ندارد. ولی اصطلاح است. کمالی روی کمال. حالا موت کدام یک از اینها است؟ اندازهای که تصوری از این دو اصطلاح داشتم، با چیزهایی که از آیات و روایات بود، شنیده هایی که از اساتید بود، دیدم با هیچ کدامشان دقیقاً جور نیست. به ذهنم تعبیری آمد، ببینید مناسبت دارد یا ندارد. موت، لبس بعد الانخلاع است، نه بعد الخلع. چون در خلع، یک چیزی میرود و یک چیزی جای آن میآید. شاید انخلاع جور دیگری باشد. اگر بخواهم آن را توضیح بدهم، موت این است که الآن شیء به مرحلهای رسیده که این وضعیت موجود کمش است. ابزار موجود نمیتواند او را تغزیه بکند و جور او را بکشد. مثلاً وقتی جنین به دنیا میآید این لبس بعد الخلع است؟ یا لبس بعد اللبس است؟ جنین به دنیا آمده، الآن که متولد شد میگویید لبسی روی لبس آمد؟ یا میگویید لبسی بعد الخلع آمد؟ یعنی چیزی از او رفت.
شاگرد: لبس بعد اللبس شاید بهتر باشد.
استاد: وضعیت لبس بعد اللبس این است که وضعیت قبلی موجود است، او که الآن در شکم مادر نیست.
شاگرد: خودش که هست.
استاد: همین را عرض میکنم، یعنی لبس قبلی خلاصه یک تفاوتی کرده. در شکم مادر بود. دهنش بسته بود. شُش او منجمد و ساکت بود. دیافراگمش تکان نمی خورد. حالا وقتی به اینجا آمد، اول به پرده دیافراگم تکانی داد و شش پر از اکسیژن شد و در عالم جدید و سیر جدید وارد شد. دقیقاً نمیتوان گفت لبس بعد اللبس است. اگر الآن خود جنین را ملاحظه کنید، چیزی از او کم نشده. او که الآن میخواهد سیر بعدی را ادامه بدهد، چیزی از او کم نشده. ولی موقعیت او در تغذی از رحم مادر و خون مادر که بند نافی که به رحم وصل بود، همه اینها تمام شد.
شاگرد: مجاری جدیدی به او اضافه شد.
استاد: بله، یعنی او دیگر نمیتوانست به موقعیت قبلی ادامه بدهد. آن موقعیت خلع هم نشده، خلع این است که چیزی که جنین داشت را از او بگیرند. از جنین که چیزی نگرفته اند. لذا به ذهنم انخلاع آمد. یعنی خودش به نحو تولد، از یک شرائطی خروج پیدا میکند. به شرائط جدیدی وارد میشود که با کمال بالفعل او مناسب است. از این کارهای صنعت امروز در موشکها هم هست که چند خرج دارند. یک خرجش تمام میشود و اصلاً جدا میشود. شبیه جنینی که در شکم مادر است، وقتی به دنیا میآید مشیمه و جفت او جدا میشوند. در فارسی جفت بچه میگوییم. البته شاید مشیمه دقیقاً همان جفت نباشد. شاید در عربی به آن «سُخد» میگویند. «السُّخْدُ هَنَة كالكبد أَو الطحال مجتمعة تكون في السَّلى»1؛ محل اتصال مشیمه است. غلاف جنین؛«يَخۡلُقُكُمۡ فِي بُطُونِ أُمَّهَٰتِكُمۡ خَلۡقا مِّنۢ بَعۡدِ خَلۡق فِي ظُلُمَٰت ثَلَٰث»2؛ سه تا است. آن چیزی که به رحم مادر چسبیده و از آن جا خون مادر را میگیرد و به جنین میدهد که استفاده کند، به آن چه که چسبیده جفت میگوییم. و الآن آن غلاف ها هیچکدام جفت نیستند، چون در سخد است. در بعضی از کتب لغت اینها مخلوط شده. چون نزدیک هم هستند. در دو-سه کتاب به این صورت بود: «السُّخْدُ هَنَة كالكبد أَو الطحال». کبد و طحال، نحو خاصی هستند. ولو باز بین کبد و طحال تفاوت است. حضرت امیر سلام الله علیه تفاوت بین کبد و طحال را به این صورت فرمودند؛ عرض کرد چرا میگویید طحال را نخوریم ولی مانعی ندارد که کبد را بخوریم؟! حضرت یک آب جوشی آوردند و نشان دادند که کبد خون نیست؛ وقتی حرارت خورد سفت میشود. اما طحال خون است؛ باز میشود. به نظرم حضرت عملاً به او نشان داد که جنس طحال از خون است. ولی از حیث «هنة» مانعی ندارد. یک چیز سفت مانندی است. وقتی ظاهر طحال و کبد را نگاه میکنید خیلی نزدیک به هم هستند. آن را هم گفته اند چیزی است که در شکم مادر به همراه جنین است. خب ببینید آن الآن رفت و جدا شد. دیگر نمیتواند تغذیه کند. جنین به راه خودش ادامه میدهد.
در موت هم همینطور است. البته این منافاتی با معاد جسمانی ندارد. ما الآن میگوییم روح دیگر نمیتواند این بدن را ساماندهی کند و موت طبیعی پیش میآید، در اینکه در حشر اکبر دوباره این بدن بر میگردد، اما بهنحویکه وارد عالم آخرت میشود؛ این منافاتی با آن ندارد. فعلاً شرائطی که الآن روح دارد، در برزخ و قیامت، این بدن دیگر پیر میشود. موت طبیعی همین است. مثل میوهای است که میرسد و میافتد. مثل جنینی است که متولد میشود.
شاگرد: برای ورود جنین به دنیا، از کلمه موت استفاده کردهاند؟
استاد: طبق آیه «كُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُم»3 به این ورود، احیاء میگویند، نه مرحله موت.
استاد: یک آیه هست که چندبار بحث شده است؛ این فاء در ذهن من خیلی پررنگ است. آیه شریفه به بشری که به اینجا آمده و در دار حجاب است، میفرماید: «يَـٰأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِن كُنتُمۡ فِي رَيۡب مِّنَ ٱلۡبَعۡثِ»؛ خب ندیده اید، طبیعی است که شک داشته باشید. خب آیه میخواهد برای معاد برهان بیاورد و از شک در بیایید. آیه چه کار میکند؟ «فَإِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن تُرَاب ثُمَّ مِن نُّطۡفَة ثُمَّ مِنۡ عَلَقَة ثُمَّ مِن مُّضۡغَة مُّخَلَّقَة وَغَيۡرِ مُخَلَّقَة لِّنُبَيِّنَ لَكُم وَنُقِرُّ فِي ٱلۡأَرۡحَامِ مَا نَشَاءُ إِلَىٰٓ أَجَل مُّسَمّی»4؛ این فاء یعنی اگر شک دارید، این مسیر را نگاه کنید. مسیر، مسیر کمال است. درجاتی دارد طی میشود. ملک الموت، نه ملک الفوت. توفی است. «قُلۡ يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ»5؛ آن استاد اسفار که روی کاربرد واژهها خیلی دقیق بودند، مدام تکرار میکردند. میفرمودند نگویید فلانی فوت شد، خیلی حساس بودند. نگویید فوت شد، فوت یعنی تمام شد و رفت. قرآن نمی فرماید کسی فوت شد. میفرماید «يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ». آقا فرمودند وقتی جنین به دنیا میآید چیزی از او کم نشده، توفی هم اخذ الشیء بتمامه است. اگر ملک الموت یک ذره از شما در اینجا باقی بگذارد، توفی شما نکرده. توفی این است که هیچ چیزی از شما باقی نمیگذارد. «وَقَالُوٓاْ أَءِذَا ضَلَلۡنَا فِي ٱلۡأَرۡضِ أَءِنَّا لَفِي خَلۡق جَدِيدِۭ»6. برای حشر اکبر «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُم»7؛ ذره ای از این ذرات بدن شما که از علم خدا مخفی نشده. اما «وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُ»8؛ یعنی نزد ما از شما چیزی توفی شده که چیزی کم ندارد. همه اش آن جا است. لذا «ملک الموت» است. ملک الفوت نیست. «اَنَّ اَلْمَوْتَ حَقٌّ»9؛ موت حق است، یعنی چه؟ بنابراین اگر اینطور باشد فرمایش شما درست است. بگردیم و ببینیم این مراحلی که جلو میرود، آیا اطلاق شده که تولد هست یا نه؟ «لَن يَلِجَ مَلَكوتَ السَّماواتِ مَن لَم يولَد مَرَّتَينِ»10.
شاگرد: عرض من این است که مرگ، تولد هست. در احادیث هم هست. اما اینکه به تولد، مرگ باشد نه. مثلاً بگویند انسان در بدن مادر میمیرد و وارد این دنیا میشود.
شاگرد2: «قَالُواْ رَبَّنَآ أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ»11 .
استاد: «لَا يَذُوقُونَ فِيهَا ٱلۡمَوۡتَ إِلَّا ٱلۡمَوۡتَةَ ٱلۡأُولَی»12. باز آیهای که فاء دارد: « قَالُواْ رَبَّنَآ أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ فَٱعۡتَرَفۡنَا بِذُنُوبِنَا»؛ یعنی تعدد مرگ، اعتراف آورد. آن جمله نهجالبلاغه مضمون عجیبی است. بعد از اینکه حضرت محتضر را فرمودند، فرمودند «بَیْنَ أَطْوَارِ الْمَوْتَاتِ وَ عَذَابِ السَّاعَاتِ»13. شاید به سؤال دوم مربوط شود.
شاگرد: «امتنا» ظاهراً مربوط به تولد نیست. مربوط به دنیا و بعد از آن است. مثلاً مرگ ورجعت، مرگ و بعد از برزخ. این میتواند شاهد این باشد که به اولین مرحله موت گفته باشند؟
شاگرد2: غیر شیعه چون رجعت را قبول ندارند، از نطفه به بعد را موت اول میگویند. بهخاطر اینکه آیه را درست کنند و رجعت را قبول ندارند، به این صورت میگویند.
استاد: «أَوَمَن كَانَ مَيۡتا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورا يَمۡشِي بِهِۦ فِي ٱلنَّاسِ»14، قرینه ذیل آیه از ذهن دور میبرد که منظور از «میت» مراحل قبلی باشد. چرا؟ چون «وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورا يَمۡشِي بِهِۦ فِي ٱلنَّاسِ». معلوم میشود که میت قبلی اش نبود آن نور است، فاحییناه به نور. این ممکن است. ولی باز منافاتی ندارد که همان آیه شریفه هم «أَوَمَن كَانَ مَيۡتا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ» بهعنوان کمال دیگری برای او باشد.
شاگرد: کسانی که در این دنیا این مقام را به دست میآورند که به عوالم دیگر بروند. بهگونهایکه به اختیار خودشان برگردند. یعنی بدن به مرحلهای نرسیده که روح توانایی سر و سامان آن را داشته باشد، اما خودش اختیار میکند که بر نگردد، این تعریف شاملش میشود؟
استاد: فرمایش شما این است که او به مرحلهای میرسد که الآن برای او تجرد حاصل شده است. منافاتی با این ندارد.
شاگرد: انخلاعش کجا است؟
استاد: انخلاعش، انقطاع تام از این بدن است. در حافظه ام هست که در کشکول شیخ بهائی هست؛تعبیرشان به این صورت است: «کبرا این جور تعبیری داشتند، بعضی از بزرگان گفته اند به من حقیر چنین فهماندند که انقطاع کامل روح از بدن بعد از پانصد سال مردن است». حالا چه طور به او گفته بودند. یعنی علی ای حال روحی که در این دنیا انس گرفته بود، وقتی به عالم دیگر میرود، بقایایی از این دنیا هنوز در آن خیلی هست. مثل بچهای که به اینجا میآید. بچه دوساله با آدم چهل ساله یک جور است؟! بچه یکساله هنوز نمیداند که در این دنیا چه خبر است.
شاگرد: کسی که در اینجا میمیرد میخواهم اسم موت روی او بگذاریم، صحبت سر این است که کسی است که اختیار دارد و اینطور نیست که این بدن دیگر ظرفیت نداشته باشد. خودش تصمیم گرفته که دیگر نیاید و این بدنش را هم خاک میکنند. ما اسم این را موت میگذاریم بدون اینکه بدن مشکل داشته باشد.
استاد: تذکر روایات سر جایش خوب است. مرحوم آقاعلی مدرس در رساله سبیل الرشاد از مبنای صاحب اسفار فاصله گرفتهاند. بدن اختراعی را ایشان نپذیرفتند. بعد از ایشان مرحوم کمپانی و دیگران حرف آقا علی را تأیید کردهاند. البته عدهای از طرفداران آخوند حرف آقا علی را رد کردهاند. الآن کتاب هایشان هست. مرحوم آقا علی به این حدیث احتجاج کردهاند. در احتجاج طبرسی15 امام علیهالسلام جمله مهمی به زندیق فرمودند. فرمودند وقتی بدنی خاک میشود؛ شاید تعبیر امام علیهالسلام مؤمن است، چون میخواستند ذهب را بگویند. اما میتوان برای کل حشر جمیع بشر هم به نحو غیر ذهب تنقیح مناط بدهیم. حضرت فرمودند ذرات بدن مؤمن در خاک مثل ذرات طلا در خاک است. آن وقت که نزدیک حشر میشود، خدای متعال یک بارانی میفرستد که بین این ذرات دوباره تجاذب میشود. و بدنی مناسب با عالم آخرت فراهم میشود. حالا اینجا منظور من نیست. آن چه که به گمانم خیلی اهمیت دارد، این تعبیر امام است؛ مانوس ما این است که میگوییم روح میآید و به بدن تعلق میگیرد. بزنگاه روایت احتجاج این است، حضرت فرمودند وقتی با آن باران، ذرات طلا آماده شد، «فَيَنْتَقِلُ بِإِذْنِ اللَّهِ الْقَادِرِ إِلَى حَيْثُ الرُّوحِ فَتَعُودُ الصُّوَرُ بِإِذْنِ الْمُصَوِّرِ». خیلی جالب است. یعنی این جور نیست که روح بیاید و به آن بدن تعلق بگیرد. این بدن میرود و به روح میچسبد. لذا است که فرمایش آقا علی این شده. فرمودند بدنی که در خاک رفته، حرکت جوهری اشتدادی او هنوز ادامه دارد. ولو الآن آن نفس به این بدن تعلق ندارد اما این بدن در خاک، ولو ذراتش [بالا میرود]. حتی اگر DNA هم از هم پاشیده باشد. یک وقتی مفصل بحث کردیم. بدنهایی که هندوها آتش میزنند، تمام ترکیبات آلی منفصل میشود. یعنی بدنی که کاملاً ذوب شد وخاکستر شد، آن بدن به عناصر مندلیف بر میگردد. دیگر در آن جا ترکیبات آلی نداریم. سوختن، این کار را میکند.
شاگرد: عناصر جدول مندلیف، معدنی هستند.
استاد: آنها شیمی عنصر هستند. در معدنیات مولکول هم هست.
شاگرد: چرا اسم آن را بیاوریم؟
استاد: چون الآن این اصطلاحات از هم جدا شده. معدن، یک اصطلاحی برای طبیعیات قدیم است. میگفتند آباء سبعه، امهات اربعه و موالید ثلات. موالید ثلات، معدن و نبات و حیوان بود. این نظم خیلی قشنگی است. این برای خودش جدول است. معدنی که آنها میگفتند میتواند مولکول هم درش باشد. ولذا شما میتوانید در شرائطی آن معدن را احراق کنید، یا ترکیباتش را به هم بزنید. اما وقتی عناصر از چهارتا در رفت، به نحو دیگری در میآید، آنها تعریفش تفاوت میکند. عنصر در لغت یونان یعنی اسطقس. اسطقس یعنی اصل و پایه، چیزی که دیگر نمیتوانی تغییرش بدهی. به چند راه هم میتواند به آن اصل برگردد. این معنای اسطقس و عنصر تغییر کرد. عنصر الآن چه شد؟ آنی شد که وقتی آتشش بزنی دیگر نمیتوانید تجزیه اش کنی. فلذا اگر یادتان باشد وقتی این تعریف را ارائه دادند، مادی ها و ماتریالیست ها چه کارهایی کردند. این را مکرر عرض کردم. ولذا گفتم روزی که رادرفورد به سادی گفت ما نمیتوانیم این را بگوییم، چون به ما میگویند کیمیاگری! من عرض کردم آن روز از ایام الله است. این را مکرر عرض کردم. برای کسی که فضای آن وقت را بفهمد و بفهمد که این حرف به چه معنا است. به ما میگویند کیمیاگری! میدانید در آن عصر کیمیاگری چه بود؟ خرافه ای محض بود. مسخره میکردند. او گفت اگر ما بگوییم با این رادیواکتیو عنصر مندلیف عوض میشود، به ما میگویند پس کیمیا هم میشود! به عدد برگشت. اینها مطالب مهمی است.
این را عرض میکنم برای اینکه یکی از وظایف طلبگی این است که فرق فرضیههای علمی و نظریههای علمی و چیزهایی علمی ای که پل های پشت سرش خراب شده را بدانیم. وقتی فرقش را نفهمیم یکی از نظریههایی که هنوز ثابت نشده را وحی منزل میکنیم. یک جا هم یک چیزهایی که بحثش گذشته است را میگوییم رها کن که هنوز دارند چرت و پرت میگویند! این نقص کار است. ما باید بدانیم که چه پل های پشت سر مسیرهای علمی خراب شده. وقتی پل پشت سر یک مسیر علمی خراب شود یعنی دیگر نمیتوانند برگردند. طارق رفت که اندلس را بگیرند. از اینجا که رد شدند هر چه کشتی بود را آتش زدند. گفت نتوانیم برگردیم. حالا هم در خیلی از مسیرهایی که رد میشوند پل ها را خراب میکنند تا دیگر امید نداشته باشند که از این پل به این طرف بر میگردیم. گاهی بحثهای علمی به این صورت است. فقط ما باید به درستی تشخیص بدهیم. نه اینکه کلاه سرمان برود. خیلی وقت ها یک نظریهای که هنوز پل پشت سرش خراب نشده، کلاه سرمان میگذارد. بهعنوان وحی منزل و بهعنوان قانون ثابت شده میپذیریم. بعضی از چیزهایی که من عرض میکنم، به اندازه ذهن قاصر خودم عرض میکنم. میبینم برای ذهنیت طلبگی نیاز است. چرا؟ چون بعضی از چیزها را باید به نحو تطبیقی خوب بلد باشیم. به فرمایش شما معدن بگوییم! نه، معدن یک اصطلاح خاص خودش را دارد. کما اینکه در مباحثه عرض کردم عناصر اربعه مسخره کردن ندارد. خیلی میگویند یک زمانی میگفتند چهار عنصر است. عناصر اربعه به نحو علمی ای که ابنسینا میگفت و در کشف المراد بود، برای خودش یک تعریف علمی داشت؛ برای خودش کلاسیک بود.
شاگرد: به اصطلاح جدید به عناصر مندلیف معدنی میگویند.
استاد: مثلاً اکسیژن مواد معدنی است؟
شاگرد: بله.
استاد: خوب است. من این اصطلاح را نمیدانستم که به هیدروژن مواد معدنی بگویند.
شاگرد2: شیمی معدنی است.
استاد: شیمی معدنی با کل شیمی فرق دارد. معدنی که شما میگویید فقط طرف راست جدول است، آن هم فلز با آن خصوصیاتش. اگر تازه معدن آهن و طلا گفته میشود خصوصیات خودش را دارد. موضع آن جدول خیلی مهم است. هر جاییش یک خصوصیتی دارد. ما تخصص نداریم. کسی که تخصص دارد تا به جدول نگاه میکند میتواند خصوصیات موضعی که خانه آن عنصر قرار گرفته را بگوید. میگوید چون این جای جدول قرار گرفته، این جور خصوصیت دارد. این جدول به این صورت است، برای خودش نظم دارد.
میخواستم این را عرض کنم که حتی اگر تمام ترکیبات آلی بدن هم در اثر سوزاندن بدن به هم بخورد، این به هم خوردن منافاتی با حشر جسمانی ای که امام علیهالسلام فرمودند ندارد. چرا؟ چون این ذراتی که در بدن یک شخصی بوده، حضرت فرمودند در تراب موجود است. ولذا قرآن فرمود «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُمۡۖ وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُۢ»16. این بدن موجود است. این بدنی که در خاک موجود است؛ امام فرمودند وقتی وقتش شد؛ یعنی آن اندازه که باید سیر جوهری خودش را بکند، وقتی آن باران آمد، «یعود الی حیث الروح». حالا دیگر روح پایین نمیآید. او بالا میرود.
شاگرد: «تنقص الارض» به چه نحوی است؟
استاد: ذیل آیه «أَوَلَمۡ يَرَوۡاْ أَنَّا نَأۡتِي ٱلۡأَرۡضَ نَنقُصُهَا مِنۡ أَطۡرَافِهَا»17 دارد «بموت العلماء»18. در اینجا که «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُم» دارد، یعنی آن چه که از بدن آنها میگیرد. ظاهر «تنقص» این است که آب بدن خشک میشود ذرات بدن از هم میپاشد. کفن را که بعداً میبینند، میبینند کفن رفته و بدن خاک شده. خاکی که « هَشِيما تَذۡرُوهُ ٱلرِّيَٰحُ»19.«وَضَرَبَ لَنَا مَثَلا وَنَسِيَ خَلۡقَهُۥ قَالَ مَن يُحۡيِ ٱلۡعِظَٰمَ وَهِيَ رَمِيم»20. رمیمی که روی خاک میریزند، «تنقص الارض»؛ پخش میشود و میرود. زمین، یک چیزی را بر میدارد و از هم متفرق میکند.
شاگرد: یعنی میفرمایید اگر آتشی خورده باشد، این فرایند قابل بازگشت است؟
استاد: بله. فی علم الله محفوظ است. دو-سه جلسه راجع به بدنی که سوخته شده و به عناصر برگشته، به چه صورت به حشر جسمانی بر میگردد بحث کردیم. ذیل آیه «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُمۡۖ وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُ»21 سوره ق مباحثه کردیم.
شاگرد: بیش از دو-سه جلسه شد. شبهه آکل و ماکول را هم بحث کردیم.
شاگرد2: اینکه میگویید بدن به سمت روح بر میگردد، در آن حدیث کمیل همان روح سوم است که «و ليس لها انبعاث، و هي أشبه الأشياء بنفس الملائكة»22؟
استاد: بله. «ليس لها انبعاث» خیلی مهم است. یعنی همین که ما الآن اینجا هستیم، خداوند متعال به انسان نفسی داده که از هیچ کجای این بدن تغذیه مورد نیاز نمیشود. آن چه که بدن او را تغذیه میکند، روح بخاری و بعد نفس نباتی وحیوانی است. حضرت در سومی این را فرمودند؟
شاگرد: بله.
استاد: غذایی که ما میخوریم، یک شانی از نفس را تغذیه میکند تا بدن زنده بماند. اما آنی که در اینجا آمده و در مجرای روح بخاری و نفس نباتی و حیوانی ظهور کرده، «لیس لها انبعاث». چون قبلش حضرت انبعاث از کبد، انبعاث از دماغ و قلب را میفرمایند.
و في حديث كميل بن زياد قال: سألت مولانا أمير المؤمنين ع قلت: أريد أن تعرفني نفسي؟ قال: قال: يا كميل أي نفس تريد؟ قلت: يا مولاي هل هي إلا نفس واحدة، فقال: يا كميل إنما هي أربع: النامية النباتية و الحسية الحيوانية، و الناطقة القدسية، و الكلمة الإلهية. و لكل واحدة من هذه خمس قوى و خاصتان: فالنامية النباتية لها خمس قوى: ماسكة، و جاذبة، و هاضمة، و دافعة، و مربية. و لها خاصتان الزيادة، و النقصان. و انبعاثها من الكبد و هي أشبه الأشياء بنفس الحيوان. و الحيوانية الحسية، و لها خمس قوى: سمع، و بصر، و شم، و ذوق، و لمس. و لها خاصتان: الرضا، و الغضب. و انبعاثها من القلب، و هي أشبه الأشياء بنفس السباع. و الناطقة القدسية، و لها خمس قوى: فكر، و ذكر، و علم، و حلم، و نباهة. و ليس لها انبعاث، و هي أشبه الأشياء بنفس الملائكة…23
سومی «لیس لها انبعاث». یعنی آن نفسی است که زن و مرد بودن در آن تفاوتی ندارند. روحیات زنانگی و مردانگی بدن در آن نیست. آن یک اشبه الشیء بالملائکه است. اینها خیلی مطالب مهمی است.
علی ای حال آن چه که آقا میفرمایند، من یک چیزی یادم هست. ولی عبارت در ذهنم حاضر نشد که امام علیهالسلام همین مردن را به تولد جنین تشبیه فرمودهاند.
شاگرد: روایتش را در اینجا آوردهاند؛ «الناس فی الدنیا کالجنین فی بطن امه فاذا ماتوا فقد خرجوا من ضیق الدنیا الی سعتها».
استاد: شاید هم چند مورد باشد.
شاگرد2: در تفسیر امام هم ذیل آیه «وَكُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُمۡ»24 آمده «أخرجكم أحياء»25.
شاگرد: این مثال آن نیست. چون احیا شما را به اینجا میآورد، نه موت.
شاگرد3: ذیل « وَكُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُمۡ» مجمع البیان چند احتمال داده است. در احتمال چهارم مرحله نطفه را مقال آن میآورند.
استاد: علی ای حال موت هر عالمی مناسب آن است. میدانیم که این مراحل هست؛ سکرات الموت. در دومین سؤال فرمودند در برخی از روایات مرگ برای مؤمن شیرین است و با سختی همراه نیست. اما اینطور شنیدهام که طبق برخی از روایات حتی بندگان خاص خدا هم مرگ را همراه با سختی و تلخی یاد میکنند، آیا بین این دو طایفه تهافتی وجود ندارد؟
ظاهراً اگر ما برای مرگ، شئونات و مراحل بگیریم نه. سکرات؛ «إِن للْمَوْت سَكَرَات»26«کل سکرت له شان من الشان». کسی است که از ده تا سکره معاف رد میشود، یازدهمی نه. کتابی مربوط به شرح حال آشیخ حسنعلی بود. شاید سی سال پیش دیده بودم. اگر درست یادم باشد شاید از آقازاده شان بود؛ فرموده بودند؛ مثل آشیخ حسنعلی! ببینید چه دم و دستگاهی است! گفتند دارند کمی بر من سخت میگیرند. چرا؟ یک چیزی هم فرموده بودند؛ شاید این بود که گاهی یک شوخی ای هم کرده بودم27. در روایت هم دارد که خدای متعال گناهان بنده مومنش را با سختیهای دنیا صاف میکند تا وقت مرگ، اگر در وقت مرگ بخشی مانده که قرار است آن طرف متاذی باشد، «إِنَّهُ لَيُشَدَّدُ عَلَيْهِ عِنْدَ اَلْمَوْتِ»28.
منظور این که افراد فرق میکنند؛ حاج آقا میفرمودند به دیدن فلان عالم رفتم. ایشان گفتند سهشنبه اینجا خوابیده بودم، در بسته بود. کسی از در وارد شد و گفت شما یک شنبه وفات میکنید. من هم به کسی نگفتم اما خودم را آماده کردم. یک شنبه شد و نشد. شاید هم در بعضی از نقل ها بود که آمده و بود و گفته بودند شما استراحت کنید. خلاصه نشد. حاج آقا میفرمودند من با خودم فکر میکردم که چه شد؟! سهشنبه که به من گفتند شما میروید. یک شنبه شد و نشد. این چه طور میشود؟ آن عالم گفت که به این صورت برای خودم حل کردم؛ تخلف در وعد قبیح است، تخلف در وعید که قبیح نیست. حاج آقا این را برای دنباله اش میگفتند: من خدمت ایشان عرض کردم این برای بعضی وعید است ولی برای بعضی دیگر بالاترین وعد است. بعد گفتند آن آقا پیر مردی بود -شاید هم گفتند اهل یکی از شهرها بودند- میگفتند من برای مردن میرقصم. حاج آقا این را چندین بار میگفتند. چه افرادی! چه حالاتی! «قُلۡ إِنَّ ٱلۡمَوۡتَ ٱلَّذِي تَفِرُّونَ مِنۡهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِيكُم»29 اما او میگوید من برایش میرقصم.
همان کسی هم که میگوید میرقصم، حالات است. یعنی او واقعاً عظمتش خیلی است. چون عوالمی که میخواهد طی کند عظیم است. در یک شرائطی شوق در او جلوهگر است، میگوید میرقصم. اما مانعی ندارد که شئونات و مقامی از روح به عوالم عظیمه ای…؛ حضرت امام معصوم بودند. عرض کردند چرا یابن رسول الله؟! فرمودند «خوف المطلَع؟». امام معصوم که «خوف مطلع» میگویند با امثال من خیلی فرق دارد. «مطلَع» چیست؟ هر چه جلوتر برود آن دستگاه و عظمت کار را بیشتر میفهمد که هنوز خیلی کار داریم.
شاگرد: حاج علی یزدی قنادی در قم بوده که وقتی میخواستند جراحی مغز کنند و با مته سوراخ کنند، نمیگذارند بیهوشش کنند و یک چیزی میخواند. یک وقتی ایشان در هواپیما سوار بودند، اعلام میکنند که هواپیما مشکل دارد، او بلند میشود خوشحالی میکند.
استاد: کتاب بحر المعارف مولی بعد الصمد، کتاب خوبی است. وقتی وهابی ها به کربلا آمدند ایشان را شهید کردند. از ایشان هم همین نقل شده که وقتی این ملعون ها ریخته بودند و قتل عام کرده بودند…؛ نتوانسته بودند به نجف وارد شوند، چون سور داشت. حتی حاج آقا می فرمودند مرحوم آشیخ جعفر کاشف الغطاء تفنگ دستش بود و به وهابی ها میزد که نتوانند وارد شهر بشوند. حتی مهمات و باروت آشیخ جعفر تمام شد، حاج آقا فرمودند دوید و به حرم امیرالمؤمنین آمد، جلوی ضریح تفنگش را انداخت و گفت تا اینجا دست من بود، بقیه اش دست خودت! در کربلا آمدند؛ معروف است. اگر خواستید ببینید در «کشف الارتیاب» آسید محسن امین اینها را توضیح دادهاند. مولی عبد الصمد را هم شهید کردند. آسید علی صاحب ریاض را نتوانسته بودند شهید کنند. کرامت مهمی از ایشان ظهور کرد. به خانه ایشان ریختند. مرجع شیعه بود، میخواستند او را بکشند. زنها فرار کردند. یک بچه کوچکی در خانه بود. مکرر حاج آقا میفرمودند. میفرمودند آسید علی دیدند زنان هم که رفتند. این بچه هم که اینجا مانده، اینها الآن به خانه میریزند و او را میکشند. گفتند به ذهن من اینطور آمد؛ دیدم یک بافه های بزرگ هیزم در آشپزخانه بود؛ خوابیدم بچه را روی سینه ام گذاشتم و این هیزم ها را با دست روی خودم کشیدم تا وقتی وارد میشوند هیزم ببینند. باورشان نمیشود که کسی زیر هیزم ها خوابیده است. فرموده بودند آمدند وارد شدند، دیدند کسی نیست. اینجا هم هیزم است. برگشته بودند. آسید علی فرموده بودند از عجائب و کرامات الهیه این بود که این بچه بیش از دو ساعت روی سینه من بود، یک نفس بلند نکشید که آنها بفهمند. ساکت محض بود. لذا اینها آمده بودند و رفتند.
والحمد لله رب العالمین
کلید: حقیقت موت، حقیقت مرگ، سیدعلی طباطبایی، مولی عبدالصمد همدانی، شیخ جعفر کاشف الغطاء، ترس از مرگ، خوف مرگ، سکرات موت، سکرات مرگ، الهول المطلع،
1 لسان العرب، ج3، ص: 207
2 الزمر6
3 البقره 28
4 الحج5
5 السجده 11
6 السجده 10
7 ق 4
8 همان
9 تفسير نور الثقلين , جلد۳ , صفحه۲۸۸
10 شرح اصول کافی ملاصدرا ج1 ص 361
11 الغافر 11
12 الدخان 56
13 نهج البلاغه نویسنده : صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 114
14 الانعام 122
15 الإحتجاج نویسنده : الطبرسي، أبو منصور جلد : 2 صفحه : 350؛ «إِنَّ تُرَابَ الرُّوحَانِيِّينَ بِمَنْزِلَةِ الذَّهَبِ فِي التُّرَابِ فَإِذَا كَانَ حِينُ الْبَعْثِ مُطِرَتِ الْأَرْضُ مَطَرَ النُّشُورِ فَتَرْبُو الْأَرْضُ ثُمَّ ثُمَّ تمخضوا [تُمْخَضُ] مَخْضَ السِّقَاءِ فَيَصِيرُ تُرَابُ الْبَشَرِ كَمَصِيرِ الذَّهَبِ مِنَ التُّرَابِ إِذَا غُسِلَ بِالْمَاءِ- وَ الزُّبْدِ مِنَ اللَّبَنِ إِذَا مُخِضَ فَيَجْتَمِعُ تُرَابُ كُلِّ قَالَبٍ إِلَى قَالَبِهِ فَيَنْتَقِلُ بِإِذْنِ اللَّهِ الْقَادِرِ إِلَى حَيْثُ الرُّوحِ فَتَعُودُ الصُّوَرُ بِإِذْنِ الْمُصَوِّرِ كَهَيْئَتِهَا …».
16 ق 4
17 الرعد 41
18 البرهان فی تفسیر القرآن، ج3، ص271
19 الکهف 45
20 یس78
21 ق 4
22 مجمع البحرين، ج4، ص: 115
23 همان
24 البقره28
25 تفسير الإمام العسكري نویسنده : المنسوب الى الإمام العسكري جلد : 1 صفحه : 210
26 الدر المنثور في التفسير بالماثور نویسنده : السيوطي، جلال الدين جلد : 7 صفحه : 598
27 کتاب نشان از بی نشان ها، ص 28؛ «روز شنبه فرا رسید. زیر لب فرمودند: کار رفتن را بر من دشوار گرفتهاند و عتاب دارند: تو که حضور محضر حضرت رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتی از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده میگشودی؟».
28 علل الشرایع , جلد۱ , صفحه۲۹۷
29 الجمعه 8