بسم الله الرحمن الرحیم

جلسات مباحثه توحید صدوق قده-سال ۱۴۰۱

جلسه بعدفهرست جلسات توحید صدوق قده--فهرست همه بحث‌هاجلسه قبل

توحید صدوق؛ جلسه 14 21/2/1401

بسم الله الرحمن الرحیم

دستگاه معرفت و توصیف اشاری به ذات باری تعالی؛ «لَكِنِّي أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ النَّفْيِ وَ الْإِثْبَاتِ مَنْزِلَةٌ»

صفحه هفتاد و دوم بودیم. حضرت فرمودند: «تعالى عن ضرب الأمثال والصفات المخلوقة علوا كبيراً»1. قبلاً عرض کردم که این خطبه شریفه در دو جا آمده است. یکی در ضمن یک دعا آمده و لذا مرحوم مجلسی در دو جای بحارالانوار این خطبه را شرح کرده‌اند. آن نقل دعا اینجا تمام می‌شود؛ در «علوا کبیرا» تمام می‌شود. ادامه «وأشهد أن لا إله إلا الله إيمانا بربوبيته»که در توحید هست، در آن دعا نیست. لذا ادامه آن در جلد چهارم بحارالانوار هست، اما در جلد نود و دو بحارالانوار ادامه اش نیست؛ چون تمام می‌شود.

آقا به من برگه‌ای را داده بودند؛ روایتی در کافی شریف بود؛ به مباحث صفات مربوط می‌شد. در روایت دارد:

عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِي نَجْرَانَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّوْحِيدِ فَقُلْتُ أَتَوَهَّمُ شَيْئاً فَقَالَ نَعَمْ غَيْرَ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ فَمَا وَقَعَ وَهْمُكَ عَلَيْهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَهُوَ خِلَافُهُ لَا يُشْبِهُهُ شَيْ‌ءٌ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ هُوَ خِلَافُ مَا يُعْقَلُ وَ خِلَافُ مَا يُتَصَوَّرُ فِي الْأَوْهَامِ إِنَّمَا يُتَوَهَّمُ شَيْ‌ءٌ غَيْرُ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ.2

«فَقُلْتُ أَتَوَهَّمُ شَيْئاً»؛ «تتوهم» بوده. این روایت در باب دوم کتاب التوحید است؛ «بَابُ إِطْلَاقِ الْقَوْلِ بِأَنَّهُ شَيْ‌ءٌ».

«فَقَالَ نَعَمْ غَيْرَ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ فَمَا وَقَعَ وَهْمُكَ عَلَيْهِ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَهُوَ خِلَافُهُ لَا يُشْبِهُهُ شَيْ‌ءٌ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ هُوَ خِلَافُ مَا يُعْقَلُ وَ خِلَافُ مَا يُتَصَوَّرُ فِي الْأَوْهَامِ إِنَّمَا يُتَوَهَّمُ شَيْ‌ءٌ غَيْرُ مَعْقُولٍ وَ لَا مَحْدُودٍ». در اینجا تا وقت هست فرمایش دومتان را عرض می‌کنم. شما فرموده‌اید: «ظاهراً در روایات به لحاظ اصل حمل کردن تنزیهی مطرح نشده است. بلکه تنزیهات به لحاظ محمول بیان شده است. آیا این نکته می‌تواند به این جهت باشد که در روایات آمده که «انّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ»3».

این «لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ» در عبارات امام هست، اما حضرت دارند انکار می‌کنند. نه این‌که حضرت بگویند «لم نکلّف غیر موهوم». می‌گویند اگر آن طوری که تو می‌گویی باشد، «لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ»، و بعد ردش می‌کنند. می‌گویند «کلّفنا». من عبارت را بخوانم. چون دیدم مقصود حضرت طور دیگری بیان شده، ابتدا آن را عرض می‌کنم. در روایت به این صورت است:

…قَالَ لَهُ السَّائِلُ فَإِنَّا لَمْ نَجِدْ مَوْهُوماً إِلَّا مَخْلُوقاً قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍوَ لَكِنَّا نَقُولُ كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٍ بِهِ تَحُدُّهُ الْحَوَاسُّ وَ تُمَثِّلُهُ فَهُوَ مَخْلُوقٌ إِذْ كَانَ النَّفْيُ‌ هُوَ الْإِبْطَالَ وَ الْعَدَمَ وَ الْجِهَةُ الثَّانِيَةُ التَّشْبِيهُ إِذْ كَانَ التَّشْبِيهُ هُوَ صِفَةَ الْمَخْلُوقِ الظَّاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ مِنْ إِثْبَاتِ الصَّانِعِ لِوُجُودِ الْمَصْنُوعِينَ وَ الِاضْطِرَارِ إِلَيْهِمْ‌ أَنَّهُمْ مَصْنُوعُونَ وَ أَنَّ صَانِعَهُمْ غَيْرُهُمْ 4

«قَالَ لَهُ السَّائِلُ فَإِنَّا لَمْ نَجِدْ مَوْهُوماً إِلَّا مَخْلُوقاً»؛ هیچ چیزی نیست که در ذهن ما بیاید، مگر این‌که مخلوق است. خب به ما می‌خواهید چه چیزی را تکلیف کنید؟! این سؤال را جواب بدهید. سؤال دقیق و زیبایی است. می‌خواهید به ما چه چیزی را تکلیف کنید؟ شما می‌گویید به خدا اعتقاد داشته باش، خب من سراغ هر چه می‌روم و می‌گویم خدا است، او مخلوق خود من است؛ «کُلّما میّزتموه بأوهامکم في أدقّ معانیه فهو مخلوق لکم مردود إلیکم»5. خب ما اصلاً نمی‌توانیم ایمان به خدا داشته باشیم! باز در تعبیر روایت تحف هست؛ حضرت فرمودند اول خصلت شیعه ما این است که «أنهم عرفوا التوحيد حق معرفته وأحكموا علم توحيده»6، چرا؟ فرمودند چون می‌خواهی به خدا ایمان بیاوری، خب باید از خدا چیزی بدانی. پس شیعه ما کسی است که می‌داند به چه کسی ایمان دارد. خب او هم می‌گوید ما به هر کسی خدا بگوییم، او موهوم است! پس «فَإِنَّا لَمْ نَجِدْ مَوْهُوماً إِلَّا مَخْلُوقاً»؛ چطور می‌خواهیم به خدا ایمان بیاوریم؟!

«قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَوْ كَانَ ذَلِكَ كَمَا تَقُولُ لَكَانَ التَّوْحِيدُ عَنَّا مُرْتَفِعاً لِأَنَّا لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ، وَ لَكِنَّا …»؛ یعنی روی مبنای تو که می‌گویی «کل مخلوق موهوم» ما اصلاً مکلف به توحید نیستیم. و حال این‌که مکلف هستیم. «لِأَنَّا»؛ یعنی روی مبنایی که تو می‌گویی، «لَمْ نُكَلَّفْ غَيْرَ مَوْهُومٍ»؛ موهوم هم که توحید نیست. «وَ لَكِنَّا نَقُولُ كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٍ بِهِ تَحُدُّهُ الْحَوَاسُّ وَ تُمَثِّلُهُ فَهُوَ مَخْلُوقٌ وَ لَكِنَّا نَقُولُ كُلُّ مَوْهُومٍ بِالْحَوَاسِّ مُدْرَكٍ بِهِ تَحُدُّهُ الْحَوَاسُّ وَ تُمَثِّلُهُ فَهُوَ مَخْلُوقٌ إِذْ كَانَ النَّفْيُ‌ هُوَ الْإِبْطَالَ وَ الْعَدَمَ وَ الْجِهَةُ الثَّانِيَةُ التَّشْبِيهُ إِذْ كَانَ التَّشْبِيهُ هُوَ صِفَةَ الْمَخْلُوقِ الظَّاهِرِ التَّرْكِيبِ وَ التَّأْلِيفِ فَلَمْ يَكُنْ بُدٌّ»؛ اینجا مسلک امام علیه‌السلام است. «فلم یکن بدٌّ مِنْ إِثْبَاتِ الصَّانِعِ لِوُجُودِ الْمَصْنُوعِينَ»؛ با آن توضیحی که دنباله‌اش می‌آید که «قَالَ لَهُ السَّائِلُ فَقَدْ حَدَدْتَهُ إِذْ أَثْبَتَّ وُجُودَهُ»؛ پس همین که شما وجود او را اثبات کردید، او را محدود کرده‌اید! چون در بیانات خود حضرت بود.

«قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَمْ أَحُدَّهُ»؛ من او را محدود نکرده‌ام. «وَ لَكِنِّي أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ النَّفْيِ وَ الْإِثْبَاتِ مَنْزِلَةٌ»؛ حالا در اینجا به مطلب اولی که شما فرمودید بر می‌گردیم.

تعین و محدودیت در مفاهیم مقابلی دستگاه علم حصولی؛ مسبوقیت ذات از وصف

ببینید کلاً در عالم دون العرش –همان‌طور که در تعبیرات بعض روایت هست؛ «تکلموا فیما دون العرش، فلا تکلموا فیما فوق العرش»7- هر چیزی که صفت باشد، همراه آن یک تعین و یک تحددی جوش خورده است؛ نمی‌توان آن را جدا کرد. و لذا امتیاز دارد. علم از قدرت، امتیاز دارد. همین‌طور بی خودی بگوییم علم عین قدرت است! خب با هم فرق دارند. قوام مفاهیم به تعیناتش است. این مفاهیم هستند که در علم حصولی ما دستگاه توصیف را می‌سازند. توصیف به فهم است، به معنا است، به تحقق آن وصف در موصوف است. این اساس دون العرش است.

قضیه و فضای مقابلی محمولات و فضای مسبوقیت موضوع از آن

«إِطْلَاقِ الْقَوْلِ بِأَنَّهُ شَيْ‌ءٌ»؛ شیئیت اشاری

در این اساس، ما یک موضوع داریم که رتبه آن طبعاً و ذاتا سابق بر او است. موضوع نسبت به محمول سبق رتبی دارد. محمول هم وصف است. در چنین فضایی یک کلمه شیء داریم، یک کلمه وجود و عدم و علم و قدرت و … ؛ کلماتی که روی حساب طبع کار محمول قرار می‌گیرند. وقتی «وجود» می‌گویند، مقابلش عدم است. مثلاً مقابل «واحد»، کثیر است. مقابل علّت، معمول است. در محمول‌ها مقابلات روشن است. اما وقتی «شیء» می‌گوییم، مقابلش چیست؟ «لاشیء». یعنی مجبور هستید که یک «لا» به آن بچسبانید.

خب چرا در فضای محمول ها به این صورت است؟ چرا زبان مشکلی ندارد که از ابتدا برای «لا شیء» هم یک چیزی وضع کنید؟ چطور به مقابل وجود، عدم گفتید، در اینجا هم می‌گویید شیء و غیر شیء. تا می‌گفتند مقابلش شیء چیست، سریع می‌گفتید لاشیء. از طفولیت هم می‌گفتید و هیچ مشکلی نداشتید. چرا در زبان این احساس وضع مقابل نشده؟ یک تحلیل زبانی نیاز است. گمان من این است که شیء، مقابلی به این صورت ندارد چون جایگاه طبعی آن در موضوع است. محمولات هستند که مقابل دارند؛ چون می‌خواهند حمل شوند. چون در جایگاه موضوع، تفرد و توحد ذاتیت دارد، نیازی به آن‌ها ندارد. الموضوع وضع لان یحکم علیه. آن چه که «وضع لان یحکم علیه» جایگاهش فطرتا جایگاه تعدد و مقابله نبوده است. لذا برایش نیازی به وصف مقابل نداشتیم. اما در محمول ها که وصف هستند این‌طور نیست؛ موضوع وصف نیست، موصوف است؛ «شیء» برای جایگاه موصوف وضع شده است. اوصاف وضع شده‌اند برای موضع محمول. در موضع اوصاف و محمولات، این‌ها مقابل دارند. اما حال «شیء»، حال موضوع است. حالا این حرف درست باشد یا نه، به‌عنوان مباحثه عرض می‌کنم.

خب اگر این حرف درست باشد، آن استفاده‌ای که می‌خواهم بکنم این است: وقتی از امام علیه‌السلام سؤال می‌کند «هل هو شیء»؟ اگر حضرت بخواهند شیئیتی که نیازی به مقابلیت زبانی ندارد، بخواهند شیئیتی را بگویند که جایگاهش جایگاه تحقق موضوع است، اگر به این صورت جواب بدهند که شیئیت را در کار نیاور، در ذهن او اصلاً نفی موضوع می‌شود. یعنی جواب ندادن به شیئیت مساوی با نفی می‌شود. ولذا وقتی می‌گوید «هل توهم شیئا» یا «هل یقال انه شیء»، حضرت سریع می‌فرمایند نعم، هیچ مشکلی ندارد. فقط می‌گویند «بحقیقة الشیئیة». چرا؟ چون الآن شیء، ظهور در مقابلات ندارد که ما متقابلین را از آن بگیریم. لذا آن را اثبات می‌کنند. اما تا به اوصاف بروید، حضرت نفی الصفات می‌کنند و مشکلی ندارند که در آن جا بگویند به صفات تشبیه نکنید. وقتی می‌خواهند بگویند شیء را تشبیه نکن، می‌گویند «شیء بخلاف الاشیاء»، «شیء بحقیقة الشیئیة». در جایگاه موضوع است، موضوع حقیقی اصلی است که استقلال و هویت اصلی برای آن است. اما در محمول ها این‌طور نیست. می‌گویند محمول ها متقابلات است. او از همه متقابلات برتر است. چرا؟ چون هر متقابلی با حد جوش خورده است. چون مقابل می‌گوید من آن مقابل خودم نیستم. در تقابل تعین خوابیده است. محدودیت خوابیده است. ولذا وقتی گفتم مقابل «شیء» چیست، شما گفتید «لاشیء». «لاشیء» یعنی من آن نیستم؟! نه. یعنی موضوع را برداشتم. دقیقاً لاشیء محدودیت نمی‌آورد. می‌گوید این را بردار. نمی‌گوید که یک حوزه و چیزی هست که این آن جا نیست. وجود می‌گوید عدم نیست. اما وقتی لاشیء می‌گویید یعنی آن را برداشتم. نه این‌که یک حوزه‌ای هست که این شیء آن جا نیست و حوزه لاشیء است.

لذا با این دقتی که اینجا هست امام علیه‌السلام نیازی ندارند بگویند این متقابلات را بردارید. می‌گویند شیء بگو و هیچ مشکلی ندارد. چرا؟ چون خاستگاه شیء، خاستگاه موضوع است. موضوع یعنی تقدم. برای خداوند متعال تقدم و سابقیت که هست. اما بحقیقة الشیئیة. یک سبقتی برای او هست که همه چیز از او مسبوق هستند.

«أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ النَّفْيِ وَ الْإِثْبَاتِ مَنْزِلَةٌ»؛ نفی تعطیل و تشبیه در دستگاه معرفتی وجود اشاری

این برای بخش شیء بود. اما نسبت به اثبات؛ وقتی سر محمول می‌آید، «هذا الشیء» یا «هو» که اسم اعظم است، می‌گوییم «هو ثابت»، «هو موجود»، «هو حق». اینجا موضوع است یا محمول؟ اینجا محمول است. اینجا مقابل دارد. اگر می‌گویید «ثابت» یعنی ممکن بود که برایش فرض عدم بشود اما نشده. خب وقتی محمول مطرح شد، اینجا مشکل می‌شود. هر محمولی بیاورید، یک تضیق و تحدد در آن هست. خب چه محمولی می‌خواهید برای خداوند بیاورید که آن تضیق مفهومی را در ناحیه محمول نداشته باشد؟! لذا است که می‌خواهد حضرت را گیر بیندازد. می‌گوید «حددته اذ اثبت وجوده». اثبات وجود موضوع است یا محمول است؟ محمول است. محمول هم مقابلات دارد. شما یک محمول متضیقی را برای خداوند متعال آورده‌اید که آن محدوده دیگر را از آن بر می‌دارید. خب یک چیز دیگری را از او برداشته‌اید. یک حوزه‌ای را از او سلب کرده‌اید. آن حوزه نیست. حضرت فرمودند…؛ اینجا خیلی جالب است؛ صفحه‌ای هم راجع به وجود اثباتی و اشاری هست. حضرت فرمودند «لیس بین النفی و الاثبات منزلة»؛ ما تعطیل داریم و تشبیه. تعطیل این است که هیچ حرفی نزنیم. لازمه تعطیل نفی است. اصلاً هیچ به هیچ است. نفی یعنی هیچ صحبتی نکنیم. اما تشبیه این است که صحبت کنیم و او را به صفات مخلوقین متصف کنیم. به صفات دون العرش متصف کنیم. به صفاتی که حالشان حال وصف کردن تعینی است که در آن مفهوم وصف خوابیده است. این تشبیه می‌شود. تعطیل چه می‌شود؟ این‌که هیچ حرفی نزنیم.

حضرت می‌فرمایند نه تشبیه می‌کنیم، نه تعطیل می‌کنیم که نفی باشد، «أَثْبَتُّهُ إِذْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ النَّفْيِ وَ الْإِثْبَاتِ مَنْزِلَةٌ» یعنی «اثبته بلا تشبیه». چند روایت دیگر در توحید صدوق هست. پس ما یک اثباتی داریم که بلاتشبیه است. اگر آن اثبات نیایند نفی می‌شود؛ کلاً تعطیل می‌شود. یعنی خدای متعال را منکر شده‌ایم. پس اثباتی بلاتشبیه داریم. آن اثبات چیست؟ آن اثبات، خلاصه وصف محمولی را برای خدا می‌آورد یا نمی‌آورد؟ باید به این جواب بدهیم.

تفکیک فضای وجود اشاری از مشترک معنوی و لفظی وجود

شاگرد: این منجر به اشتراک لفظی وجود نمی‌شود؟ چون اشتراک لفظی می‌گوید وجود خدا را ثابت می‌کنم اما وجود را در معنای غیر معنای ممکن.

استاد: این همان معضل بحث اشتراک لفظی است. می‌دانید که خیلی از اهل فکر و علم حسابی بحث کرده‌اند و قائل هستند که لفظ وجود بین واجب و ممکن مشترک لفظی است. ولذا مدام از مشترک معنوی بحث می‌کنند. من این را برای همین عرض می‌کنم؛ تحلیلی که راجع به «اثبته»ای که در روایت هست، عرض می‌کنم این است: ببینید ما کجا برهاناً الزام دادیم که وجود به‌عنوان یک لفظی که معنا دارد، امرش مشترک بین لفظی و معنوی است؟ مشترک لفظی یعنی دو وضع دارد و دو معنا دارد. معنایی که برای «خدای متعال موجود است» می‌گویید، با این‌که می‌گویید «زید موجود است» اصلاً فرق دارد. این مشترک لفظی است. دو وضع و دو معنا است. مشترک معنوی این است که معنا یکی است. همینی که مشهور هم می‌گویند و مطابق ارتکاز است. می‌گویند اگر می‌گوییم «خدا موجود است» یعنی نمی فهمیم چه می‌گوییم؟!

آن چه که من عرض کردم، این بود: در اینجا تحلیل‌های منطقی و زبانی بسیار دقیق و ظریفی هست. یکی از مبادی آن‌که هنوز خیلی از آن گفته نشده و تدوین نشده، مسأله ثابتات منطقی است. هر روی ثابتات منطقی بحث کنید، در آینده به درد می‌خورد؛ یک خدا بیامرز می‌گویید! از بس پر فایده است. یکی از آن‌ها همین است؛ ما دو جور اثبات داریم. اثباتی که در متمحض در ثابت منطقی است. اثباتی که غیر از کار منطقی، کاشفیت هم دارد. این‌که امام علیه‌السلام کدام یک از این‌ها را می‌گویند بررسی می‌کنیم.

ببینید عرض من این است: وقتی برای خدای متعال وجود را به کار می‌بریم، نه مشترک معنوی است و نه مشترک لفظی است. بلکه شق ثالثی است. آن شق ثالث چیست؟ مشترک لفظی یعنی دو معنا و دو وضع. این‌که نیست، چون محاذیر روشنی دارد. یکی از آن‌ها این است که وقتی می‌گوییم «خدا موجود است»، یعنی نفهمیدیم چه می‌گوییم. این‌که نیست.

خب مشترک معنوی به چه معنا است؟ یعنی خلاصه وجود را در محمول قرار می‌دهیم و در هلیات بسیطه می‌گوییم «زید موجود». «موجود» را در جایگاه محمول می‌آورید؛ مقابل دارد؛ می‌گویید «عنقا معدومٌ». شما دارید وجود را در جایگاه محمول قرار می‌دهید. محمول مشتمل بر یک نحو درک وصفی است. این درک وصفی را که برای خدای متعال می‌آورید، این بحث‌ها تماماً مطرح می‌شود.

«یصيب الفكر منه الايمان بانه موجود و وجود الايمان لا وجود صفة»

یک مقاله‌ای بود که قبلاً بحث کردیم. آن جا عرض کردم همین یک تحریکی که حضرت سید الشهدا در خطبه تحف می‌کنند، کافی است. ولو چهار جور معنا کنیم. ولی این «لا»ای که حضرت فرمودند برای کسی که فکر می‌کند خیلی مهم است. به‌خصوص جملات بعدی آن. حضرت می‌فرمایند: «یصيب الفكر منه الايمان بانه موجود و وجود الايمان لا وجود صفة»؛ البته مرحوم مجلسی فرموده‌اند شاید «واو» نبوده است. ولی چون در نسخه هست من همیشه می‌خوانم. «و وجود الایمان لاوجود صفة». روی این «لا» تأمل کنید. چرا امام علیه‌السلام این «لا» را می‌آورند؟ در این «لا» می‌خواهند چه بگویند؟ فرمایش امام است. یک مقابله می‌اندازند. «یصيب الفكر منه الايمان بانه موجود»؛ یعنی «اثبته». این‌ها می‌آید اما «ووجود الايمان لا وجود صفة». این «لاوجود صفة» چند محمل دارد. قبلاً مفصل بحث کرده‌ایم. یک محملش این است: البته غیر از آنی است که در صحیفه حضرت فرمودند «وَ لَمْ تُمَثَّلْ فَتَکونَ مَوْجُوداً»8؛ حضرت در این دعا می‌گویند خدا موجود نیست. از جملات جالب صحیفه است. «لم تمثّل فتکون موجودا»؛ تو موجود نیستی! نفی است. درست هم هست. چون موجودیتی دارد که موجودیت مُثولی است. این برای خداوند متعال نقص است.

اما حضرت می‌فرمایند «لاوجود صفة»، اینجا که حضرت به مقابله وجود صفة را نفی می‌کنند، مقابل را چه چیزی قرار می‌دهند؟ نمی‌گویند «یصیب الفکر منه الایمان بانه موجود و وجود الحقیقة» یا «حقیقة الوجود لا صفة». این را که نگفتند. آن را مقابل «وجود الایمان» قرار دادند. چرا کلمه ایمان را می‌آورند؟ یعنی می‌خواهند در ثابت منطقی متمحض کنند؟ یا یک نحو کاری است بین هر دو؟

عرض من این است: «لاوجود صفة» را حضرت در ادامه توضیح می‌دهند. فرمودند: «به توصف الصفات». شما می‌توانید این صفات را از این صفاتی که الآن فرمودند جدا کنید؟! الآن فرمودند «لاوجود صفة»، بعد می‌گویند «به توصف الصفات»! بگویید آن «صفة» غیر از این «صفات» است! این خلاف ظاهر عبارت است. در «لاوجود صفة» دارد نفی می‌کند. فوری می‌گویند «به توصف الصفات». یعنی هر کجا هر چیزی وصف به وجود و موجودیت می‌شود «به» است. خود او دیگر به این صورت به وجود وصف نمی‌شود. پس به چه صورت به وجود وصف می‌شود؟ «وجود الایمان».

عرض من این است که «وجود الایمان» نه مشترک لفظی است و نه مشترک معنوی است. مشترک معنوی دارد توصیف می‌کند، و حال این‌که حضرت در اینجا می‌فرمایند «به توصف الصفات» حتی اگر وجود صفت باشد؛ یعنی وجود مقابلی. پس در ایمان چیست؟ در بیانات معصومین خیلی آمده است. در کافی شریف هست. یکی در احتجاج هست که مرحوم ملاعلی نوری که از بزرگان حکماء هستند…؛ اگر ایشان نبودند حکمت متعالیه امروز نبود. همه کسانی که خبیر هستند اعتراف می‌کنند. چون مخالف‌هایی داشت که بزرگ بودند، حکمت متعالیه را به بیز می‌انداختند و دیگر بر کرسی حکمت مستقر نمی‌شد. ملامهدی نراقی در قرة العیون یکی از مخالف ها هستند. همچنین قبل از ایشان. اما ملاعلی نوری این‌طور نبودند. هم شخصیت علمی و ایمانی در حوزه اصفهان بودند، شاگردان بزرگی هم تربیت کردند. حکمت متعالیه امروز شد حکمت متعالیه. خیلی شخص بزرگی هستند.

ایشان به شیخ جعفر کاشف الغطاء گفته بودند «من را کشتی»! حاج آقا می‌فرمودند. ایشان امامت نمی کردند. به‌هیچ‌وجه امامت نمی کردند. حدوداً نود سالشان هم بوده است. خیلی عجیب است! کسی به این صورت بزرگ…! حاج آقای شیخ جعفر کاشف الغطاء در زمان مرجعیتشان به حوزه اصفهان آمده بودند. سفر آشیخ جعفر به اصفهان معروف است. این‌طور نقل کرده‌اند که آشیخ جعفر وارد شدند؛ همراهان زیادی هم با ایشان بودند؛ ملاعلی نوری هم همیشه یواش به گوشه مسجد می‌رفتند تا کسی اقتدا نکند. آشیخ جعفر که رسیدند، دیدند ایشان هستند و پشت سر ایشان اقتدا کردند. جمعیت هم همه آمدند و مسجد پر شد. حاج آقا می‌فرمودند ایشان نماز را تمام کرد و برگشت و به حاج شیخ جعفر گفت «من را کشتی»! خدا رحمتشان کند!

«دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ»

علی ای حال عرض من این است: ملا علی نوری می‌گویند این روایت، از غرر روایات است؛ همین جمله احتجاج طبرسی در فرمایش امیرالمؤمنین علیه‌السلام. حضرت فرمودند: «دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِيدُهُ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ»9. آقای ملاعلی نوری می‌گویند بینونت عزلی، بینونت کم و خیلی ضعیفی است. می‌گویند آن چه که بینونت بسیار بالایی است، بینونت صفتی است. یعنی بینونت صفتی این قدر عظیم است. ایشان توضیح می‌دهند. ملاعلی نوری حواشی متعددی دارند. هم بر اسرار الآیات و هم بر تفسیر صاحب اسفار و … . نوعاً حواشی ایشان خوب است. یادم می‌آید که ایشان خیلی این جمله را تعظیم می‌کردند.

این قسمت مد نظر من بود؛ «دلیله آیاته و وجوده اثباته». ببینید جمله حضرت از نظر کلاسی چند بدل دارد. می‌گوییم «دلیله آیاته و وجوده حق». این را رد می‌کنید؟! نمی‌کنید. «وجوده حقیقة الوجود» این را رد می‌کنید؟ اینجا دو شعبه می‌شود. عده‌ای می‌گویند بله درست است. ولی عده‌ای مخالف دارند و می‌گویند این را نگویید. چقدر محمول می‌توان برای «وجوده» گفت. «وجوده ثابتٌ» می‌توان گفت. ولی حضرت چرا نفرمودند «وجوده ثبوته»؟ چرا نفرمودند «وجوده ثابت»؟ فرمودند «وجوده اثباته». عرض من این است که حضرت دارند می‌فرمایند وقتی وجود برای خدای متعال به کار می‌رود، نه مشترک لفظی است و نه مشترک معنوی است. وجود اثباتی است. همانی که عرض می‌کردم وجود اشاری است. مکرر توضیح آن را عرض کردم.

ثابت منطقی وجود اشاری

وجود اشاری به چه معنا است؟ یعنی ذهن با یک ثابت منطقی که داریم…؛ ثابت منطقی یعنی چیزهایی که مشترک بین کل بشر است و کار ذهن است. و لذا ریخت تمام حروف، ریخت ثابت منطقی است. حروفی که نوعاً می‌بینید وقتی وارد یک لغت دیگری می‌شوید به‌دنبال آن حرف می‌گردید. می‌گویید من که «زید و عمرو» می‌گویم، در فلان لغت آن‌ها به واو چه می‌گویند؟ می‌گوییم آن‌ها واو ندارند. می‌گوییم نمی‌شود. چرا؟ چون یک ثابت های منطقی داریم که زبان بدون آن‌ها پابرجا نمی‌شود. کار ذهن است. ذهن سامان پیدا نمی‌کند. به این‌ها ثابت منطقی می‌گوییم. خیلی بحث گسترده و مهمی است. هنوز هم به‌خوبی مدون نشده است. بله، الآن شروع کرده‌اند مقالات تازه‌ای دارد می‌آید؛ در توضیح ثابت های منطقی، شناسایی آن‌ها و دسته‌بندی آن‌ها.

وقتی وجود برای خدای متعال به کار می‌رود، ما در مفهوم آن مشکلی نداریم. وقتی می‌گوییم «خدای متعال هست» اصلاً مبهم نیست. اما با کلمه «هست»، توصیف نمی‌کنیم که حضرت بفرمایند «به توصف الصفات، لا بها یوصف»، «به تعرف المعارف، لا بها یعرف». این کار را نمی‌کنیم، بلکه با «وجود» چه کار می‌کنیم؟ «وجوده اثباته، اذ لیس بین النفی و الاثبات منزلة». خب چه کار می‌کنیم؟ ذهن ما یک کار انجام می‌دهد. آن کار چیست؟ در یک کلمه عرض می‌کنم؛ ذهن یک مفهومی که مشتمل بر توصیف هست را می‌آورد، به وسیله این‌که با آن موصوفی را توصیف کند. با این وصف، به یک چیزی اشاره می‌کند که فقط تناسب با آن وصف دارد، نه این‌که خود آن وصف را داشته باشد. مثال‌های آن را هم قبلاً عرض کرده بودم.

یک مثالش را عرض می‌کنم؛ «لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا»10، این قضیه شرطیه موجود است یا معدوم است؟

شاگرد: موجود است.

استاد: کجا موجود است؟ به چه صورت است؟

شاگرد: شرط کاذب است ولی مشروط صادق است.

استاد: خب این موجود است یا معدوم است؟

شاگرد: ملازمه اش هست.

استاد: شما حاضر نشدید وجود را تکرار کنید ولی گفتید هست. این «هستی» که شما گفتید دقیقاً همین بود. یعنی ذهن شما یک ترفند به کار برد. کلمه «هست» توصیفی را از توصیف تخلیه کرد ولی چون می‌دید این شرطیه واقعیت دارد، از آن استفاده کردید. واقعیت داشتن صدق این شرطیه، مناسبت دارد با این‌که بگویید «نیست» یا «هست»؟ بگویید «هست». آن را به بودن توصیف نکرده‌اید. اما با ترفند اشاره گفتید «هست». درست هم هست. غلط نگفته اید. اینجا اثبات می‌شود. یعنی ذهن شما با کلمه «هست»، به تناسب وصف آن یک غیر متصف به آن را اشاره می‌کند و درست هم هست. یعنی وقع فی محله. کار غیر حکیمانه نکرده است. یک ترفندی است که خالق این ذهن عجیب به او الهام کرده است. به جای این‌که با یک وصفی دقیقاً موصوفی را توصیف کند، با یک وصفی به‌خاطر تناسب و انسبیت این وصف با آن ابژه اشاره می‌کند. شما الآن به‌راحتی گفتید که این شرطیه هست. مشکلی هم ندارید.

شاگرد: این شرطیه موجود است.

استاد: تا شما می‌گویید «موجودٌ» به توصیف برگشته‌اید. تا به توصیف بر می‌گردید باید به سؤالات من جواب بدهید. «لو کان فیهما آلهة الا الله» ممکن الوجود است یا واجب الوجود؟

شاگرد: ممکن است.

استاد: پس می‌تواند موجود نباشد. یعنی اگر خدا آن را خلق نکرده بود، می‌توانست «لو کان» محقق شود؟! «موجودٌ» ممکن الوجود است یا ممتنع الوجود؟ یا واجب الوجود؟ هنوز سؤال دارم. اگر ممکن الوجود است، پس می‌تواند نباشد. می‌تواند نباشد یعنی این «لو کان فیهما» می‌تواند نباشد. خیلی هم محال نشد! خدا یک ممکن الوجودی را موجود کرده است! خب اگر خدا موجود نکرده بود، این شرطیه محال نبود. خب حالا بگویید ممکن الوجود است یا واجب الوجود؟

شاگرد: واجب الوجود است.

استاد: خب اگر واجب الوجود است، واجب الوجود بالذات است یا بالغیر؟

شاگرد: بالفعل نمی‌توان گفت ممکن است.

استاد: صدق این شرطیه ای که حق است، به چه صورت است؟ اگر ما انسان‌ها نبودیم این شرطیه صادق بود یا نبود؟ اصلاً ذهن و انسانی نبود، شرطیه صادق بود. این صدق آن، موجود است یا معدوم است؟ موجود است. واجب الوجود است یا ممکن الوجود؟

شاگرد: در منطق موجهات باید به‌دنبال جواب باشیم؛ یعنی بگوییم این شرطیه ضروری است یا نه؟

استاد: خب ضرورت آن موجود است یا معدوم است؟

شاگرد: موجود است.

استاد: خب ممکن الوجود است یا واجب الوجود بالذات؟

شاگرد: تسلسل می‌شود.

استاد: خب شما به سؤال ما جواب بدهید. ببینید ایشان یک «هست» گفتند و همه ما قبول داشتیم. گفتند این هست. اما شما برگشتید و گفتید «هست» یعنی «موجود». یعنی آن کار ذهنی ایشان که اشاری بود را برگشتید و توصیفش کردید. تا توصیفش می‌کنید سؤال من مطرح می‌شود که اگر موجود است، واجب الوجود یا ممکن الوجود است؟

شاگرد: سؤال شما نسبت به همان وجود اشاری مطرح می‌شود.

استاد: احسنت. وقتی بگوییم وجود و عدم ثالثی ندارند، اما ثانی دارند، اساس بحث به اینجا بر می‌گردد. وجود و عدم سومی ندارند؛ یا موجود است یا معدوم است. اما دوم دارند. این خیلی مهم است. مثل این‌که زوج و فرد، سوم دارد یا ندارد؟ ندارد. اما ثانی دارد یا نه؟ مثلاً سفیدی زوج است یا فرد است؟ نه زوج و نه فرد است. حوزه آن حوزه دیگری است. در نفس الامر حوزه‌هایی داریم که اصلاً آن جا مسأله «موجود» و «معدوم» وصفی نیست. هست اشاری است.

شاگرد: ماهیت هم از همین حوزه است.

استاد: بله، تقرر ذات واعیان ثابته همین‌طور است.

الآن وقتی شما می‌گویید چرا آن جا هست ولی در اشاری نیست، به‌خاطر این‌که من با اشاره، یک موطنی از نفس الامری را نشان می‌دهم که آن جا محل موصوفیت به این مقابل وجود و عدم وصفی نیست. ولذا این وجود و عدم مقابلی سوالش غلط می‌شود. مثل این است که بگوییم سفیدی زوج است یا فرد است. شما می‌گویید شرطیه «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا» موجود است یا معدوم است؟ می‌گوییم موطن شرطیه، موطنی از نفس الامر است که این حوزه سؤال برای او غلط است. ولذا آقا که آن را وصفی می‌کنند باید جواب بدهند که ممکن الوجود یا واجب الوجود است؟ اما وقتی اشاره می‌کنند، آقا می‌گویند هست. واقعاً هم هست. ما هم قبول داریم. اما «هست»ی نه مشترک معنوی که به توصیف است. آن هست و دیگر نیازی نداریم ما جواب بدهیم که بگو واجب الوجود یا ممکن الوجود است. چون تقسیم واجب و ممکن برای حوزه وجود و عدم مقابلی است. ولذا کسانی که غرق در این فکرها می‌شدند…؛ قبلاً در همین مباحثه عرض کردم؛ بزرگی مثل قاضی سعید قمی کم نیست. حالا یک وقتی می‌گوییم با یک مبنای علمی ایشان مخالف هستیم و تند حرف می‌زنیم. آن یک فضا است. کسی که مخالف است می‌گوید او کیست که از این حرف‌ها زده است! خیلی خب! ولی علی ای حال قاضی سعید، قاضی سعید است. نمی‌توانید این را انکار کنید. قاضی سعید بزرگ است. کسانی که اهل ذوق و حکمت بوده‌اند ببینید چه تعریفاتی برای ایشان کرده‌اند. حالا یک دفعه برسید و ببینید قاضی سعید می‌گوید: نگویید خدا واجب الوجود است. قبلاً خواندیم. همه می‌خواستند خودزنی کنند! تو دیگر چه کسی هستی که می‌گویی به خدا واجب الوجود نگویید؟! او که نمی‌خواهد بگوید خدا واجب الوجود نیست، معلوم است که این‌چنین بزرگی نمی‌خواهد این را بگوید. بلکه در آن دقائق به یک چیزی رسیده و می‌بیند وقتی وجود و واجب الوجود می‌گویید، این‌ها یک مشکلاتی پیش می‌آورد. اصلاً شما فضا را به‌صورت تام تصور نکرده‌اید و کوچه و پس کوچه‌های آن را نرفتید، اعتراض می‌کنید. خب خروجی بحث می‌شود که ما این حرف را قبول نداریم. حرف غلطی است که بگوییم خدای متعال واجب الوجود نیست. معلوم است که غلط است. اما چطور می‌شود که بزرگی مثل او این حرف را می‌زند؟ تحلیل می‌خواهد. در جلسه دیروز عرض می‌کردم. این طرف می‌گوید اعم را تبادر می‌کند، او می‌گوید صحیح را تبادر می‌کند. هر دو هم بزرگ هستند. کار ما این است که تحلیل کنیم؛ چرا او اعم را می‌گوید؟ این چرا خیلی مهم است. فتح باب تدوین بخش عظیمی از علم است.

اینجا هم باید تحلیل کنیم. نمی‌گوییم حرف قاضی سعید درست است. همه می‌دانیم که درست نیست. اما چه شده که یک متفکر به اینجا رسیده است؟ حرف آسید علی نجف آبادی؛ فرمودند من از نوشته مشایخ نجف، از جاهایی که خط زده‌اند بیشتر استفاده می‌کنم تا جایی که مطلب نوشته اند. قاضی سعید اشتباه می‌کند اما چرا اشتباه می‌کند؟ چه چیزی سبب شده که اشتباه کند؟ او شخص بزرگی است. این‌ها است که با اینجا ختم می‌شود و می‌گوییم چه کسی گفته وجود باید یا مشترک معنوی باشد یا مشترک لفظی؟! بیانات معصومین خیلی جالب است. «وجوده اثباته».

سه نوع فرایند اشاری

شاگرد: در اثبات باید یک فرایندی صورت بگیرد، درحالی‌که اینجا فرایندی طی نمی‌شود.

استاد: فرایند آن در سه تا است. جلسه قبل عرض کردم ما توصیف و اشاره داریم. اشاره هم سه جور است. توصیف، توصیف است. اشاره ذهنی سه بخش است. اشاره به چه؟ اشاره به یک مُدرَک حاضر شهودی، ولی غیر مقابل دار. درجایی‌که ذهن اشاره می‌کند، سه اشاره جدا جدا داریم. «إن معرفة عين الشاهد قبل صفته»11 که در تحف العقول بود، یک جور موطن اشاره است. اما «وجوده اثباته» که مقام هویت است، یک جور اشاره است. یک اشاره هم غیر مقابل ها بود که حتی برای عدم هم بود. برای عدم می‌گفت «نبود نان در سفره» و اشاره می‌کرد. «نان در سفره نیست»، پس نبود نان در سفره هست.

شاگرد: اشاره وهمی و عقلی و حسی را می‌فرمایید؟

استاد: نه، اشاره عقلی و وهمی چیز دیگری است. ان شاءالله جلسه قبل بفرمایید. این اشاره با وصف است به تناسب. غیر از اشاره وهمی و عقلی است.

تفکیک حیثیات در احادیث «افضل الناس من…»

شاگرد: این‌که در روایات «افضل الناس فلان»، «افضل الناس فلان» هست، جمع این‌ها به چه چیزی است؟

استاد: شبیه همانی است که می‌گویند «لولا الحیثیات لبطلت الحدوث». وقتی افضلیت در یک محیط و حوزه‌ای مطرح می‌شود، افضل آن است. وقتی به حوزه دیگری بروید حیثیت عوض می‌شود و افضلیت مناسب با آن می‌آید. مثل حصر اضافی است. در حصر اضافی شما یک حوزه‌ای را در نظر گرفته‌اید و می‌گویید حصر دارد. برای افضلیت ها هم وقتی در حوزه نگاه می‌کنید واقعاً افضل است. وقتی تناسبات و نظام و ملزومات ما عوض شد، افضلیت هم عوض می‌شود. در بسیاری از آن‌ها آدم حس می‌کند که مقام صاحب کلام متحیث به یک حیثیتی است.

روایت دلائل الامامه؛ «تعدل حسنا و حسینا»

شاگرد2: اولین روایت در دلائل الامامه طبری هست….

استاد: من همیشه عرض می‌کردم که کتاب‌ها شروع و ختمی دارد. بعضی از کتاب‌ها شروع جذابی دارند. بعضی از کتاب‌ها شروعش معمولی است و پایانش جذاب است. بعضی از کتاب‌ها هست که هر دو جذاب است. خصال صدوق اولین روایتش خیلی جذاب است. علل الشرایع آخرین روایتش خیلی جذاب است. دلائل الامامه طبری اولین و آخرین روایتش خیلی جذاب است. در دلائل الامامه اولین حدیث راجع به حریره است که حضرت فرمودند «انها تعدل عندی حسنا و حسینا».

شاگرد: متن حدیث هم این است که همسایه را اذیت نکنید، اما آیا واقعاً «تعدل حسنا و حسینا»؟!

استاد: این خیلی مهم است. یک وقتی به تفصیل عرض کردم. توضیح کاملی دارد. حضرت صدیقه جزاف گو نیستند. بی خود نیست که پدرشان می‌فرمایند «فداها ابوها»، «ام ابیها» یا «بضعة منی». اینجا که می‌رسد می‌فهمیم حضرت چطور هستند. می‌گویند «تعدل عندی حسنا و حسینا». یک تکه پارچه کوچکی که دو حدیث از پدر بزرگوارشان روی آن نوشته شده است. چه می‌خواهند بگویند که اینجا «تعدل» است؟ یک معنای عرفی که در بالای منبر می‌توانید بگویید، یعنی رابطه مادر و فرزندی. مادر فرزندش را دوست دارد، حضرت می‌فرمایند عدل و برابر فرزندم است. این یک وجه است. اما باز گوینده حضرت صدیقه سلام الله علیها هستند. امام حسن و امام حسین را هم می‌دانیم چه کسانی هستند. اینجا چیست؟ حاج آقا می‌فرمودند «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء». علم از طریق ملکوت می‌آید و به قلم عالم جاری می‌شود. مداد العلماء شوخی نیست. من این مرکب را بر می‌دارم و چرت می‌نویسم. وقتی عالم بر می‌دارد همه مرکب را علم می‌کند. علمی که بر جان او نازل شده اینجا ظهور می‌کند. حاج آقا می‌فرمودند «مداد العلماء افضل من دماء الشهداء»، چون خون او دین را حفظ می‌کند. او معارف دین را از این طریق حفظ می‌کند. این بالاتر است. چون انواری که دین برای آن آمده است، معارف را با این حفظ می‌کند. حاج آقا بیان قشنگی داشتند. اینجا هم حضرت می‌فرمایند این کلام از پدر من صادر شده که ختم نبوت است. یک جانی بوده که این جمله از آن مقام نزول کرده است. این با حسن و حسین فرقی ندارد. این ظهور و نزول آن نور است. از جان پدر من نزول فرموده است. پدر من که چیزی می‌گویند فرقی ندارد با وجود حسن و حسین با آن مقاماتی که دارند.

والحمد لله رب العالمین

کلید: تساوق وجود و شیء، تساوق وجود، وجود اشاری، ائواع عملیة الاشاره، تعطیل، امکان معرفة الله، معرفة الله، رابطه حق و خلق، رابطه خالق و مخلوق، توحید، اشتراک لفظی، اشتراک معنوی

1 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 72

2 الكافي- ط الاسلامية نویسنده : الشيخ الكليني جلد : 1 صفحه : 82

3 همان 84

4 همان 84

5 الوافي ، ج۱، ص۴۰۸

6 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه : 326

7 التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق جلد : 1 صفحه : 455

8 دعای چهل و هفتم صحیفه سجادیه

9 الإحتجاج نویسنده : الطبرسي، أبو منصور جلد : 1 صفحه : 201

10 الانبیاء22

11 تحف العقول نویسنده : ابن شعبة الحراني جلد : 1 صفحه :327






جلسه بعدفهرست جلسات توحید صدوق قده--فهرست همه بحث‌هاجلسه قبل