بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۳

فهرست جلسات مباحثه حدیث و توحید صدوق قده

بسم الله الرحمن الرحيم

سلسه درس­گفتارهای شرح توحید شیخ صدوق در سال 1403 ش؛

جلسه­ی نخست­: 28/6/1403 ش.

ادامه­ی شرح خطبة الوسیلة

ترتب سه عبارت «ایّها الناس» در پایان حدیث

خطبة الوسیلة – الکافی – نگاه به ارزش­ها – رفع غفلت مانع – خوف از خداوند متعال – سقیفه – عامل شکل­گیری سقیفه

در شرح صفحه هفتاد و سوم بودیم. باب دوم، حدیث بیست و هفتم. قبلاً عرض کرده­ام که مرحوم کلینی رضوان‌اللّه‌علیه، این حدیث بیست و هفتم را، در کافی، به نام «خطبة الوسیله» آورده‌اند. آن گونه که در حافظه­ام هست، در تحف العقول هم، اسمش آمده است. مرحوم صدوق هم، آن را آورده‌اند. در کتاب التوحید با عنایت فقره اول خطبه شریفه آورده‌اند. در من لا یحضره الفقیه هم آورده‌اند. شاید در دیگر کتاب‌های ایشان هم آمده باشد. یادم نمی‌آید که مرحوم صدوق، خطبه را به نام خطبة الوسیلة، وصف کرده باشند. این نام، در کافی و تحف هست، اما در فرمایش صدوق نیست. فقط ایشان فرموده­اند: «في خطبة خطبها بعد موت النبي صلّى‌اللّه‌عليه‌وآله‌وسلم بسبعة أيام ، وذلك حين فرغ من جمع القرآن»1. خیلی خیلی موقعیت خاصی بوده است!؛ در بحبوحه کارهای سقیفه بوده است. هفت روز بعد از شهادت حضرت بوده که امام علی علیه السلام، این را خوانده­اند.ما بخش اول خطبه را خواندیم. بعد هم فقره دوم شهادتین بود که آن هم تمام شد. مرحوم صدوق در این­جا، سه فقره دیگر از خطبه را می‌آورند، ولو مربوط به کتاب التوحید نیست. یعنی اگر ایشان روایت را تقطیع می‌کردند، مشکلی نبود، چون کتاب­شان، کتاب التوحید است. فوقش فقره اول و دوم را می‌آوردند. ولی خُب، به قدری فقره­های بعدی هم عالی و راقی بوده است که گویا حیف ایشان آمده است که این کتاب، از این عبارات حضرت علیه السلام محروم باشد.

در سه فقره بعدی که ایشان نقل کرده‌اند و در این کتاب تمام شده است، به ذهنم این‌طور می‌آید که حضرت سه «ایّها الناس» فرموده‌اند و یک کار انجام داده‌اند. در «ایّها الناس» اول، ایجاد مقتضی معرفتی کرده­اند، در «ایّها الناس» دوم، برای تأثیر این مقتضی، رفع مانع کرده­اند. در فقره سوم، راه کار عملی [ارائه فرموده] و ترغیب عملی کرده­اند. گویا اول یک عینکی را به کسی می‌دهند. می‌گویند این عینک را به چشمت بزن و درست ببین. به این عینک نیاز داریم تا با این عینک نگاه کنیم. بعد ممکن است شیشه این عینک گرد و خاک بگیرد؛ برای دیدن مانعی بیاید. در «ایها الناس» دوم، این گرد و خاک­ها را برطرف می‌کنند. این شیشه را تمییز نگه می‌دارند. در «ایها الناس» سوم، حالا نوبت عمل است. حالا که عینک را گذاشتی و دید معرفتی پیدا کردی، حالا که با رفع مانع نگذاشتی این عینک غبار بگیرد، حالا با عینک راه بیافت و جلو برو و به مقصود و مقصد برس. با این اعمالی که انجام می‌دهی و آن‌هایی که ترک می‌کنی. ترکش مهم‌تر است؛ ان شاء اللّه می‌رسیم.

در خطبه شریفه به این­جا رسیدیم؛ حضرت علیه السلام، بعد از شهادتین، صلوات و توضیح آن می‌فرمایند:

«أيها الناس إنّه لا شرف أعلى من الإسلام ، ولا كرم أعزّ من التقى ، ولا معقل أحرز من الورع ، ولا شفيع أنجح من التوبة ، ولا كنز أنفع من العلم ، ولا عز أرفع من الحلم ، ولا حسب أبلغ من الأدب ، ولا نسب أوضع من الغضب ، ولاجمال أزين من العقل ، ولا سوء أسوء من الكذب ، ولا حافظ أحفظ من الصمت، ولا لباس أجمل من العافية ، ولا غائب أقرب من الموت»2أيّها الناس إنّه لا شرف أعلى من الإسلام ، ولا كرم أعزّ من التقى ، ولا معقل أحرز من الورع»؛ من دیدم اگر بخواهیم به سبک طلبگی تک‌تک این لغات را بررسی کنیم، شاید چند سال طول بکشد. لغاتی که حضرت علیه السلام به کار برده‌اند، هر کدام چه لغات سنگینی است. لذا به ذهنم این‌طور آمد که درحدود همین یک جلسه، عبارات را بخوانیم؛ الحمدللّه، اذهان شریف شما از بنده جلوتر است. اندازه تبرک و تیمن، عبارت حضرت علیه السلام را می‌خوانیم و اگر به آخر رسیدیم، در جلسه بعدی، به روایت بیست و هشتم برویم.

خُب، حالا این سه فقره را ببینیم. اول می‌فرمایند: «لا شرف أعلی من الاسلام». جملاتی که در «ایّها الناس» اول هست، همه‌اش می‌گویند که به این صورت ببینید. نگاه­تان به ارزش‌ها و حقایق نگاه، درست باشد. در «ایها الناس» دوم، رفع غفلت می‌کنند. حالا که این‌ها رد فقره اول دیدید و عینک­تان را درست کردید، حالا تنها چیزی که می‌تواند مانع این دید شما بشود، غفلت و دنیازدگی است. مدام عبرت­هایی را می‌گویند؛ تا از این غفلت بیرون بیایید. یاد مرگ بکنید، ببینید این دنیا بی­اعتبار است. وقتی از غفلت بیرون بیایید، فقره اول، همیشه مقتضی‌ای هست که فعال است. برای آن، رفع مانع می‌شود. غفلت است که مانع آن است. وقتی مقتضی آمد و رفع مانع شد، حالا «ایّها الناس» سوم می‌آید؛ «من خاف ربّه کف ظلمه». این­جا است که با این عینک و رفع غفلت، خوف خداوند متعال می‌آید. وقتی خوف الهی آمد، دیگر محال است که یک سر سوزنی از آن ظلم صادر شود.

اشاره حضرت علیه السلام به ظلم سقیفه در «ایّها الناس»

ببینید حضرت علیه السلام، این [خطبه] را در کجا می‌فرمایند؟؛ در بحبوحه کارهای سقیفه است. معنای این‌ها، این است که آن‌ها نه عینک درست دارند و نه رفع غفلت کرده‌اند و با این ظلم­هایی که انجام می‌دهند، در وجودشان ذره­ای خوف خداوند نیست. خیلی آرام در این زمان مهم اسلام و بزرگ‌ترین فتنه اسلام، حضرت علیه السلام می‌فرمایند که کمبود امت اسلامیه، کمبود روُسایی که کارگزاران این امر هستند، کمبود معرفت است، کمبود عینک درست است. کمبود ذُکر و رفع غفلت است. خیلی عجیب است؛ «ایّها النّاس من خاف ربّه کف ظلمه».

شاید شما مطلب دیگری افاده کنید. کما این‌که در جلسات سال گذشته هم محضر شما بی ادبی کردم. هر نکته‌ای از جلسات قبل در ذهن­تان هست، بگویید. مانعی ندارد. ما دوباره محضر شما برمی‌گردیم و استفاده می‌کنیم. من دیدم طول کشیده است، وارد فقره بعدی شدم. شروع فقره­های بعدی، مانع نباشد اگر می‌خواهید مطلبی و نکته‌ای، افاده کنید.

درک تناسب و روابط، منشأ تعجب معرفتی انسان

تبدل الارض – تبدل خبزا – خبز – خبز نقی - تعجب - منشا تعجب در انسان – عدم تناسب - تبدیل آسمان و زمین – روز قیامت – رابطه جهل و تعجب – برهان نظم – نظم مقابلی – نظم غیر مقابلی

تبدیل ارض به خبز نقی

شاگرد: در جلسه آخر سال گذشته آیه «یوم تبدل الارض» مطرح شد، بعد هم «لا شیة فیها» مطرح شد. بعد آن حدیث «ای تبدل خبزا تاکله الناس» را مطرح فرمودید. ما چیزی نفهمیدیم چطور «تبدل» اتفاق افتاد.

استاد: به‌خاطر مطالبی که حضرت علیه السلام راجع به صلوات فرمودند، یک بحث‌های لغوی صورت گرفت. بحث‌هایی که مربوط بود و به مناسبت، روایتی که در کافی شریف در باب «معنی السلام» بود را، آوردم و در دو جلسه، بحث کردیم. تأکید من این بود که قدر این روایت را بدانیم. مرتب تکرار کنیم. هر دفعه­ای که می‌خوانید، با سعه­ای که از معلومات جدید دارید، یک چیز جدیدی بفهمید. اصل مقصود بنده، این بود، لذا الآن رد شدم. چون مقصود من در سفارش کردن اتفاق افتاد. حالا اگر نکته‌ای در هر بخشی می‌خواهید افاده کنید، برمی‌گردیم. شاهدش هم این است که الآن برای بحث صلوات پنج کتاب در این­جا گذاشته­ام تا اگر کسی مایل بود، برگردیم و آن را ادامه بدهیم. بنده این کتاب­ها را آورده‌ام. هم مرآة العقول و هم کافی را آورده­ام. ولی برای این‌که طول نکشد جلو رفتم.

شاگرد: در «تبدل خبزا» ظاهراً نکته‌ای داشتید. اگر بفرمایید خوب است.

استاد: عرض کردم این از احادیثی است که هر کسی می‌شنود، از حیث مفاد حالت اعجاب برایش دارد. آیه شریفه می‌فرماید: «يَوۡمَ تُبَدَّلُ ٱلۡأَرۡضُ غَيۡرَ ٱلۡأَرۡضِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُۖ وَبَرَزُواْ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ»3. یا آن آیه شریفه می­فرماید: «يُلۡقِي ٱلرُّوحَ مِنۡ أَمۡرِهِۦ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ مِنۡ عِبَادِهِۦ لِيُنذِرَ يَوۡمَ ٱلتَّلَاقِ. يَوۡمَ هُم بَٰرِزُونَۖ لَا يَخۡفَىٰ عَلَى ٱللَّهِ مِنۡهُمۡ شَيۡء»4. در اینجا هم دارد: «يَوۡمَ تُبَدَّلُ ٱلۡأَرۡضُ غَيۡرَ ٱلۡأَرۡضِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُۖ وَبَرَزُواْ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ». این آیه است؛ مضمون خود آیه هم، خیلی عجیب است. «تبدل و برزوا» کما این‌که در آن­جا هم دارد: «لایخفی علی اللّه منهم شیء». این‌ها سؤالات دم دستی است که صغیر و کبیر، فوری از این آیات، به ذهن­شان می‌آید. آن سؤال چیست؟؛ خیلی واضح است. شبیه «مالک یوم الدین» یا «ملک یوم الدین» است. ولی همین سؤال واضح که برای همه می‌آید، به گمانم با «تبدل خبزا تاکله النّاس» در ارتباط باشد. این ارتباطی که منظور بنده بود، به این معنا نیست که ما بلد باشیم و وارد بحثش بشویم. اولین قدم برای این‌که سراغ چیزی برویم، این است که یک سؤال درست، در ذهن ما، مطرح شود. «الانسان متعجب»؛ چرا تعجب مختص انسان بود؟؛ در منطق می‌گفتیم که تعجب، فصل انسان نیست، ولی خاصه انسان است و در غیر انسان، تعجب نیست. رمز تعجب چیست؟؛ شاید رمز تعجب، پشتوانه معرفتی انسان به تناسب­ها و نسب است که حیوانات آن را ندارند. چون انسان نسب و روابط را با عمق و باطن عقلانیتش درک می‌کند، تعجب، لازمه­ آن است. یعنی گاهی نسب­ها را صاف نمی‌داند. لذا تعجب برای این است که در باطنش درک واقعیت آن نسبت هست. تعجب، مقدمه این است که آن را ببینید چطور است. «تعجبت منه». تعجب در «لَوْ أَتَاكُمْ مَنْ يُخْبِرُكُمْ عَنْ ذَلِكَ لَتَعَجَّبْتُمْ»

یکی از «لتعجبتم»هایی که اگر به اندازه کره زمین برایش پول بدهید کم است، همان «لتعجبتم» در کافی شریف است. حضرت فرمودند در قرآن کریم همه چیز هست: خبر السماء، خبر الارض، خبر الجنة. در قرآن هیچ چیزی نیست که نباشد. بعد فرمودند: «لَوْ أَتَاكُمْ مَنْ يُخْبِرُكُمْ عَنْ ذَلِكَ لَتَعَجَّبْتُمْ»5. همیشه عرض می‌کردم که اگر امام علیه‌السلام بگویند من از آیه «الحمد للّه ربّ العالمین» به شما اخبار می‌کنم که در فلان خیابان این واقعه رخ داده است، شاید از اخبار حضرت علیه السلام تعجب کنید که دارند اخبار از غیب می‌کنند. اما این‌که از «الحمدللّه» می‌گویند، یک تعبد محض است. در تعبد، برای ما تعجبی نیست. می‌گوییم رابطه­اش چیست؟؛ شاید معنای «لتعجبتم» در حدیث این است که وقتی برای شما از این آیه توضیح بدهد، تعجب می‌کنید که چطور این واقعه در این­جا بیان شده است و ما نمی‌دانستیم! یعنی میان این آیه، با آن واقعه، رابطه است. نه این‌که میان این آیه، با آن واقعه رابطه نیست و خرقاً للعادة، از علم غیب خودم، رابطه تعبدی برقرار می‌کنم. این‌که «تعجبتم» نمی‌شود. «تعجبتم» این است.تعجب در تبدیل ارض به خبز نقی

شاگرد: منظور از خبز چه می‌شود؟

استاد: زمین تبدیل می‌شود و همه در پیشگاه الهی بارز هستند: «وَبَرَزُواْ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ»؛ الآن این زمین چه زمینی است که نانی می‌شود که مردم می‌خورند؟؛ مردم نان را می‌خورند، آن زمین شده و همه هم در پیشگاه الهی حاضر هستند. آن خصوصیت و تفسیر این حدیث، با مضمون آیه شریفه چیست؟؛ این تعجب را برمی انگیزاند. تعجبی که به این معنا است که بروید و این تناسب را برقرار کنید که یعنی چه. این، با آن، چه تناسبی دارد که ظهورش در روز قیامت به این است. این هم را که عرض می‌کنم، سؤال همه جایی است. «لِيُنذِرَ يَوۡمَ ٱلتَّلَاقِ. يَوۡمَ هُم بَٰرِزُونَۖ لَا يَخۡفَىٰ عَلَى ٱللَّهِ مِنۡهُمۡ شَيۡء»؛ چه زمانی است که چیزی بر خداوند مخفی است؟! فقط مقصود من این بود که این تعجب ما را باز ندارد و صرفاً تعجبی کنیم و تمام شود! تعجبی باشد که در فکر باشیم. در لغت قرآن کریم، ارض و سماء و …، وجوه مختلفی دارد. انواعی مختلفی معنا می‌شود. می‌شود در قیامت زمینی داشته باشیم که نان باشد. مردم آن را می‌خورند. آن وقت، تبدیل بدون سابقه ممکن است؟! وقتی آیه می‌فرماید: «یوم یبدل الارض»، اگر آن نان بدل این زمین نباشد، «یبدل» درست است؟! خُب، بگویند «یبدل السماء»! جزاف همین است. زمین محو شد و نانی پدید آمد. این‌که «یبدل الارض» نمی‌شود. خُب، باید به جای آن بگویید: «یبدل السماء خبزا تاکله النّار»! چون رابطه‌ای نیست؛ سماء محو شد و نانی آمد. ارض محو شد و معدوم شد و نانی آمد! خیر؛ این‌طور نیست؛ «یبدل الارض» یعنی این نان با زمینی که بدل شده و نان شده است، مرتبط هستند. این آن است. این ارتباط چیز کمی نیست. در سوره الرحمن، به این وضوح آمده است: «هَٰذِهِ جَهَنَّمُ ٱلَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا ٱلۡمُجۡرِمُونَ، يَطُوفُونَ بَيۡنَهَا وَبَيۡنَ حَمِيمٍ ءَان»6.شاگرد: در ادامه آیه «سماوات» هم دارد؟

استاد: بله: «يَوۡمَ تُبَدَّلُ ٱلۡأَرۡضُ غَيۡرَ ٱلۡأَرۡضِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُ». خود همین «و السموات»، در فهم آیه شریفه، خیلی مهم است. چون رابطه‌ها دارد. نه بحث ما بحث تفسیری است و نه من این‌ها را بلد هستم و نه مباحثه ما، آن است. فعلاً این را عرض کردم تا آدم قدر این‌ها را بداند. این‌ها را یادداشت کند و روی آن‌ها تأمل کند. اگر در ذهن شما چیزی هست، استفاده می‌کنیم.

معادل سازی دو نظام مختلف در روایت تحف؛ عرفان المرء نفسه

شاگرد٢: بنابراین انسان به این خاطر متعجب است که می‌بیند واقعیات چه ارتباطی با هم دارند، درحالی‌که ابتداءاً، به ذهن خطور نمی‌کند؟

استاد: و این‌که شما، در یک مناسبت‌هایی، وجوه مختلف یک آیه را می‌فهمید. همین‌جا در همین مباحثه یا در مباحثه مجمع البیان بود. شاید پنج-شش جلسه شده باشد. تحف العقول را آوردیم و حدیثش را خواندیم. هم از تحف خواندیم و هم به صورت تطبیقی، از علل خواندیم. «عرفان المرء نفسه أن يعرفها بأربع طبائع و أربع دعائم و أربعة أركان»7. توضیحی که حضرت علیه السلام، برای عالم صغیر و انسان صغیر می‌دهند، برای همه این مباحث، خیلی نافع است. آخر آن حدیث – خیلی تعبیر عجیبی است – حضرت علیه السلام فرمودند: خداوند متعال، در بدن انسان، استخوان قرار داده است: «و العظم في جسده بمنزلة الشجر في الارض». یا تعبیر «و الدم في جسده بمنزلة الماء في الارض ولا قوام للارض إلا بالماء ولا قوام لجسد الانسان إلا بالدم. والمخ دسم الدم وزبده. فهكذا الانسان خلق من شأن الدنيا وشأن الآخرة». ملاحظه می‌کنید که در دو نظام، چه جاگذاری­هایی دارند. دو نظام است که در این روایت شریفه، حضرت علیه السلام، آن دو را معادل هم، جاگذاری می‌کنند. اگر روی این‌ها تأمل کنید، ملاحظه می‌کنید که در توضیح این‌ها، بسیاری از نکات هست.تعجب در آیه «وَإِن تَعجَب فَعَجَب قَولُهُم»

شاگرد: به ذهنم آمده بود که تعجب، با مقداری جهل مخلوط است. یعنی جهل به آن تناسب. ولی گاهی اوقات ممکن است مخلوط به هیچ جهلی نباشد؛ مانند «وَإِن تَعۡجَبۡ فَعَجَب قَوۡلُهُمۡ»8 یا «أَتَوَاصَوۡاْ بِهِ»9. مثلاً جالب بودن مساله­ای مثل برهان نظم. گاهی ممکن است انسان به چیزی کاملاً احاطه داشته باشد اما این هم می‌تواند باعث تعجب باشد.استاد: در قرائت­های سبعه دارد: «بَلۡ عَجِبۡتُ وَيَسۡخَرُونَ»10 درحالی‌که در قرائت حفص، «بل عجبتَ» است. طبری هم در این­جا خیلی سان می‌دهد.ببینید قرار شد برای ما جهل باشد. اما پشتوانه تعجب، عدم تناسب بود. عدم تناسب می‌تواند با جهل ما باشد و می‌تواند با عدم تناسب شانی باشد. در آیه «وَإِن تَعۡجَبۡ فَعَجَب قَوۡلُهُمۡ» چرا عجب هست؟؛ به‌خاطر این‌که نمی‌دانیم چه می‌گویند؟؛ خیر؛ عجب است برای این‌که انسانی که خداوند متعال او را آفریده و به او عقل داده و او را از بهائم فاصله داده است، با وجود این شأنیت، باز از این حرف‌ها می‌زند. پس عجب یعنی چه؟ یعنی عجب بین شأنیت او و چیزی که از او صادر می‌شود. یعنی عدم تناسب. بین شأنیت انسانی که خداوند متعال او را عاقل آفریده است، با این همه حرف بی­عقلی و پوج تناسبی نیست.

شاگرد: عدم تناسب ثبوتی، نه عدم تناسب اثباتی از باب علم و جهل ما.

استاد: بله؛ ولو منافاتی با اثباتی هم ندارد و لذا عرض کردم که اصل تعجب همین است. یعنی ما عدم رابطه را می‌بینیم و بعد به‌دنبال این می‌رویم که واقعش را کشف کنیم.

شاگرد: این‌که نظم عالم تعجب برانگیز است، به‌خاطر شدت تناسب است که تعجب می‌کنیم.

استاد: چرا این تناسب پدید آمده است؟؛ تناسب مراتب دارد. چرا تناسب مراتب دارد؟؛ چرا امور متناسبه شدت و ضعف دارد و تشکیکی هستند؟؛ این چرا را پیدا کنیم. سؤال خیلی خوبی است. چرا تناسب صفر و یکی نیست؟ سیاه و سفید نیست؟ چرا تناسب تشکیکی است؟

شاگرد٢: در مراتب اول، ذهن انسان خیلی از حیثیات را درک نمی‌کند. به‌صورت کلی می‌بیند.

استاد: خیر؛ غیر از ذهن ما؛ یعنی اگر واقعاً انسان هم نبود، این‌طور بود.

شاگرد٢: ثبوتا را می‌فرمایید.

استاد: بله؛ میان امور، ثبوتا مراتب دارد. چرا این ‌چنین است؟ شما تا نسبت و تناسب و نظم و نظام را معنا نکنید، این تشکیک حل نمی‌شود. در همین مباحثه، برهان نظم را بحث کردیم. دو جور نظم داریم: نظم غیر مقابلی و نظم مقابلی. توضیح نظم مقابلی و مبادی آن، در دو-سه جلسه مطرح شد. مطالب خوبی که زمینه فکر را فراهم می‌کند، گذشت.

من این عبارات شریف حضرت علیه السلام را می‌خوانم. هر چه به ذهن شما می‌آید، بفرمایید. ان شاء اللّه، بهره‌مند باشیم. اگر تمام شد، به سراغ حدیث بعدی برویم.

لزوم تحقیق در معنای اسلام در روایات

اسلام – معنای اسلام – اسلام در کلام امیرمومنان علی علیه السلام

حضرت فرمودند: «أيّها النّاس إنّه لا شرف أعلى من الإسلام». در جلسه قبل عرض کردم که هیچ دور نیست که شروع کلام حضرت علیه السلام به اسلام بود، به این خاطر که حضرت علیه السلام، به آیه شریف «وَسَلِّمُواْ تَسۡلِيمًا»11 استشهاد کردند. «لا شرف اعلی من الاسلام» یعنی «سلّموا تسلیما» را اگر بخواهید انجام بدهید، سراغ این می‌روید که مسلم باشید. راجع به خود اسلام، هم در کتب روائی، در آیات و به‌خصوص نهج‌البلاغه شریف، حضرت علیه السلام، چه عباراتی را برای اسلام و شعب آن فرموده­اند! خصوصیات و تعریفش! عجایب است. در یکی از آن‌ها دارد: «لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلاَمَ نِسْبَهً لَمْ یَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِی»12؛ یعنی بالاتر از این دیگر نیست. بعد شروع می‌کنند: «الاسلام هو التسلیم». یا در جای دیگر که می‌فرمایند: «وَ الْمَوْتُ غَایَتُهُ وَ الدُّنْیَا مِضْمَارُهُ وَ الْقِیَامَهُ حَلْبَتُهُ وَ الْجَنَّهُ سُبْقَتُهُ»13. عبارات بسیار بلندی، در نهج‌البلاغه، برای اسلام هست. من این را عرض می‌کنم تا بعداً خودتان پی­جویی کنید. اصلاً می‌توانید یک مقاله بنویسید در مورد بیانات امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد اسلام و روایاتی که در این زمینه هست. اگر بخواهیم واردش بشویم، مفصل است. ولی حتماً نیاز است که این‌ها جمع‌آوری شود و انسان کلماتش را ببیند. «الْمَوْتُ غَایَتُهُ وَ الدُّنْیَا مِضْمَارُهُ وَ الْقِیَامَهُ حَلْبَتُهُ»، این واژه‌هایی که حضرت علیه السلام برای اسلام به کار برده‌اند، در آن مقاصد بلندی که حضرت علیه السلام در تعریف اسلام دارند، خیلی مهم است.اشتباه کتاب فروق اللغویه در ماده شریف

شرف – شریف – فروق اللغویة – فقه اللغة

حضرت امیر علیه السلام در این­جا می‌فرمایند: شرفی اعلی از اسلام نیست. کرمی اعزّ از تُقی نیست. شرف و کرم، اعلی و اعزّ. به نظرم در فروق اللّغه14 دارد که به خداوند متعال شریف گفته نمی‌شود. کریم و عزیز گفته می‌شود، ولی شریف گفته نمی‌شود. اندازه‌ای که در ذهنم رفت‌وبرگشت کردم ثبوتا مانعی به ذهنم نیامد که به خداوند متعال هم شریف گفته شود. او دلیل می‌آورد، اما شما فکر کنید و ببینید در ماثورات به خداوند متعال شریف اطلاق شده است یا خیر. در دعای جوشن کبیر، هزار اسم الهی آمده است. الآن یادم نیست که در آن­جا «یا شریف» داریم یا خیر. ایشان در فروق، به این صورت گفته است. می‌گوید: چون شرافت برای پدران است [پس خداوند پدر ندارد و برای او شریف اطلاق نمی­شود].شاگرد: در جوشن کبیر این عبارت آمده است: «یا اشرف من کل شریف»15.استاد: بله؛ «اشرف من کل شریف» یعنی «انت شریف» ولی «اشرف من کل شریف». ولو صریح نیست. یعنی می‌خواهد برتری بدهد. حالا باز ببینیم در جای دیگر هست یا نیست. او می‌گوید: به خداوند متعال شریف گفته نمی‌شود. چرا؟؛ می‌گوید خدا که پدر ندارد و اساساً شرف یک نحو برتری و علو در آباء است و چون خداوند متعال آباء ندارد، پس شریف نیست.

شاگرد ٢: این دلیل را از کجا می‌آورد؟

شاگرد: در لمعه هم بود: «أشرف الأبوين»16.استاد: در همین فقره، چهار واژه هست: شرف داریم، کرم داریم، حسب داریم، نسب هم داریم. حسب و نسب، شرف و کرم.

شاگرد ٢: در دعای مجیر «یا شریف»17 هست.شاگرد: در جوشن کبیر هم «یا شریف» داریم.

استاد: من که حرف او را دیدم به شک افتادم. دیر شده بود و نرسیدم نگاه کنم. چرا به شک افتادم؟؛ به این خاطر که وقتی شریف در آباء به کار می‌رود، اصل خاستگاه لغت نیست. لغت «شرف»، یک خاستگاه اصلی‌، یک روح و یک معنای روشنی دارد که یکی از موارد معنای مانوس عرفی شرف در آباء است. همانی که در اصول می‌گفتیم؛ فرقٌ بین المعنی اللغوی و المعنی العرفی. گاهی معنای عرفی از مانوسات و کاربردها است. این‌که در لغت دخالت ندارد. شرف به‌معنای علو است.

بررسی معنایی واژگان نسب، حسب، شرف و کرم و شرح فقرات مربوطه

فقه اللغة – نسب – حسب – کرم – شرف – اسلام - اصل قویم – مفاخر الآباء – خوف – خوف از خداوند متعال – پرهیز از ظلم – کف از ظلم – شفیع – توبه -

خب، حالا [معنای] کرم چیست؟؛ کرم هم به‌معنای بالا بودن و دوری است. در لغت «حسب» را از ماده حساب و شمردن گرفته‌اند؛ «عدّ مفاخر الآباء»؛ همانی که می‌گویند فلانی حسب و نسب دارد. نسب دارد، یعنی پدرش و طایفه­اش معلوم است. مثلاً می‌گویند: تو چه کسی هستی؟؛ می‌گوید: بیا فلان محل یا فلان شهر، همه من را می‌شناسند. «همه من را می‌شناسند»، نسب می‌شود. یعنی می‌دانند پسر چه کسی هستم، خویش و قوم­های ما چه کسانی هستند. این نسب است. «حسب» این است که می‌گوید بیا فلان شهر، هر کسی که می‌بینی، مدح من و پدرانم را می‌گوید. «حسب» خصوص مفاخر آباء است. یک شعری را هم آورده است؛ شاعر می‌گوید: هر کسی که یک اصل قویم و نسب دارد، اما آبائش مفاخری ندارند، فایده‌ای ندارد. صرف نسب، فایده ندارد که بگویند من فرزندان این‌ها هستم که تا امیه می‌رسد. خُب، تا امیه می‌رسد و نسب معلوم است اما آیا حسب هم هست؟ یعنی آباء مفاخر دارند یا ندارند؟ این در فرق بین حسب و نسب است. حسب، شمردن و حساب کردن است. انگشتانش را می‌آورد و می‌گوید این مفاخر اول است، دوم این مفخره است و … . عد المفاخر برای آباء است.

کرم و شرف، هم همین است، اگر در نسب حساب کنیم. از حیث لغوی، حدسا عرض می‌کنم؛ ببینید شاهد پیدا می‌کنید یا خیر. شرف، علوی است که از بالا نگاه می‌کنید؛ لذا ایوان را که می‌بینید، می‌گویند مشرف بر این است. شرف، اشرف، مشرف، یعنی یک چیزی از بالا احاطه دارد و ناظر به پایین است. اما کرم، خیال می‌کنیم برعکس است. وقتی به دنائت و پَستی می‌روید، وقتی با پستی و پایینی دم ساز می‌شوید، اگر از این پستی چیزی را بالاتر ببرید، کرم می‌شود. مثلاً بخل مطرح می‌شود، می‌گویید: «اکرم من ذلک». اکرم، یعنی دنائت بخل در او نیست. پس کرم، این است که او را از موضع پایین مدام بالا می‌برید. از دنائت او را بالا می‌برید. دوری ار دنائت است. کریم، یعنی البرئ من الدنائه، البرئ من العیب. خیلی تفاوت دیدگاه می‌شود. کرم هم بالا است اما بالایی است که او را از پایین بالا می‌برید و برتر از پایین می‌کنید. اما شرف، از همان بالا خودتان می‌گویید بالا است.

اکل بالید و آیه «وَلَقَد كَرَّمنَا بَنِي ءَادَمَ»

شاگرد: مؤید شما آیه «وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِي ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ كَثِير مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِيلآ»18.استاد: یعنی بنی آدم را از پستی­هایی که حیوانات دارند، بالاتر برده‌ایم.

مکرر عرض کرده­ام که مامون ذهن تیزی داشت. سفره پهن کرده بودند، قاشق هم سر سفره بود. مامون دست کرد و قاشق را برداشت و به غذا زد. شاید در روایتش باشد، تکان هم داد و بالا آورد و وقتی نزدیک به دهانش رسید، حضرت علیه السلام این آیه را تلاوت فرمودند: «وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِي ءَادَمَ». دستش را نگه داشت و قاشق را زمین گذاشت.19 خُب، [خوب] ذهنی می‌خواهد که این را بفهمد. حیوانات، به‌خصوص بهائم، دو دست­شان برای راه رفتن است. زبان بسته‌ها باید با دست جلویی خود راه بروند. چاره‌ای ندارد. خُب، وقتی غذا می‌خورد چه؟؛ با پوز می‌گیرند. پوزش را جلو می‌برد و آب می‌خورد، پوزش را جلو می‌برد و غذا می‌خورد. اما انسانی که مستقیم القامه است، این دستی که «یفعل به ما یشاء» را انجام می‌دهد، «کرّمنا» می‌شود. یعنی از آن عجز و ضعفی که بهائم دارند و باید با پوز غذا را بگیرند، شما را از این نقص دور کردیم و دست دارید. آن وقت شما از قاشقی استفاده کنید که باید با پوز بگیرید؟! در قاشق هم یک جور با پوز گرفتن است. این توضیحات از من است. در روایت چیز دیگری نیست. فقط حضرت علیه السلام همین را گفتند و او هم زمین گذاشت.شاگرد: شاید به آداب هم برگردد. چون حیوان آداب را رعایت نمی‌کند و شاید مقصود حضرت این بوده که قبلش باید بسم اللّه می‌گفتی.

استاد: خیر؛ در روایت دارد که قاشق را بر زمین گذاشت. اگر آن بود که این‌طور نمی‌شد.

حاج آقا می‌فرمودند کسی از علمای نجف، روایتی را خواندند، آن آقا می‌گفت در مجمع البحرین دارد: «الاکل بالملاعق من زی اعدائنا». حاج آقا می‌فرمودند من هر چه گشتم پیدا نکردم. من هم که دیدم در نرم‌افزارها نبود20. حالا آن آقا آیا در جای دیگری دیده بودند که از حافظه خود گفتند؟ یا خیر؟ [نمی­دانم].شاگرد: آش را چطور می‌خوردند؟

استاد: من طفل بودم؛ یک خانمی از این آش­های بسیار رقیق می‌آورد و دو انگشت را به ته تغار می‌آورد و تا تهش را به سرعت می‌خورد!

اکل بالید سنت پیامبران علی نبینا و آله و علیهم السلام

در روایت دارد: «من سنن الانبیاء لعق الاصابع»، یا «الاکل بالید». چرا پیامبر شدند؟؛ چون سنت­شان این است که انگشت­شان را بلیسند؟! این چه سنتی است؟!؛ این پیامبربودن با لیسیدن انگشت چه تناسبی دارد؟؛ این‌طور به ذهنم می‌آمد که هر کسی از بشر وقتی دستش را به عسل بزند، چه کار می‌کند؟ به دیوار می­مالد؟! هر کسی دست به عسل بزند، آن را می‌لیسد. می‌خواهد، بگوید که انبیاء علیهم السلام هر غذایی بخورند، گویا عسل خورده‌اند، انگشتان­شان را می‌لیسند. این‌طور نیست که دور بگیرد که حالا چه شد! قاشق دست بگیرد که چرب نشود! شاید شده باشد که کسانی گفته‌اند که وقتی این‌ها را شنیده‌اند، در طول عمر با آن سنت غلط بار آمده بودیم، اما وقتی با انگشتان غذایی را خوردیم لذتی بردیم که قبلش اصلاً تجربه نکرده بودیم. این‌ها چیزهایی است که یدرک و لایوصف است.

شاگرد: عسل می‌خورند، یعنی چون من عند المحبوب است؟

استاد: بله [پیامبران علیهم السلام این طور بودند و هر غذایی که می­خوردند، گویی عسل می­خوردند]؛ اما [متاسفانه] ما وقتی که عسل هم می‌خوریم، صورت­مان در هم می‌رود که چرا این‌طور است؟ ذهن­مان اول سراغ عیب­هایش می‌رود؛ این یک مقدار تند است! رنگش این‌طور است و ...!

تلازم خوف از پروردگار و ترک ظلم

شاگرد 2: «من خاف ربّه کفّ ظلمه»؛ خوف ربّ همانا و کفّ ظلم همانا. اگر کف از ظلم را بهشتی شدن بگیریم، چطور در سوره نازعات می‌فرماید: «وَأَمَّا مَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ وَنَهَى ٱلنَّفۡسَ عَنِ ٱلۡهَوَىٰ»21؟ گویا دو تا است. هم خوف و هم نهی نفس از هوا.استاد: در آن آیه شریفه، نکته قشنگی آمده است: «وَأَمَّا مَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ وَنَهَى ٱلنَّفۡسَ عَنِ ٱلۡهَوَىٰ» دو کار است؟ جدا هستند؟ یعنی می‌شود خوف باشد و نهی نباشد؟؛ خیر [نمی­شود]. آیه دارد عطف تفسیری توضیحی می‌کند برای پشتوانه و نمو. خوف برای روح و قلب است، برای عمل نیست. اما اتباع هوا، در عمل ظاهر می‌شود. یعنی هم خوفی می‌آید که آن خوف مقام ربّه باعث می‌شود که «نهی النفس عن الهوی». آن دعای خیلی عالی که کسی از حاج آقا پرسید، گفتند: ترتبش هست: «أَنْتَ الَّذِي أَشْرَقْتَ الأنْوارَ فِي قُلُوبِ أَوْلِيائِكَ حَتَّى عَرَفُوكَ وَوَحَّدُوكَ وَأَنْتَ الَّذِي أَزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبَّائِكَ حَتَّى لَمْ يُحِبُّوا سِواكَ»22؛ یعنی یک چیزی می‌شود که آن لوازم دارد. در این­جا هم خوف مقام ربّ، در روحش می‌آید، لازمه آن، این می‌شود. نه این‌که یک چیزی با دو کار جدا باشد. بلکه این مبدأ است و آن هم مترتب بر آن است. شرح فقرۀ «لا شرف اعلی من الاسلام»

«لاشرف اعلی من الاسلام»؛ تناسب حکم و موضوع در فرمایشات امیرالمؤمنین عجیب است! اگر چندین جلسه بحث کنیم و لغت این‌ها را بیاوریم، بعد می‌بینیم از این عبارات اعجاز در می‌آید. الآن روح معنای «شرف» چه شد؟؛ علو شد. وقتی حضرت علیه السلام می‌خواهند در مقام حکم بیان کنند، می‌فرمایند: «لا شرف اعلی»؛ یعنی خود اصل معنای شرف، یعنی علو و الا می‌شد بگویند: «لا شرف امنع». می‌توانستند خیلی از چیزها را بگویند؛ مثل بگویند: «اعظم». «عظم» بزرگی است اما «علو» بالایی است. «لاشرف اعلی»؛ خود حضرت علیه السلام دارند تناسب معنا را با حکم، کامل برقرار می‌کنند.

شرح فقرۀ «و لا كرم أعزّ من التقى»

«ولا كرم أعزّ من التقى»؛ عزت با آن معنایی که عرض کردم؛ عزیز چه کسی است؟ عزیز مقام ذلیل است. ذلیل، پست و خوار است. عزیز، از مقام ذلت و پستی بالاتر است. یعنی در یک جایگاهی قرار گرفته است که تذبذب و تلون و اذیت و پستی در آن نیست. لذا می‌فرمایند: «لا کرم اعزّ»؛ یعنی کرم، او را از دنائت بالا می‌برد. برای او عزت می‌آورد. «تقی» هم که همان ماده «وقی» است. «وقی، تقی وقایة» به‌معنای حفظ است. کرمی اعز از تقی نیست؛ یعنی تقوا داشته باشد و خودش را نگه دارد.این­ها خیلی عجیب است. یعنی حضرت علیه السلام می‌فرمایند: همه به دنبال شرف، کرم، معقل هستیم و تمام شما هم برای تشخیص آن‌ها یک عینکی دارید. با عینکی که من به شما می‌دهم، نگاه کنید. شرف می‌خواهید؟ بالاتر از اسلام نیست. کرم می‌خواهید؟ بالاتر از تقوی نیست. معقل و پناهگاه می‌خواهید؟ جایی می‌خواهید که محفوظ بمانید؟ «لامعقل احرز من الورع»؛ از ورع حفاظش بیشتر نیست.

شرح فقرات «و لا شفيع أنجح من التوبة و لا كنز أنفع من العلم ، و لا عزّ أرفع من الحلم و لا حسب أبلغ من الأدب»

«و لا شفيع أنجح من التوبة»؛ کسی را می‌خواهید که کمک شما کند؛ شفیع کمک کار است؛ اگر می‌خواهید کمک کار داشته باشید، بالاتر از توبه ندارید. «التّائبُ مِن الذَّنبِ كَمَـنْ لا ذَنْبَ لَهُ»23. یکی از زیباترین روایات، روایت امام جواد علیه‌السلام است که حضرت علیه السلام فرمودند: «رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاِسْتِغْفَارِ»24؛ یعنی لبت خشک نشود؛ رها نکن. شاگرد: در بعضی از روایات هست کسی که گناه می‌کند، عقلی از او زائل می‌شود که دیگر بر نمی­گردد. این روایت را با روایت «کمن لا ذنب له» به این صورت می‌توانیم جمع کنیم که آثار وضعی باقی می‌ماند و حتی با تبدیل سیئات به حسنات هم تا آخر عمرش باقی می‌ماند.

استاد: ظاهراً با قوت دلالت روایت توبه، روایتی که می‌گوید عقلش زائل می‌شود، نیازمند توضیح است. چون روایات دیگری خیلی قوت دلالت دارد در این‌که توبه کارهایی می‌کند. «اَلْعَجَبُ مِمَّنْ يَقْنَطُ وَ مَعَهُ اَلْمِمْحَاةُ. فَقِيلَ لَهُ: وَ مَا اَلْمِمْحَاةُ قَالَ: اَلاِسْتِغْفَارُ»25. ممحات پاک­کن است. خب، حالا که در این طرف، روایات خیلی قوی الدلالة است، آن روایت را باید به چه صورت معنا کنیم؟ به ذهنم این‌طور می‌آید که آن روایت یعنی در لحظات عمر ولو با توبه‌های بعدی از لحاظ صورت وجودی و کمال وجودی او، «یبدل اللّه سیئاته الحسنات» هم صورت می‌گیرد اما وقتی لحظات عمر او را در بستر زمان ناسوتی را باز کنید، دیگر نمی‌توان آن لحظه را تغییر داد. آن لحظه این کار را کرده است.شاگرد: عواقب و آثار وضعی آن لحظه چطور؟

استاد: آثار وضعی آن می‌تواند برطرف شود و لذا گفتم که قوت ادلۀ توبه این است که می‌تواند آثارش را ببرد. «زال عنه عقلٌ» در آن لحظه. آن لحظه دیگر این کار را کرده است. فردا، خداوند متعال، آن را محو می‌کند.

شاگرد: همان لحظه که عقلش برداشته شد، یک عقب افتادگی صورت گرفت.

استاد: عقب افتادگی در باز کردن لحظات برای خصوص آن لحظه است. نه برای شخص به‌عنوان یک مجموعه شئون. ادله توبه خیلی دلالت قوی دارد. خیلی عجیب است. این‌طور که معنا کنید، این با آن­ها جمع می‌شود.

«ولا كنز أنفع من العلم ، ولا عز أرفع من الحلم»؛ عزت می‌خواهید؟ حلیم باشید. صبر و برداری داشته باشید. غضب بی­خودی نکردن.

«و لا حسب أبلغ من الأدب»؛ مفاخر می‌خواهید ادب، داشته باشید.

شرح فقرۀ «ولا نسب اوضع من الغضب»

نسب – غضب – نصب – پستی -

اختلاف نسخه در این فقره

«و لا نسب أوضع من الغضب»؛ نسب می‌خواهی؟ اگر غضب کنی، نسبت از بین رفته است. هر چه هم باشی، فایده‌ای ندارد. ولی خب، عجیب است که در فقه و سایر کتب شیخ صدوق رضوان اللّه تعالی علیه، در این­جا، «نسب» با «صاد» است؛ «و لا نصب اوضع من الغضب»26. به نظر شما کدام یک از آن‌ها انسب است؟ شاگرد: به نظر می‌رسد با سین، انسب است.

استاد: بله؛ در کنار «حسب»، «نسب» خوب است. اذا اجتمعا افترقا.

شاگرد 2: «نسب» با «اوضع» تناسب دارد.

استاد: یعنی نسب وضیع و پایین.

شاگرد: تناسب نسب با غضب چیست؟

استاد: با غضب، کارهایی از او سر می‌زند که هم نزد دیگران مبغوض می‌شود، هم پست می‌شود، هم زشت جلوه می‌کند. «اوضع»، یعنی تو را پایین می‌آورد. تو را از چشم می‌اندازد.

شاگرد: چطور می‌شود که می‌گوییم نسب پایین می‌شود؟ یعنی گویا غضب را نسب حساب کردیم که می‌گوییم پست­تر از این نیست.

استاد: این بخش دومی بود که می‌خواستم، بگویم. آقا فرمودند: حسب و نسب برادر هستند. خب، حالا نصب هیچ قرینه‌ای ندارد؟ کسانی که نصب نوشته­اند چیزی نفهمیده­اند؟! اگر مباحثه ما، مباحثه فقیه بود، وقتی به این­جا می‌رسیدیم و یادمان نبود که در توحید با سین است، نصب را چطور معنا می‌کردیم؟ یعنی برای انسان در دنیا سختی‌هایی پیش می‌آید، واقعش این است که هیچ سختی­ای در دنیا پایین‌تر و ذلیلانه­تر از غضب نیست. کسی که غضب کرد، اول غضب می‌کند؛ غضب کردن هم راحت است، خودش می‌آید، اما وقتی آمد او را به درد سر می‌اندازد. هم نفس حال غضب، هم آثار و لوازش موجب نصب و سختی می‌شود. پس بنابراین تناسب حکم و موضوع با نصب است. تناسب حکم و موضوع مجوزی می‌شود که نصب با صاد باشد. از همین ناحیه بود که ذهن شما رفت. خب، الآن اولویت با کدام یک از آن‌ها است؟

ان شاء اللّه هم راجع به مطالب روایت کافی و هم دنباله­ عبارت این­جا، اگر خواستید برگردید، من فرمایش شما را امتثال می‌کنم.

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

پایان.

1. شيخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 73.

2. همان.

3. ابراهیم، آیه­ی ۴٨.

4. الغافر، آیات ١۵ و ١۶.

5. شيخ كليني، الكافي (بر أساس چاپ اسلامیه)، ج 2، ص 599.

6. الرحمن، آیات 43 و44.

7. بحرانی، تحف العقول، ج 1، ص 354.

8. الرعد، آیه ۵.

9. الذاریات، آیه 53.

10. الصافات، آیه ١٢.

11. الاحزاب، آیه 56.

12. نهج البلاغه ( بر أساس نسخه صبحي صالح)، ج 1، ص 491.

13. همان، ص 153.

14. ابوهلال عسكري، الفروق في اللغة، ج 1، ص 175.

15. شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان، ج 1، ص 149.

16. شهید ثانی، الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية، ج 6، ص 230.

17. شیخ عباس قمی، مفاتيح الجنان، ج 1، ص 139.

18. الاسراء، آیه ٧٠.

19. علامه بحراني، البرهان في تفسير القرآن بحرانی، ج 3 ، ص 550: «و عنه، قال: أخبرنا جماعة، عن أبي المفضل، قال: حدّثنا أحمد بن الحسن بن هارون بن سليمان الصباحي، قال: حدّثنا يحيى بن السري الضرير، قال: حدّثنا محمّد بن خازم أبو معاوية الضرير، قال: دخلت على هارون الرشيد و كانت بين يديه المائدة فسألني عن تفسير هذه الآية: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ‌ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ‌ الآية. فقلت: يا أمير المؤمنين، قد تأولها جدك عبد اللّه بن العبّاس، أخبرني الحجاج بن إبراهيم الخوزي ، عن ميمون بن مهران، عن ابن عبّاس، في هذه الآية: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ‌ اَلطَّيِّبٰاتِ‌ قال: كل دابة تأكل بفيها إلاّ ابن آدم فإنّه يأكل بالأصابع. قال أبو معاوية: فبلغني أنّه رمى بملعقة كانت بيده من فضة و تناول من الطعام بإصبعه».

همان؛ « عَنْ زَيْدِ بْنِ عَلِيٍّ‌ ، عَنْ أَبِيهِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ‌): فِي قَوْلِهِ‌ تَعَالَى: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ‌ . يَقُولُ‌: «فَضَّلْنَا بَنِي آدَمَ عَلَى سَائِرِ اَلْخَلْقِ‌». وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ يَقُولُ‌: «عَلَى اَلرَّطْبِ وَ اَلْيَابِسِ‌». وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ‌ يَقُولُ‌: «مِنْ طَيِّبَاتِ اَلثِّمَارِ كُلِّهَا» وَ فَضَّلْنٰاهُمْ‌ يَقُولُ‌: «لَيْسَ مِنْ دَابَّةٍ وَ لاَ طَائِرٍ إِلاَّ هِيَ‌ تَأْكُلُ وَ تَشْرَبُ بِفِيهَا، لاَ تَرْفَعُ بِيَدِهَا إِلَى فِيهَا طَعَاماً وَ لاَ شَرَاباً غَيْرَ اِبْنِ آدَمَ‌، فَإِنَّهُ يَرْفَعُ إِلَى فِيهِ بِيَدِهِ طَعَامَهُ‌، فَهَذَا مِنَ‌ اَلتَّفْضِيلِ‌».

20. علامه بحرانی، الحدائق الناضرة في أحكام العترة الطاهرة، ج 7، ص 117: «النهی عن … و الأكل بالملاعق كما يفعله الروم و المخالفون لمخالفته لسنة الأكل باليد».

و شیخ حرّ عاملی، وسائل الشيعة (بر اساس چاپ موسسۀ آل البیت علیهم السلام)، ج 24، ص 372: «٦٨ ـ باب استحباب الأكل باليد بثلاث أصابع ، أو بجميع الأصابع ، لا بإصبعين. «عن أبي عبد الله عليه‌السلام ، أنّه كان يجلس جلسة العبد ، ويضع يده على الأرض ، ويأكل بثلاث أصابع ، وأنَّ رسول الله صلّى‌اللّه‌عليه‌وآله كان يأكل هكذا ، ليس كما يفعل الجبّارون ، يأكل أحدهم بإصبعيه».

21. النازعات، آیه 40.

22. شيخ عباس قمي، مفاتيح الجنان، ج 1، ص 357، دعای عرفه.

23. شيخ كليني، الکافي، ج ۲، ص ۴۳۵.

24. شيخ صدوق، ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ج ۱، ص ۱۶۵.

25. شیخ طوسی، الأمالي، ج ۱، ص ۸۸.

26. شيخ صدوق، الأمالی، ج ۱، ص ۳۲۰ و شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج ۴، ص ۴۰۶.







توحید صدوق؛ جلسه: 62 28/6/1403 جلسه اول

بسم الله الرحمن الرحيم

ترتب سه «ایها الناس» در پایان حدیث

صفحه هفتاد و سوم بودیم. باب دوم، حدیث بیست و هفتم. این حدیث بیست و هفتم را قبلاً عرض کردم که مرحوم کلینی رضوان‌الله‌علیه در کافی به نام خطبة الوسیله آورده‌اند. در تحف العقول هم آن گونه که در حافظه ام هست، اسمش آمده. مرحوم صدوق هم آن را آورده‌اند. در کتاب التوحید با عنایت فقره اول خطبه شریفه آورده‌اند. در من لایحضر هم آورده‌اند. شاید در دیگر کتاب‌های ایشان هم هست. یادم نمی‌آید که مرحوم صدوق این را به خطبة الوسیله وصف کرده باشند. این در کافی و تحف هست اما در فرمایش صدوق نیست. فقط ایشان فرمودند: «في خطبة خطبها بعد موت النبي صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسبعة أيام ، وذلك حين فرغ من جمع القرآن»1. خیلی خیلی موقعیت خاصی بوده؛ در بحبوحه کارهای سقیفه بوده. هفت روز بعد از شهادت حضرت بوده که حضرت این را خواندند.

ما بخش اول خطبه را خواندیم. بعد هم فقره دوم شهادتین بود که آن هم تمام شد. مرحوم صدوق در اینجا سه فقره دیگر از خطبه را می‌آورند ولو مربوط به کتاب التوحید نیست. یعنی اگر ایشان روایت را تقطیع می‌کردند مشکلی نبود، چون کتابشان کتاب التوحید است. فوقش فقره اول و دوم را می‌آوردند. ولی خُب به قدری فقره های بعدی هم عالی و راقی بوده که گویا حیفشان آمده که این کتاب از این عبارات حضرت محروم باشد.

در سه فقره بعدی که ایشان نقل کرده‌اند و در این کتاب تمام شده، به ذهنم این‌طور می‌آید که حضرت سه «ایها الناس» فرموده‌اند و یک کار انجام داده‌اند. در «ایها الناس» اول ایجاد مقتضی معرفتی کردند، در «ایها الناس» دوم برای تأثیر این مقتضی رفع مانع کردند. در فقره سوم راه کار عملی و ترغیب عملی کردند. گویا اول یک عینکی را به کسی می‌دهند. می‌گویند این عینک را به چشمت بزن و درست ببین. به این عینک نیاز داریم تا با این عینک نگاه کنیم. بعد ممکن است شیشه این عینک گرد و خاک بگیرد؛ برای دیدن مانعی بیاید. در «ایها الناس» دوم، این گرد و خاک ها را برطرف می‌کنند. این شیشه را تمییز نگه می‌دارند. در «ایها الناس» سوم حالا نوبت عمل است. حالا که عینک را گذاشتی و دید معرفتی پیدا کردی، حالا که با رفع مانع نگذاشتی این عینک غبار بگیرد، حالا با عینک راه بیافت و جلو برو و به مقصود و مقصد برس. با این اعمالی که انجام می‌دهی و آن‌هایی که ترک می‌کنی. ترکش مهم‌تر است؛ ان شاء الله می‌رسیم.

در خطبه شریفه به اینجا رسیدیم؛ حضرت بعد از شهادتین، صلوات و توضیح آن می‌فرمایند:

أيها الناس إنه لا شرف أعلى من الإسلام ، ولا كرم أعز من التقى ، ولا معقل أحرز من الورع ، ولا شفيع أنجح من التوبة ، ولا كنز أنفع من العلم ، ولا عز أرفع من الحلم ، ولا حسب أبلغ من الأدب ، ولا نسب أوضع من الغضب ، ولاجمال أزين من العقل ، ولا سوء أسوء من الكذب ، ولا حافظ أحفظ من الصمت، ولا لباس أجمل من العافية ، ولا غائب أقرب من الموت.2

«أيها الناس إنه لا شرف أعلى من الإسلام ، ولا كرم أعز من التقى ، ولا معقل أحرز من الورع»؛ من دیدم اگر بخواهیم به سبک طلبگی تک‌تک این لغات را بررسی کنیم، خودش شاید چند سال بشود. لغاتی که حضرت به کار برده‌اند هر کدام چه لغات سنگینی است. لذا به ذهنم این‌طور آمد که درحدود همین یک جلسه عبارات را بخوانیم؛ الحمد لله اذهان شریف شما از من جلوتر است. اندازه تبرک و تیمن عبارت حضرت را می‌خوانیم اگر به آخر رسیدیم، در جلسه بعدی به روایت بیست و هشتم برویم.

خُب حالا این سه فقره را ببینیم. اول می‌فرمایند «لاشرف اعلی من الاسلام». جملاتی که در «ایها الناس» اول هست، همه‌اش می‌گویند که به این صورت ببینید. نگاهتان به ارزش‌ها و حقائق نگاه درست باشد. در «ایها الناس» دوم، رفع غفلت می‌کنند. حالا که این‌ها رد فقره اول دیدید و عینکتان را درست کردید، حالا تنها چیزی که می‌تواند مانع این دید شما بشود، غفلت و دنیا زدگی است. مدام عبرت هایی را می‌گویند تا از این غفلت بیرون بیایید. یاد مرگ بکن، ببینید این دنیا بی اعتبار است. وقتی از غفلت بیرون بیایید، فقره اول همیشه مقتضی‌ای هست که فعال است. برای آن رفع مانع می‌شود. غفلت است که مانع آن است. وقتی مقتضی آمد و رفع مانع شد، حالا «ایها الناس» سوم می‌آید؛ «من خاف ربه کف ظلمه». اینجا است که با این عینک و رفع غفلت، خوف خدا می‌آید. وقتی خوف الهی آمد دیگر محال است که یک سر سوزنی از آن ظلم صادر شود.

اشاره حضرت ع به ظلم سقیفه در «ایها الناس»

ببینید حضرت این را در کجا می‌گویند؟ در بحبوحه کارهای سقیفه است. معنای این‌ها این است که آن‌ها نه عینک درست دارند و نه رفع غفلت کرده‌اند و با این ظلم هایی که انجام می‌دهند در وجودشان ذره ای خوف خدا نیست. خیلی آرام در این زمان مهم اسلام و بزرگ‌ترین فتنه اسلام، حضرت می‌گویند کمبود امت اسلامیه، کمبود روُسایی که کارگزاران این امر هستند، کمبود معرفت است، کمبود عینک درست است. کمبود ذُکر و رفع غفلت است. خیلی عجیب است؛ «ایها الناس من خالف ربه کف ظلمه».

شاید شما مطلب دیگری افاده کنید. کما این‌که در جلسات سال گذشته هم محضر شما بی ادبی کردم. هر نکته‌ای از جلسات قبل در ذهنتان هست بگویید. مانعی ندارد. ما دوباره محضر شما برمی‌گردیم و استفاده می‌کنیم. من دیدم طول کشیده، وارد فقره بعدی شدم. شروع کردن فقره های بعدی مانع نباشد اگر می‌خواهید مطلبی و نکته‌ای افاده کنید.

درک تناسب و روابط، منشأ تعجب معرفتی انسان

تبدیل ارض به خبز نقی

شاگرد: در جلسه آخر سال گذشته آیه «یوم تبدل الارض» مطرح شد، بعد هم «لاشیة فیها» مطرح شد. بعد آن حدیث «ای تبدل خبزا تاکله الناس» را مطرح فرمودید. ما چیزی نفهمیدیم چطور «تبدل» اتفاق افتاد.

استاد: به‌خاطر مطالبی که حضرت راجع به صلوات فرمودند یک بحث‌های لغوی شد. بحث‌هایی که مربوط بود و به مناسبت، آن روایتی که در کافی شریف در باب «معنی السلام» بود را آوردم و در دو جلسه بحث کردیم. تأکید من این بود که قدر این روایت را بدانیم. مرتب تکرار کنیم. هر دفعه ای می‌خوانید با سعه ای که از معلومات جدید دارید یک چیز جدیدی بفهمید. اصل مقصود من این بود، لذا الآن رد شدم. چون مقصود من در سفارش کردن اتفاق افتاد. حالا اگر نکته‌ای در هر بخشی می‌خواهید افاده کنید، برمی‌گردیم. شاهدش هم این است که الآن برای بحث صلوات پنج کتاب در اینجا گذاشتم تا اگر کسی مایل بود برگردیم آن را ادامه بدهیم من آن را آورده‌ام. هم مرآة العقول و هم کافی را آوردم. ولی برای این‌که طول نکشد جلو رفتم.

شاگرد: در «تبدل خبزا» ظاهراً نکته‌ای داشتید. اگر بفرمایید خوب است.

استاد: عرض کردم این از احادیثی است که هر کسی می‌شنود، از حیث مفاد حالت اعجاب برایش دارد. آیه شریفه می‌فرماید: «يَوۡمَ تُبَدَّلُ ٱلۡأَرۡضُ غَيۡرَ ٱلۡأَرۡضِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُۖ وَبَرَزُواْ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ»3. یا آن آیه شریفه «يُلۡقِي ٱلرُّوحَ مِنۡ أَمۡرِهِۦ عَلَىٰ مَن يَشَآءُ مِنۡ عِبَادِهِۦ لِيُنذِرَ يَوۡمَ ٱلتَّلَاقِ. يَوۡمَ هُم بَٰرِزُونَۖ لَا يَخۡفَىٰ عَلَى ٱللَّهِ مِنۡهُمۡ شَيۡء»4. در اینجا هم دارد: «يَوۡمَ تُبَدَّلُ ٱلۡأَرۡضُ غَيۡرَ ٱلۡأَرۡضِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُۖ وَبَرَزُواْ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ». این آیه است؛ مضمون خود آیه هم خیلی عجیب است. «تبدل و برزوا» کما این‌که در آن جا هم دارد «لایخفی علی الله منهم شیء». این‌ها سؤالات دم دستی است که صغیر و کبیر فوری از این آیات به ذهنشان می‌آید. آن سؤال چیست؟ خیلی واضح است. شبیه «مالک یوم الدین» یا «ملک یوم الدین» است. ولی همین سؤال واضح که برای همه می‌آید به گمانم با «تبدل خبزا تاکله الناس» در ارتباط باشد. این ارتباطی که منظور من بود، به این معنا نیست که ما بلد باشیم و وارد بحثش شویم. اولین قدم برای این‌که سراغ چیزی برویم این است که یک سؤال درست در ذهن ما مطرح شود. «الانسان متعجب»؛ چرا تعجب مختص انسان بود؟ در منطق می‌گفتیم تعجب فصل انسان نیست ولی خاصه انسان است و در غیر انسان تعجب نیست. رمز تعجب چیست؟ شاید رمز تعجب، پشتوانه معرفتی انسان به تناسب ها و نسب است که حیوانات آن را ندارند. چون انسان نسب و روابط را با عمق و باطن عقلانیتش درک می‌کند، تعجب لازمه اش است. یعنی گاهی نسب ها را صاف نمی‌داند. لذا تعجب برای این است که در باطنش درک واقعیت آن نسبت هست. تعجب مقدمه این است که آن را ببینید چطور است. «تعجبت منه».

تعجب در «لَوْ أَتَاكُمْ مَنْ يُخْبِرُكُمْ عَنْ ذَلِكَ لَتَعَجَّبْتُمْ»

یکی از «لتعجبتم»هایی که اگر به اندازه کره زمین برایش پول بدهید کم است، همان «لتعجبتم» در کافی شریف است. حضرت فرمودند در قرآن کریم همه چیز هست؛ خبر السماء، خبر الارض، خبر الجنة. در قرآن هیچ چیزی نیست که نباشد. بعد فرمودند: «لَوْ أَتَاكُمْ مَنْ يُخْبِرُكُمْ عَنْ ذَلِكَ لَتَعَجَّبْتُمْ»5. همیشه عرض می‌کردم اگر امام علیه‌السلام بگویند من از آیه «الحمد لله رب العالمین» به شما اخبار می‌کنم که در فلان خیابان این واقعه رخ داده. شاید از اخبار حضرت تعجب کنید که دارند اخبار از غیب می‌کنند. اما این‌که از «الحمدلله» می‌گویند یک تعبد محض است. در تعبد برای ما تعجبی نیست. می‌گوییم رابطه اش چیست؟ شاید معنای «لتعجبتم» در حدیث این است که وقتی برای شما از این آیه توضیح بدهد، تعجب می‌کنید که چطور این واقعه در اینجا بیان شده و ما نمی‌دانستیم! یعنی بین این آیه با آن واقعه رابطه است. نه این‌که بین این آیه با آن واقعه رابطه نیست و خرقا للعادة از علم غیب خودم رابطه تعبدی برقرار می‌کنم. این‌که «تعجبتم» نمی‌شود. «تعجبتم» این است.

تعجب در تبدیل ارض به خبز نقی

شاگرد: منظور از خبز چه می‌شود؟

استاد: زمین تبدیل می‌شود و همه در پیشگاه الهی بارز هستند؛ «وَبَرَزُواْ لِلَّهِ ٱلۡوَٰحِدِ ٱلۡقَهَّارِ»؛ الآن این زمین چه زمینی است که نانی می‌شود که مردم می‌خورند؟ مردم نان را می‌خورد، آن زمین شده و همه هم در پیشگاه الهی حاضر هستند. آن خصوصیت و تفسیر این حدیث با مضمون آیه شریفه چیست؟ این تعجب را برمی انگیزاند. تعجبی که به این معنا است بروید این تناسب را برقرار کنید که یعنی چه. این با آن چه تناسبی دارد که ظهورش در روز قیامت به این است. این هم را که عرض می‌کنم سؤال همه جایی است. «لِيُنذِرَ يَوۡمَ ٱلتَّلَاقِ. يَوۡمَ هُم بَٰرِزُونَۖ لَا يَخۡفَىٰ عَلَى ٱللَّهِ مِنۡهُمۡ شَيۡء»؛ چه زمانی است که چیزی بر خداوند مخفی است؟! فقط مقصود من این بود که این تعجب ما را باز ندارد و صرفاً تعجبی کنیم وتمام شود. تعجبی باشد که در فکر باشیم. در لغت قرآن کریم، ارض و سماء و … وجوه مختلفی دارد. انواعی مختلفی معنا می‌شود. می‌شود در قیامت زمینی داشته باشیم که نان باشد. مردم آن را می‌خورد. آن وقت تبدیل بدون سابقه ممکن است؟! وقتی آیه می‌فرماید «یوم یبدل الارض» اگر آن نان بدل این زمین نباشد، «یبدل» درست است؟! خُب بگویند «یبدل السماء»! جزاف همین است. زمین محو شد و نانی پدید آمد. این‌که «یبدل الارض» نمی‌شود. خُب باید جایش بگویید «یبدل السماء خبزا تاکله النار»! چون رابطه‌ای نیست؛ سماء محو شد و نانی آمد. ارض محو شد و معدوم شد نانی آمد! نه، این‌طور نیست؛ «یبدل الارض» یعنی این نان با زمینی که بدل شده و نان شده، مرتبط هستند. این آن است. این ارتباط چیز کمی نیست. در سوره الرحمن به این وضوح هست؛ «هَٰذِهِ جَهَنَّمُ ٱلَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا ٱلۡمُجۡرِمُونَ، يَطُوفُونَ بَيۡنَهَا وَبَيۡنَ حَمِيمٍ ءَان»6.

شاگرد: در ادامه آیه «سماوات» هم دارد؟

استاد: بله: «يَوۡمَ تُبَدَّلُ ٱلۡأَرۡضُ غَيۡرَ ٱلۡأَرۡضِ وَٱلسَّمَٰوَٰتُ». خود همین «والسماوات» در فهم آیه شریفه خیلی مهم است. چون رابطه‌ها دارد. نه بحث ما بحث تفسیری است و نه من این‌ها را بلد هستم، و نه مباحثه ما آن است. فعلاً این را عرض کردم تا آدم قدر این‌ها را بداند. این‌ها را یادداشت کند و روی آن‌ها تأمل کند. اگر در ذهن شما چیزی هست استفاده می‌کنیم.

معادل سازی دو نظام مختلف در روایت تحف؛ عرفان المرء نفسه

شاگرد٢: بنابراین انسان به این خاطر متعجب است که می‌بیند واقعیات چه ارتباطی با هم دارند، درحالی‌که ابتداءا به ذهن خطور نمی‌کند؟

استاد: و این‌که شما در یک مناسبت‌هایی وجوه مختلف یک آیه را می‌فهمید. همین‌جا در این مباحثه یا در مباحثه مجمع البیان بود. شاید پنج-شش جلسه شده باشد. تحف العقول را آوردیم و حدیثش را خواندیم. هم از تحف خواندیم و هم تطبیقی از علل خواندیم. «عرفان المرء نفسه أن يعرفها بأربع طبائع وأربع دعائم وأربعة أركان»7. توضیحی که حضرت برای عالم صغیر و انسان صغیر می‌دهند، برای همه این مباحث خیلی نافع است. آخر آن حدیث –خیلی تعبیر عجیبی است- حضرت فرمودند در بدن انسان خدا استخوان قرار داده؛ «و العظم في جسده بمنزلة الشجر في الارض». یا تعبیر «و الدم في جسده بمنزلة الماء في الارض ولا قوام للارض إلا بالماء ولا قوام لجسد الانسان إلا بالدم. والمخ دسم الدم وزبده. فهكذا الانسان خلق من شأن الدنيا وشأن الآخرة». ملاحظه می‌کنید که در دو نظام چه جاگذاری هایی دارند. دو نظام است که در این روایت شریفه حضرت آن دو را معادل هم جاگذاری می‌کنند. اگر روی این‌ها تأمل کنید ملاحظه می‌کنید در توضیح این‌ها بسیاری از نکات هست.

تعجب در آیه «وَإِن تَعجَب فَعَجَب قَولُهُم»

شاگرد: به ذهنم آمده بود که تعجب، با مقداری جهل مخلوط است. یعنی جهل به آن تناسب. ولی گاهی اوقات ممکن است مخلوط به هیچ جهلی نباشد؛ «وَإِن تَعۡجَبۡ فَعَجَب قَوۡلُهُمۡ»8 یا «أَتَوَاصَوۡاْ بِهِ»9. مثلاً جالب بودن مثل برهان نظم. گاهی ممکن است انسان به چیزی کاملاً احاطه داشته باشد اما این هم می‌تواند باعث تعجب باشد.

استاد: در قراء سبعه دارد: «بَلۡ عَجِبۡتُ وَيَسۡخَرُونَ»10 درحالی‌که در قرائت حفص «بل عجبتَ» است. طبری هم در اینجا خیلی سان می‌دهد.

ببینید قرار شد برای ما جهل باشد. اما پشتوانه تعجب، عدم تناسب بود. عدم تناسب می‌تواند با جهل ما باشد و می‌تواند با عدم تناسب شانی باشد. در آیه «وَإِن تَعۡجَبۡ فَعَجَب قَوۡلُهُمۡ» چرا عجب هست؟ به‌خاطر این‌که نمی‌دانیم چه می‌گویند؟ نه، عجب است برای این‌که انسانی که خداوند او را آفریده و به او عقل داده و او را از بهائم فاصله داده، با وجود این شأنیت باز از این حرف‌ها می‌زند. پس عجب یعنی چه؟ یعنی عجب بین شأنیت او و چیزی که از او صادر می‌شود. یعنی عدم تناسب. بین شأنیت انسانی که خداوند او را عاقل آفریده با این همه حرف بی عقلی و پوج تناسبی نیست.

شاگرد: عدم تناسب ثبوتی، نه عدم تناسب اثباتی از باب علم و جهل ما.

استاد: بله، ولو منافاتی با اثباتی هم ندارد. و لذا عرض کردم اصل تعجب همین است. یعنی ما عدم رابطه را می‌بینیم و بعد به‌دنبال این می‌رویم که واقعش را کشف کنیم.

شاگرد: این‌که نظم عالم تعجب براانگیز است، به‌خاطر شدت تناسب است که تعجب می‌کنیم.

استاد: چرا این تناسب پدید آمده؟ تناسب مراتب دارد. چرا تناسب مراتب دارد؟ چرا امور متناسبه شدت و ضعف دارد و تشکیکی هستند؟ این چرا را پیدا کنیم. سؤال خیلی خوبی است. چرا تناسب صفر و یکی نیست؟ سیاه و سفید نیست؟ چرا تناسب تشکیکی است؟

شاگرد٢: در مراتب اول، ذهن انسان خیلی از حیثیات را درک نمی‌کند. به‌صورت کلی می‌بیند.

استاد: نه، غیر از ذهن ما؛ یعنی اگر واقعاً انسان هم نبود، این‌طور بود.

شاگرد٢: ثبوتا را می‌فرمایید.

استاد: بله. بین امور، ثبوتا مراتب دارد. چرا این‌چنین است؟ شما تا نسبت و تناسب و نظم و نظام را معنا نکنید این تشکیک حل نمی‌شود. در همین مباحثه برهان نظم را بحث کردیم. دو جور نظم داریم نظم غیر مقابلی و نظم مقابلی. توضیح نظم مقابلی و مبادی آن در دو-سه جلسه صحبت شد. مطالب خوبی که زمینه فکر را فراهم می‌کند بوده.

من این عبارات شریف حضرت را می‌خوانم. هر چه به ذهن شما می‌آید بفرمایید. ان شاءالله بهره‌مند باشیم. اگر تمام شد به حدیث بعدی برویم.

لزوم تحقیق در معنای اسلام در روایات

حضرت فرمودند: «أيها الناس إنه لا شرف أعلى من الإسلام»؛ در جلسه قبل عرض کردم؛ هیچ دور نیست که شروع کلام حضرت به اسلام بود، به این خاطر که حضرت به آیه شریف «وَسَلِّمُواْ تَسۡلِيمًا»11 استشهاد کردند. «لاشرف اعلی من الاسلام» یعنی «سلّموا تسلیما» را اگر بخواهید انجام بدهید، سراغ این می‌روید که مسلم باشید.

راجع به خود اسلام، هم در کتب روائی، در آیات و به‌خصوص نهج‌البلاغه شریف، حضرت چه عباراتی را برای اسلام و شعب آن فرمودند! خصوصیات و تعریفش! عجائب است. در یکی از آن‌ها دارد: «لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلاَمَ نِسْبَهً لَمْ یَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِی»12؛ یعنی بالاتر از این دیگر نیست. بعد شروع می‌کنند «الاسلام هو التسلیم». یا در جای دیگر که می‌فرمایند: «وَ الْمَوْتُ غَایَتُهُ وَ الدُّنْیَا مِضْمَارُهُ وَ الْقِیَامَهُ حَلْبَتُهُ وَ الْجَنَّهُ سُبْقَتُهُ»13. عبارات بسیار بلند در نهج‌البلاغه برای اسلام هست. من این را عرض می‌کنم تا بعداً خودتان پی جویی کنید. اصلاً می‌توانید یک مقاله بنویسید در مورد بیانات امیرالمؤمنین در مورد اسلام، و روایاتی که در این زمینه هست. اگر بخواهیم واردش بشویم مفصل است. ولی حتماً نیاز است که این‌ها جمع‌آوری شود و انسان کلماتش را ببیند. «الْمَوْتُ غَایَتُهُ وَ الدُّنْیَا مِضْمَارُهُ وَ الْقِیَامَهُ حَلْبَتُهُ»، این واژه‌هایی که حضرت برای اسلام به کار برده‌اند، در آن مقاصد بلندی که حضرت در تعریف اسلام دارند، خیلی مهم است.

اشتباه کتاب فروق اللغویه در ماده شریف

در اینجا می‌فرمایند: شرفی اعلی از اسلام نیست. کرمی اعز از تقی نیست. شرف و کرم، اعلی و اعز. به نظرم در فروق اللغه14 دارد که به خداوند متعال شریف گفته نمی‌شود. کریم و عزیز گفته می‌شود ولی شریف گفته نمی‌شود. اندازه‌ای که در ذهنم رفت‌وبرگشت کردم ثبوتا مانعی به ذهنم نیامد که به خداوند متعال شریف گفته شود. او دلیل می‌آورد اما شما فکر کنید و ببینید در ماثورات به خداوند متعال شریف اطلاق شده یا نه. در دعای جوشن کبیر هزار اسم الهی هست. الآن یادم نیست که در آن «یا شریف» داریم یا نه. ایشان در فروق به این صورت گفته است. می‌گوید چون شرافت برای پدران است.

شاگرد: «یا اشرف من کل شریف»15.

استاد: بله، «اشرف من کل شریف» یعنی «انت شریف» ولی «اشرف من کل شریف». ولو صریح نیست. یعنی می‌خواهد برتری بدهد. حالا باز ببینیم در جای دیگر هست یا نیست. او می‌گوید به خداوند متعال شریف گفته نمی‌شود. چرا؟ می‌گوید خدا که پدر ندارد و اساساً شرف یک نحو برتری و علو در آباء است. و چون خداوند آباء ندارد، پس خدا شریف نیست.

شاگرد٢: این دلیل را از کجا می‌آورد؟

شاگرد: در لمعه هم بود: «أشرف الأبوين»16.

استاد: در همین فقره چهار واژه هست؛ شرف داریم، کرم داریم، حسب داریم، نسب هم داریم. حسب و نسب، شرف و کرم.

شاگرد٢: در دعای مجیر «یا شریف»17 هست.

شاگرد: در جوشن کبیر هم «یاشریف» داریم.

استاد: من که حرف او را دیدم به شک افتادم. دیر شده بود و نرسیدم نگاه کنم. چرا به شک افتادم؟ به این خاطر که وقتی شریف در آباء به کار می‌رود، اصل خاستگاه لغت نیست. لغت «شرف» یک خاستگاه اصلی‌، یک روح و یک معنای روشنی دارد که یکی از موارد معنای مانوس عرفی شرف در آباء است. همانی که در اصول می‌گفتیم؛ فرق بین المعنی اللغوی و المعنی العرفی. گاهی معنای عرفی از مانوسات و کاربردها است. این‌که در لغت دخالت ندارد. شرف به‌معنای علو است.

«نسب» به‌معنای داشتن اصل قویم و «حسب» به‌معنای داشتن مفاخر

حالا کرم چیست؟ کرم هم به‌معنای بالا بودن و دوری است. در لغت «حسب» را از ماده حساب و شمردن گرفته‌اند؛ «عدّ مفاخر الآباء»؛ همانی که می‌گویند فلانی حسب و نسب دارد. نسب دارد، یعنی پدرش و طایفه اش معلوم است. مثلاً می‌گویند تو چه کسی هستی؟ می‌گوید بیا فلان محل یا فلان شهر همه من را می‌شناسند. «همه من را می‌شناسند» نسب می‌شود. یعنی می‌دانند پسر چه کسی هستم، خویش و قوم های ما چه کسانی هستند. این نسب است. «حسب» این است که می‌گوید بیا فلان شهر، هر کسی که می‌بینی مدح من و پدرانم را می‌گوید. «حسب» خصوص مفاخر آباء است. یک شعری را هم آورده است؛ شاعر می‌گوید هر کسی که یک اصل قویم و نسب دارد، اما آبائش مفاخری ندارند، فایده‌ای ندارد. صرف نسب فایده ندارد که بگویند من فرزندان این‌ها هستم که تا امیه می‌رسد. خُب تا امیه می‌رسد و نسب معلوم است اما آیا حسب هم هست؟ یعنی آباء مفاخر دارند یا ندارند؟ این در فرق بین حسب و نسب است. حسب، شمردن و حساب کردن است. انگشتانش را می‌آورد و می‌گوید این مفاخر اول است، دوم این مفخره است و … . عد المفاخر برای آباء است.

"«شرف» به‌معنای احاطه از بالا و «کرم» به‌معنای بالارفتن از پستی

کرم و شرف، هم همین است، اگر در نسب حساب کنیم. از حیث لغوی حدسا عرض می‌کنم؛ ببینید شاهد پیدا می‌کنید یا نه. شرف، علوی است که از بالا نگاه می‌کنید؛ لذا ایوان را که می‌بینید می‌گویند مشرف بر این است. شرف، اشرف، مشرف، یعنی یک چیزی از بالا احاطه دارد و ناظر به پایین است. اما کرم، خیال می‌کنیم برعکس است. وقتی به دنائت و پَستی می‌روید، وقتی با پستی و پایینی دم ساز می‌شوید، اگر از این پستی چیزی را بالاتر ببرید، کرم می‌شود. مثلاً بخل مطرح می‌شود، می‌گویید «اکرم من ذلک». اکرم، یعنی دنائت بخل در او نیست. پس کرم، این است که او را از موضع پایین مدام بالا می‌برید. از دنائت او را بالا می‌برید. دوری ار دنائت است. کریم، یعنی البرئ من الدنائه، البرئ من العیب. خیلی تفاوت دیدگاه می‌شود. کرم هم بالا است اما بالایی است که او را از پایین بالا می‌برید و برتر از پایین می‌کنید. اما شرف، از همان بالا خودتان می‌گویید بالا است.

اکل بالید و آیه «وَلَقَد كَرَّمنَا بَنِي ءَادَمَ»

شاگرد: مؤید شما آیه «وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِي ءَادَمَ وَحَمَلۡنَٰهُمۡ فِي ٱلۡبَرِّ وَٱلۡبَحۡرِ وَرَزَقۡنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَفَضَّلۡنَٰهُمۡ عَلَىٰ كَثِير مِّمَّنۡ خَلَقۡنَا تَفۡضِيلآ»18.

استاد: یعنی بنی آدم را از پستی هایی که حیوانات دارند بالاتر برده‌ایم.

مکرر عرض کردم؛ مامون ذهن تیزی داشت. سفره پهن کرده بودند، قاشق هم سر سفره بود. مامون دست کرد قاشق را برداشت و به غذا زد. شاید در روایتش باشد تکان هم داد و بالا آورد و وقتی نزدیک به دهانش رسید، حضرت این آیه را تلاوت فرمودند: «وَلَقَدۡ كَرَّمۡنَا بَنِي ءَادَمَ». دستش را نگه داشت و قاشق را زمین گذاشت19. خُب ذهنی می‌خواهد که این را بفهمد. حیوانات، به‌خصوص بهائم، دو دستشان برای راه رفتن است. زبان بسته‌ها باید با دست جلویی خود راه بروند. چاره‌ای ندارد. خُب وقتی غذا می‌خورد چه؟ با پوز می‌گیرند. پوزش را جلو می‌برد و آب می‌خورد، پوزش را جلو می‌برد و غذا می‌خورد. اما انسانی که مستقیم القامه است، این دستی که «یفعل به ما یشاء» را انجام می‌دهد، «کرّمنا» می‌شود. یعنی از آن عجز و ضعفی که بهائم دارند و باید با پوز غذا را بگیرند، شما را از این نقص دور کردیم و دست دارید. آن وقت شما از قاشقی استفاده کنید که باید با پوز بگیرید؟! در قاشق هم یک جور با پوز گرفتن است. این توضیحات از من است. در روایت چیز دیگری نیست. فقط حضرت همین را گفتند و او هم زمین گذاشت.

شاگرد: شاید به آداب هم برگردد. چون حیوان آداب را رعایت نمی‌کند شاید مقصود حضرت این بوده که قبلش باید بسم الله می‌گفتی.

استاد: نه، در روایت دارد که قاشق را زمین گذاشت. اگر آن بود که این‌طور نمی‌شد.

حاج آقا می‌فرمودند کسی از علماء در نجف روایتی را خواندند، آن آقا می‌گفت در مجمع البحرین دارد: «الاکل بالملاعق من زی اعدائنا». حاج آقا می‌فرمودند من هر چه گشتم پیدا نکردم. من هم که دیدم در نرم‌افزارها نبود20. حالا آن آقا آیا در جای دیگر دیده بودند که از حافظه خود گفتند؟ یا نه؟

شاگرد: آش را چطور می‌خوردند؟

استاد: من طفل بودم؛ یک خانمی از این آش های بسیار رقیق می‌آورد و دو انگشت را به ته تغار می‌آورد و تا تهش را به سرعت می‌خورد!

اکل بالید سنت انبیاء

در روایت دارد: «من سنن الانبیاء لعق الاصابع»، یا «الاکل بالید». چرا پیامبر شدند؟ چون سنتشان این است که انگشتشان را بلیسند؟! این چه سنتی است؟! من این‌طور به ذهنم می‌آمد؛ این انبیاء با لیسیدن انگشت چه تناسبی دارد؟ این‌طور به ذهنم می‌آمد که هر کسی از بشر وقتی دستش را به عسل بزند، چه کار می‌کند؟ به دیوار می مالد؟! هر کسی دست به عسل بزند آن را می‌لیسد. می‌خواهد بگوید انبیاء هر غذایی بخورند گویا عسل خورده‌اند، انگشتانشان را می‌لیسند. این‌طور نیست که دور بگیرد که حالا چه شد! قاشق دست بگیرد که چرب نشود! شاید شده کسانی بوده‌اند که وقتی این‌ها را شنیده‌اند گفته‌اند در طول عمر با آن سنت غلط بار آمده بودیم، اما وقتی با انگشتان غذایی را خوردیم لذتی بردیم که قبلش اصلاً تجربه نکرده بودیم. این‌ها چیزهایی است که یدرک و لایوصف است.

شاگرد: عسل می‌خورند، یعنی چون من عند محبوب است؟

استاد: بله. ما وقتی عسل هم می‌خوریم صورتمان در هم می‌رود که چرا این‌طور است. ذهنمان اول سراغ عیب هایش می‌رود؛ این یک مقدار تند است! رنگش این‌طور است!

تلازم خوف از رب و ترک ظلم

شاگرد2: «من خاف ربه کف ظلمه»؛ خوف رب همانا و کف ظلم همانا. اگر کف ظلم را بهشتی شدن بگیریم، چطور در سوره نازعات می‌فرماید: «وَأَمَّا مَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ وَنَهَى ٱلنَّفۡسَ عَنِ ٱلۡهَوَىٰ»21؟ گویا دو تا است. هم خوف و هم نهی نفس از هوا.

استاد: در آن آیه شریفه نکته قشنگی است. «وَأَمَّا مَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ وَنَهَى ٱلنَّفۡسَ عَنِ ٱلۡهَوَىٰ» دو کار است؟ جدا هستند؟ یعنی می‌شود خوف باشد و نهی نباشد؟ نه. آیه دارد عطف تفسیری توضیحی می‌کند برای پشتوانه و نمو. خوف برای روح و قلب است، برای عمل نیست. اما اتباع هوا در عمل ظاهر می‌شود. یعنی هم خوفی می‌آید که آن خوف مقام ربه باعث می‌شود «نهی النفس عن الهوی». آن دعای خیلی عالی که کسی از حاج آقا پرسید، گفتند ترتبش هست. «أَنْتَ الَّذِي أَشْرَقْتَ الأنْوارَ فِي قُلُوبِ أَوْلِيائِكَ حَتَّى عَرَفُوكَ وَوَحَّدُوكَ وَأَنْتَ الَّذِي أَزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبَّائِكَ حَتَّى لَمْ يُحِبُّوا سِواكَ»22؛ یعنی یک چیزی می‌شود که آن لوازم دارد. در اینجا هم خوف مقام رب در روحش می‌آید، لازمه آن این می‌شود. نه این‌که یک چیزی با دو کار جدا باشد. بلکه این مبداء است و آن هم مترتب بر آن است.

لاشرف اعلی من الاسلام

«لاشرف اعلی من الاسلام»؛ تناسب حکم و موضوع در فرمایشات امیرالمؤمنین عجیب است! اگر چندین جلسه بحث کنیم و لغت این‌ها را بیاوریم، بعد می‌بینیم از این عبارات اعجاز در می‌آید. الآن روح معنای «شرف» چه شد؟ علو شد. وقتی حضرت می‌خواهند در مقام حکم بیان کنند، می‌فرمایند «لاشرف اعلی»؛ یعنی خود اصل معنای شرف، یعنی علو. و الا می‌شد بگویند «لاشرف امنع». می‌توانستند خیلی از چیزها را بگویند؛ مثل بگویند «اعظم». «عظم» بزرگی است اما «علو» بالایی است. «لاشرف اعلی»؛ خود حضرت دارند تناسب معنا را با حکم، کامل برقرار می‌کنند.

ولا كرم أعز من التقى

«ولا كرم أعز من التقى»؛ عزت با آن معنایی که عرض کردم؛ عزیز چه کسی است؟ عزیز مقام ذلیل است. ذلیل، پست و خوار است. عزیز از مقام ذلت و پستی بالاتر است. یعنی در یک جایگاهی قرار گرفته که تذبذب و تلون و اذیت و پستی در آن نیست. لذا می‌فرمایند «لاکرم اعز»؛ یعنی کرم او را از دنائت بالا می‌برد. برای او عزت می‌آورد. «تقی» هم که همان ماده «وقی» است. «وقی، تقی وقایة» به‌معنای حفظ است. کرمی اعز از تقی نیست؛ یعنی تقوا داشته باشد و خودش را نگه دارد.این ها خیلی عجیب است. یعنی حضرت می‌گویند همه به دنبال شرف، کرم، معقل هستیم. و تمام شما هم برای تشخیص آن‌ها یک عینکی دارید. با عینکی که من به شما می‌دهم نگاه کنید. شرف می‌خواهید؟ بالاتر از اسلام نیست. کرم می‌خواهید؟ بالاتر از تقوی نیست. معقل و پناهگاه می‌خواهید؟ جایی می‌خواهید که محفوظ بمانید؟ «لامعقل احرز من الورع»؛ از ورع حفاظش بیشتر نیست.

و لا شفيع أنجح من التوبة

«و لا شفيع أنجح من التوبة»؛ کسی را می‌خواهید که کمک شما کند؛ شفیع کمک کار است؛ اگر می‌خواهید کمک کار داشته باشید، بالاتر از توبه ندارید. «التّائبُ مِن الذَّنبِ كَمَـنْ لا ذَنْبَ لَهُ»23. یکی از زیباترین روایات، روایت امام جواد علیه‌السلام است؛ حضرت فرمودند «رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاِسْتِغْفَارِ»24؛ یعنی لبت خشک نشود؛ رها نکن.

«ولا كنز أنفع من العلم ، ولا عز أرفع من الحلم»؛ عزت می‌خواهید؟ حلیم باشید. صبر و برداری داشته باشید. غضب بی خودی نکردن.

اختلاف نسخه در فقره «ولا نسب اوضع من الغضب»

«و لا حسب أبلغ من الأدب»؛ مفاخر می‌خواهید ادب، داشته باشید. «و لا نسب أوضع من الغضب»؛ نسب می‌خواهی؟ اگر غضب کنی، نسبت از بین رفته. هر چه هم باشی فایده‌ای ندارد. ولی خب عجیب است که در فقه و سائر کتب صدوق رضوان الله تعالی علیه، «نسب» در اینجا با «صاد» است؛ «ولا نصب اوضع من الغضب»25. به نظر شما کدام یک از آن‌ها انسب است؟

شاگرد: به نظر می‌رسد با سین انسب است.

استاد: بله، در کنار «حسب»، «نسب» خوب است. اذا اجتمعا افترقا.

شاگرد2: «نسب» با «اوضع» تناسب دارد.

استاد: یعنی نسب وضیع و پایین.

شاگرد: تناسب نسب با غضب چیست؟

استاد: با غضب کارهایی از او سر می‌زند که هم نزد دیگران مبغوض می‌شود، هم پست می‌شود، هم زشت جلوه می‌کند. «اوضع» یعنی تو را پایین می‌آورد. تو را از چشم می‌اندازد.

شاگرد: چطور می‌شود که می‌گوییم نسب پایین می‌شود؟ یعنی گویا غضب را نسب حساب کردیم که می‌گوییم پست تر از این نیست.

استاد: این بخش دومی بود که می‌خواستم بگویم. آقا فرمودند حسب و نسب برادر هستند. خب حالا نصب هیچ قرینه‌ای ندارد؟ کسانی که نصب نوشته اند چیزی نفهمیده اند؟! اگر مباحثه ما مباحثه فقیه بود، وقتی به اینجا می‌رسیدیم و یادمان نبود که در توحید با سین است، نصب را چطور معنا می‌کردیم؟ یعنی برای انسان در دنیا سختی‌هایی پیش می‌آید، واقعش این است که هیچ سختی ای در دنیا پایین‌تر و ذلیلانه تر از غضب نیست. کسی که غضب کرد، اول غضب می‌کند؛ غضب کردن هم راحت است، خودش می‌آید، اما وقتی آمد او را به درد سر می‌اندازد. هم نفس حال غضب، هم آثار و لوازش موجب نصب و سختی می‌شود. پس بنابراین تناسب حکم و موضوع با نصب است. تناسب حکم و موضوع مجوزی می‌شود که نصب با صاد باشد. از همین ناحیه بود که ذهن شما رفت. خب الآن اولویت با کدام یک از آن‌ها است؟

ان شاءالله هم راجع به مطالب روایت کافی و هم دنباله عبارت اینجا اگر خواستید برگردید، من فرمایش شما را امتثال می‌کنم.

قوت ادله توبه در ازبین‌بردن همه آثار گناه

شاگرد: در بعضی از روایات هست کسی که گناه می‌کند عقلی از او زائل می‌شود که دیگر بر نمی گردد. این روایت را با روایت «کمن لاذنب له» به این صورت می‌توانیم جمع کنیم که آثار وضعی باقی می‌ماند و حتی با تبدیل سیئات به حسنات هم تا آخر عمرش باقی می‌ماند.

استاد: ظاهراً با قوت دلالت روایت توبه، روایتی که می‌گوید عقلش زائل می‌شود نیازمند توضیح است. چون روایات دیگری خیلی قوت دلالت دارد در این‌که توبه کارهایی می‌کند. «اَلْعَجَبُ مِمَّنْ يَقْنَطُ وَ مَعَهُ اَلْمِمْحَاةُ. فَقِيلَ لَهُ: وَ مَا اَلْمِمْحَاةُ قَالَ: اَلاِسْتِغْفَارُ»26. ممحات پاک کن است. خب حالا که در این طرف روایات خیلی قوی الدلاله است، آن روایت را باید به چه صورت معنا کنیم؟ به ذهنم این‌طور می‌آید که آن روایت یعنی در لحظات عمر ولو با توبه‌های بعدی از لحاظ صورت وجودی و کمال وجودی او، «یبدل الله سیئاته حسنات» هم صورت می‌گیرد اما وقتی لحظات عمر او را در بستر زمان ناسوتی را باز کنید، دیگر نمی‌توان آن لحظه را تغییر داد. آن لحظه این کار را کرده.

شاگرد: عواقب و آثار وضعی آن لحظه چه؟

استاد: آثار وضعی آن می‌تواند برطرف شود. و لذا گفتم قوت ادله توبه این است که می‌تواند آثارش را ببرد. «زال عنه عقلٌ» در آن لحظه. آن لحظه دیگر این کار را کرده. خدا فردا محوش می‌کند.

شاگرد: همان لحظه که عقلش برداشته شد، یک عقب افتادگی صورت گرفت.

استاد: عقب افتادگی در باز کردن لحظات برای خصوص آن لحظه است. نه برای شخص به‌عنوان یک مجموعه شئون. ادله توبه خیلی دلالت قوی دارد. خیلی عجیب است. این‌طور که معنا کنید این با آنها جمع می‌شود.

والحمد لله رب العالمین

کلید: توبه، سقیفه، تبدل الارض، خبز، نان، اسلام، اکل بالید، اکل بالاصابع، خوف، شریف، نسب، حسب، اصل و نسب، تعجب، روابط و نسب،

1 التّوحيد المؤلف : الشيخ الصدوق الجزء : 1 صفحة : 73

2 همان

3 ابراهیم ۴٨

4 الغافر ١۵ و ١۶

5 الكافي- ط الاسلامية نویسنده : الشيخ الكليني جلد : 2 صفحه : 599

6 الرحمن43 و44

7 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 354

8 الرعد ۵

9 الذاریات 53

10 الصافات ١٢

11 الاحزاب 56

12 نهج البلاغه نویسنده : صبحي صالح جلد : 1 صفحه : 491

13 همان 153

14 الفروق في اللغة نویسنده : أبو هلال العسكري جلد : 1 صفحه : 175

15 مفاتيح الجنان نویسنده : القمي، الشيخ عباس جلد : 1 صفحه : 149

16 الروضة البهية في شرح اللمعة الدمشقية نویسنده : الشهيد الثاني جلد : 6 صفحه : 230

17 مفاتيح الجنان نویسنده : القمي، الشيخ عباس جلد : 1 صفحه : 139

18 الاسراء٧٠

19 البرهان في تفسير القرآن بحرانی، هاشم بن سلیمان ، جلد 3 ، صفحه 550 ؛«و عنه، قال: أخبرنا جماعة، عن أبي المفضل، قال: حدّثنا أحمد بن الحسن بن هارون بن سليمان الصباحي، قال: حدّثنا يحيى بن السري الضرير، قال: حدّثنا محمّد بن خازم أبو معاوية الضرير، قال: دخلت على هارون الرشيد و كانت بين يديه المائدة فسألني عن تفسير هذه الآية: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ‌ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ‌ الآية. فقلت: يا أمير المؤمنين، قد تأولها جدك عبد اللّه بن العبّاس، أخبرني الحجاج بن إبراهيم الخوزي ، عن ميمون بن مهران، عن ابن عبّاس، في هذه الآية: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ‌ اَلطَّيِّبٰاتِ‌ قال: كل دابة تأكل بفيها إلاّ ابن آدم فإنّه يأكل بالأصابع. قال أبو معاوية: فبلغني أنّه رمى بملعقة كانت بيده من فضة و تناول من الطعام بإصبعه».

همان؛ « عَنْ زَيْدِ بْنِ عَلِيٍّ‌ ، عَنْ أَبِيهِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ‌): فِي قَوْلِهِ‌ تَعَالَى: وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ‌ . يَقُولُ‌: «فَضَّلْنَا بَنِي آدَمَ عَلَى سَائِرِ اَلْخَلْقِ‌». وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ يَقُولُ‌: «عَلَى اَلرَّطْبِ وَ اَلْيَابِسِ‌». وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ‌ يَقُولُ‌: «مِنْ طَيِّبَاتِ اَلثِّمَارِ كُلِّهَا» وَ فَضَّلْنٰاهُمْ‌ يَقُولُ‌: «لَيْسَ مِنْ دَابَّةٍ وَ لاَ طَائِرٍ إِلاَّ هِيَ‌ تَأْكُلُ وَ تَشْرَبُ بِفِيهَا، لاَ تَرْفَعُ بِيَدِهَا إِلَى فِيهَا طَعَاماً وَ لاَ شَرَاباً غَيْرَ اِبْنِ آدَمَ‌، فَإِنَّهُ يَرْفَعُ إِلَى فِيهِ بِيَدِهِ طَعَامَهُ‌، فَهَذَا مِنَ‌ اَلتَّفْضِيلِ‌».

20 مقرر: الحدائق الناضرة في أحكام العترة الطاهرة نویسنده : البحراني، الشيخ يوسف جلد : 7 صفحه : 117 ؛ «النهی عن … و الأكل بالملاعق كما يفعله الروم و المخالفون لمخالفته لسنة الأكل باليد».

وسائل الشيعة ط-آل البیت نویسنده : الشيخ حرّ العاملي جلد : 24 صفحه : 372

٦٨ ـ باب استحباب الأكل باليد بثلاث أصابع ، أو بجميع الأصابع ، لا بإصبعين. «عن أبي عبد الله عليه‌السلام ، أنّه كان يجلس جلسة العبد ، ويضع يده على الأرض ، ويأكل بثلاث أصابع ، وأنَّ رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله كان يأكل هكذا ، ليس كما يفعل الجبّارون ، يأكل أحدهم بإصبعيه».

21 النازعات40

22 مفاتيح الجنان نویسنده : القمي، الشيخ عباس جلد : 1 صفحه : 357؛ دعای عرفه.

23 الکافي , جلد۲ , صفحه۴۳۵

24 ثواب الأعمال و عقاب الأعمال , جلد۱ , صفحه۱۶۵

25 الأمالی (للصدوق) , جلد۱ , صفحه۳۲۰ و من لا یحضره الفقیه , جلد۴ , صفحه۴۰۶

26 الأمالي (للطوسی) , جلد۱ , صفحه۸۸