عبد الله بن المقفع(106 - 142 هـ = 724 - 759 م)


عبدالکریم بن نویره-ابن ابی العوجاء(000 - 155 هـ = 000 - 772 م)







الأعلام للزركلي (4/ 140)
ابن المُقَفَّع،
(106 - 142 هـ = 724 - 759 م)
عبد الله بن المقفع: من أئمة الكتاب، وأول من عني في الإسلام بترجمة كتب المنطق، أصله من الفرس، ولد في العراق مجوسيا (مزدكيا) وأسلم على يد عيسى ابن علي (عم السفاح) وولي كتابة الديوان للمنصور العباسي، وترجم له " كتب أرسطوطاليس " الثلاثة، في المنطق، وكتاب " المدخل الى علم المنطق " المعروف بايساغوجي. وترجم عن الفارسية كتاب " كليلة ودمنة - ط " وهو أشهر كتبه. وأنشأ رسائل غاية في الإبداع، منها " الأدب الصغير - ط " ورسالة " الصحابة - ط " و " اليتيمة " واتهم بالزندقة، فقتله في البصرة أميرها سفيان بن معاوية المهلبي. قال الخليل بن أحمد: ما رأيت مثله، وعلمه أكثر من عقله. وللأستاذ محمد سليم الجندي " عبد الله بن المقفع - ط " ومثله لعمرفروخ ولعبد اللطيف حمزة " ابن المقفع - ط " ومثله لخليل مردم بك (1) .
__________
(1) أمراء البيان 99 - 158 وأخبار الحكماء 148 ولسان الميزان 3: 366 وأمالي المرتضى 1: 94 ودائرة المعارف الإسلامية 1: 282 وفي البداية والنهاية 10: 96 " قال المهدي: ما وجد كتاب زندقة إلا وأصله من ابن المقفع ومطيع بن إياس ويحيى بن زياد. قالوا: ونسي الجاحظ ".
وBrock S I: 233..ومعجم المطبوعات 249 وفي هامشه: يعرف عند الإفرنج بلقب.
Bidpai والبغدادي في خزانة الأدب 3: 459 - 460 وفيه: " قال الصغاني في العباب: كان اسمه روزبه قبل إسلامه ويكتني ب أبي عمرو فلما أسلم تسمى بعبد الله وتكنى ب أبي محمد.
أما المقفع - أبوه - فاسمه المبارك ولقب بالمقفع لأن الحجاج ضربه فتقفعت يده أي تشنجت.
وقيل: هو المقفع بكسر الفاء، لعمله القفعة، وهي شبيهة بالزنيبل بلا عروة وتعمل من الخوص ".








بحار الأنوار (ط - بيروت) ج‏3 42
قال كنت أنا و ابن أبي العوجاء و عبد الله بن المقفع «2» في المسجد الحرام ...
--------------------
(2) قيل: إن اسمه «روزبه» قبل الإسلام و عبد الله بعد الإسلام، و المقفع اسمه المبارك، و لقب بالمقفع لان الحجاج بن يوسف ضربه ضربا فتقفعت يده- و رجل متقفع اليدين أي متشنجهما- و قيل: هو المقفع بكسر العين، لعمله القفعة- بفتح القاف و سكون الفاء- و القفعة: شي‏ء يشبه الزنبيل بلا عروة و تعمل من خوص ليست بالكبيرة. ذكر السيد المرتضى في ج 1 ص 89 من أماليه ابن المقفع من جملة الزنادقة و الملاحدة الذين يبطنون الكفر و يظهرون الإسلام.






مجمع البحرين ج‏4 382 (قفع) ..... ص : 382
" ابن المقفع" بالميم و القاف و الفاء المشددة و العين المهملة أخيرا على ما صح في النسخ: رجل كان دهريا كابن أبي العوجاء.
---------------
(3). عبد الله بن المقفع الفارسي كان مجوسيا أسلم على يد عيسى بن علي عم المنصور بحسب الظاهر و كان على طريق الزندقة، و هو الذي ترجم كتاب كليلة و دمنة إلى العربية، و صنف الدرة اليتيمة في طاعة الملوك، قتله أمير البصرة بأمر المنصور سنة 143 ه الكنى و الألقاب ج 1 ص 408.







https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D8%A8%D9%86_%D9%85%D9%82%D9%81%D8%B9


ابن مقفع
از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
روزبه پور دادویه
عبدالله ابن مقفع
زادروز ۱۰۶ قمری
فیروزآباد
درگذشت ۱۴۲ قمری
بغداد
محل زندگی پارس، اهواز، بصره
ملیت ایرانی تبار
نام‌های دیگر عبدالله
پیشه نویسنده و مترجم
سبک ادبیات ترجمه
لقب ابن مقفع
دوره قرن دوم هجری
مذهب ابتدا زرتشتی، سپس بی‌دین[۱]
آثار کلیله و دمنه، سیرالملوک
فرزندان محمد
والدین دادویه

روزبه پور دادویه معروف به ابومحمد عبدالله ابن مقفع (زادهٔ ۱۰۴ در فیروزآباد – درگذشتهٔ ۱۴۲ هجری قمری در بغداد) نویسنده و مترجم ایرانی و ساکن بصره بود. او با کنیهٔ «أبی محمد» نیز شناخته می‌شد. ابن مقفع از برجسته‌ترین نمایندگان تفکر علمی در قرن دوم هجری است.[۲]

روزبه کتاب‌های زیادی از پارسی میانه به عربی برگرداند. از میان کتابهایی که روزبه ترجمه کرد می‌توان از کلیله و دمنه، تاجنامه انوشیروان، آیین‌نامه، سخنوری بزرگ (الأدب الکبیر) و سخنوری خُرد (الأدب الصغیر) نام برد.

محتویات

۱ زندگی
۲ عقاید
۳ آثار و فعالیت‌ها
۴ سیمای فرهنگی ابن مقفع
۵ مرگ
۶ پانویس
۷ منابع
۸ جستارهای وابسته

زندگی

ابو محمد عبد اللّه ابن المقفّع (۱۰۶–۱۴۲ ق) نویسنده و مترجم آثار پهلوی به عربی است. ابن مقفع تا زمانی که اسلام نیاورده بود. همچنان به روزبه نامور بود و ابو عمرو کنیه داشت. پس از گرویدن به اسلام، نام عبد اللّه و کنیه ابو محمد برگزید. ولادتش در حدود ۱۰۶ ق، در جور یا گور (نام قدیم فیروز آباد فارس) رخ داده‌است. در کودکی با پدر به بصره رفت و چنان با «تازی شیوا» آشنا و مأنوس شد و آموزش دید که خود در رده شیوایان زبان تازی جای گرفت. ابن مقفع هم با امویان و هم با عباسیان ارتباط داشته و در هر دو روزگار به دبیری پرداخته‌است.

نام پدر ابن مقفع در واقع داذویه بوده، هر چند که گاه، داذویه به داذبه تحریف شده‌است. ابن ندیم نام اسلامی پدر او را مبارک ذکر کرده که گویی ترجمه عربی روزبه‌است، اما زبیدی در تاج العروس او را داذ جشنش (داد گشنسب) خوانده، با این همه منیوی معتقد است که نام عبد اللّه، پیش از مسلمان شدن، داذبه بوده که به روزبه تصحیف گشته‌است. داذویه که از اعیان و اصیل زادگان فارس بود، زمانی که حجاج بن یوسف بر عراق حکم می‌راند، از جانب وی مأمور خراج فارس شد، اما در کار اموال، ناروایی کرد و حجاج او را چندان شکنجه داد تا دستش مقفع (ناقص و ترنجیده) گشت. کلمه «مقفع» لقبی برای داذویه شد و فرزندش روزبه، ابن مقفع خوانده شد.

پدر او یعنی دادویه از مردم شهر گور (فیروزآباد) پارس بود که در شهر بصره نشیمن گزیده بود.[نیازمند منبع]
عقاید

تفکر مترقی و عقاید الحادی او از مطالعه باب برزویه طبیب که به نظر می‌رسد خود، آنرا به کلیله و دمنه افزوده‌است بخوبی آشکار می‌شود: «... بهیچ تاویل درد خویش درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان (اهل دین) بر هوا بود…»[۳] مقفع در جریان نهضت فرهنگی زمان عباسیان نقشی بسیار مهم و اساسی داشت. او برای آماده ساختن زمینه‌های بحث و تحقیق در امور فلسفی، ابتدا کتابهای مرقیون و ابن دیصان و مانی را به عربی ترجمه کرد.[۴]

بعضی ادعا می‌کنند که ابن مقفع فقط ظاهراً مسلمان شده بوده‌است و در واقع زرتشتی بوده. بعضی نیز ادعا می‌کنند که عقاید زندیقی داشته‌است. از مهدی خلیفه نقل است (به مضمون) که «کتابی در زندقه ندیدم که با ابن مقفع ارتباطی نداشته باشد».
آثار و فعالیت‌ها

روزبه کتاب‌های زیادی از پارسی میانه به عربی برگرداند. از میان کتابهایی که روزبه ترجمه کرد می‌توان از کلیله و دمنه، تاجنامه انوشیروان، آیین‌نامه، سخنوری بزرگ (الأدب الکبیر) و سخنوری خُرد (الأدب الصغیر) نام برد. نثر عربی ابن مقفع بسیار شیوا بوده و نثر وی سرمشق سخندانان و نویسندگان عربی‌نوِیس و عربی زبان بوده‌است. ترجمه‌های او از بهترین آثار ادبی و اخلاقی زبان عربی شمرده می‌شوند.

روزبه نخستین کسی است که رسماً آثاری به نثر عربی نوشت[نیازمند منبع]. آثار وی در بعضی دانشگاه‌های جهان، از جمله دانشگاه‌های کشورهای عرب مانند دانشگاه قاهره، به عنوان نمونه‌های خوب و شیوایی از نثر عربی بررسی می‌شوند. آثار وی عبارتند از:

کلیله و دمنه
الأدب الکبیر
الأدب الصغیر و المنطق
سیرالملوک (ترجمه عربی خداینامه)
نامهٔ تنسر
عجائب سجستان (ترجمهٔ ریکیهای سگستان) که عمدتاً از فارسی میانه به عربی ترجمه کرده‌است.
الدرة الثمینة والجوهرة المکنونة
مزدک
باری ترمینیاس
أنالوطیقا ـ تحلیل القیاس

آیین‌نامه- فی عادات الفرس

التاج ـ فی سیرة أنو شروان
أیساغوجی ـ المدخل
میلیة سامی ووشتاتی حسام وعمرانی نوفل
رسالة الصحابة

سیمای فرهنگی ابن مقفع

به نظر می‌رسد ابن مقفع شخص مشکل پسندی با آداب شسته رفته بود. هم رسوم فرهنگ کهن نجابت ایرانی را داشت و هم ارزش‌های جامعه عربی را رعایت می‌کرد.[۵] سیمای فرهنگی ابن مقفع با همه آوازه‌مندی، در هاله‌ای از ابهام است. انسان دوستی، اخلاق، آداب دانی، خوش زبانی و زیبارویی همه در زندگی کاملاً مرفه او جمع آمده بود. ابن مقفع مردی آزاده و آزاده اندیش بود. فضایل اخلاقی و ارزشهای شخصی او در حدی بوده که کار پژوهشگران را دشوار ساخته‌است و باعث شده آنان دربارهٔ وی به اختلاف دچار گشته و او را در دو قطب متضاد، دین‌داری کامل و الحاد مطلق جای دهند. زندگی اخلاقی او و وقار و احتشام عباداتش آنچنان است که محققاً مسلمان به دشواری می‌تواند وی را از دین خویش خارج بداند. با این همه تهی بودن آثار او از دفاع مستقیم از اسلام و شریعت، شوخ‌چشمی‌های گاه به گاه او و به خصوص هم‌نشینی با متهمان به زندقه، باعث می‌شود که گروهی دیگر به زندیق بودن او حکم کنند. شاید پس از ترجمانی و زباندانی و ادبیّت، بحث انگیزترین موضوع پیرامون ابن مقفع، طرح «زندقه» در مورد اوست. وی همچنین از بزرگترین راهبران نهضت ترجمه در سده‌های نخستین اسلامی است و از این حیث تأثیری ژرف و بی‌مانند بر تمدن مسلمانان نهاده‌است.
مرگ

گرچه ابن مقفع نزد مصاحبان مورد علاقه خود شوخ‌طبع بود قابلیت این را داشت که نزد کسانی که به آنها اهمیت نمی‌داد مغرور و موهن باشد و در واقع او متمایل بود به استهزا و تحقیر کسانی که او را خشنود نمی‌ساختند بپردازد. یکی از قربانیان تمسخر و توهین او سفیان ابن معاویه بود که پس از توهین ابن مقفع به منصور، فرصتی برای انتقام به دست آورد. هنگامی که عبدالله ابن علی بر منصور شورید و مغلوب گشت، به او اجازه داده شد نزد سلیمان بماند. وقتی که خلیفه به موقعیت قوی تری دست پیدا کرد اما تصمیم بر این گرفت تا این گفته پیشین خود را نقض کند. وقتی سلیمان که دلواپس عبدالله بود، برایش امان خواست، متن امان نامه را ابن مقفع برای منصور نوشت تا منصور آن را امضا کند. این نامه به نظر منصور گستاخانه آمد و او را به خشم آورد. در نتیجه به سفیان اجازه داد تا به عنوان انتقام ابن مقفع را بکشد (گفته می‌شود با شکنجه). احتمالاً منصور، در ابن مقفع همان بلند پروازی‌های سیاسی را می‌دید که در نزد بنو علی مشاهده می‌کرد. بی‌دینی مورد ادعا در مورد ابن مقفع یا هیچ نقشی در سقوط او نداشت یا نقشی ناچیز داشت. مانویت هنوز به اندازه دوران حکومت ابوعبدالله محمد مهدی، خلیفه عباسی فتنه آمیز محسوب نمی‌شد؛ و نیاز به منشیان دربار از نیاز به قرائت دینی واحد بیشتر احساس می‌شد.[۵]

ابن اسفندیار در کتاب خود، تاریخ طبرستان در باب کشته شدن ابن مقفع چنین آورده:

«و می‌گویند آخر کار او خلیفه را معلوم کردند که او روزی بآتشکده مجوس برمیگذشت، روی بدو کرد و این بیت گفت:

یَا بَیْتَ عَاتِکَةَ الَّذِی اَتَعَزَّلُ حَذَرَ العِدَی وَ بِهِ الْفُؤَادُ مُوَآَّلُ

گفت هنوز اسلام او درست نیست به تنور نهادند و بسوختند.»[۶]

پانویس

Mirfetros, Ali (1978), "Zendiqs and Materialistic Thinkers", Hallaj (10th ed.), Alborz Press, pp. 102–126.
حلاج، علی میرفطروس، ص۹۸.
کلیله و دمنه، تصحیح و توضیح مجتبی مینوی، ص۴۸.
تاریخ اجتماعی ایران، راوندی، ج ۳، ص ۲۷۱.
ابن مقفع در دانشنامه ایرانیکا

تاریخ طبرستان، جلد ۱، ص ۲۶.

منابع

ابن اسفندیار. تاریخ طبرستان. تصحیح عباس اقبال آشتیانی. تهران: کلاله خاور، ۱۳۲۰.
محمدی ملایری، محمد: تاریخ و فرهنگ در ایران، پوشینه نخست: دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، انتشارات یزدان، ۱۳۷۲ خ.
“ (الأدب الصغیر و الأدب الکبیر) “، ۲. چاپ ششم،: دار بیروت للطباعة والنشر ۱۹۷۸ میلادی.

جستارهای وابسته

برمکیان
خاندان نوبختی
بابک خرمدین
مازیار
استادسیس
ابومسلم خراسانی









الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 74
2- عدة من أصحابنا عن أحمد بن محمد بن خالد عن محمد بن علي «3» عن عبد الرحمن بن محمد بن أبي هاشم عن أحمد بن محسن الميثمي قال: كنت عند أبي منصور المتطبب فقال أخبرني رجل من أصحابي قال كنت أنا و ابن أبي العوجاء و عبد الله بن المقفع في المسجد الحرام فقال ابن المقفع ترون هذا الخلق و أومأ بيده إلى موضع الطواف ما منهم أحد أوجب له اسم الإنسانية إلا ذلك الشيخ الجالس يعني أبا عبد الله جعفر بن محمد ع فأما الباقون فرعاع و بهائم «4» فقال له ابن أبي العوجاء و كيف أوجبت هذا الاسم لهذا الشيخ دون هؤلاء قال لأني رأيت عنده ما لم أره عندهم فقال له ابن أبي العوجاء لا بد من اختبار ما قلت فيه منه قال فقال له ابن المقفع لا تفعل فإني أخاف أن يفسد عليك ما في يدك «5» فقال ليس ذا رأيك و لكن تخاف أن يضعف‏
__________________________________________________
(1) أي: فى صورتى السقوط و الانحدار و المراد انه ظهر انه لا يمكنهما التماسك بل لا بد من ماسك يمسكهما و المراد بالانحدار الحركة المستديرة (آت).
(2) الظاهر رجوع الضمير الى هشام و يحتمل إرجاعه إلى المؤمن أي صار كاملا بحيث صار بعد ذلك معلم أهل الشام و أهل مصر (آت)
(3) هو محمد بن على الكوفي أبو سمينة الصيرفى عينه الصدوق رحمه الله في كتاب التوحيد في اسناد هذا الحديث. و ابن أبي العوجاء هو عبد الكريم كان من تلامذة الحسن البصرى فانحرف عن التوحيد فقيل له تركت مذهب صاحبك و دخلت فيما لا أصل له و لا حقيقة؟ فقال: ان صاحبى كان مخلطا كان يقول طورا بالقدر و طورا بالجبر و ما اعلمه اعتقد مذهبا دام عليه و ابن المقفع هو عبد الله ابن المقفع الفارسي المشهور الماهر في صنعة الانشاء و الأدب كان مجوسيا اسلم على يد عيسى بن على عم المنصور بحسب الظاهر و كان كابن أبي العوجاء و ابن طالوت و ابن الاعمى على طريق الزندقة و هو الذي عرب كتاب كليلة و دمنة.
(4) الرعاع بالمهملات و فتح اوله: الاحداث الطغام الرذال. (فى).
(5) أي من العقائد.



الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، ص: 75
رأيك عندي في إحلالك «1» إياه المحل الذي وصفت فقال ابن المقفع أما إذا توهمت علي هذا فقم إليه و تحفظ ما استطعت من الزلل و لا تثني عنانك إلى استرسال «2» فيسلمك إلى عقال «3» و سمه ما لك أو عليك قال فقام ابن أبي العوجاء و بقيت أنا و ابن المقفع جالسين فلما رجع إلينا ابن أبي العوجاء قال ويلك يا ابن المقفع ما هذا ببشر و إن كان في الدنيا روحاني يتجسد إذا شاء ظاهرا و يتروح إذا شاء باطنا فهو هذا فقال له و كيف ذلك قال جلست إليه فلما لم يبق عنده غيري ابتدأني فقال إن يكن الأمر على ما يقول هؤلاء و هو على ما يقولون «4» يعني أهل الطواف فقد سلموا و عطبتم و إن يكن الأمر على ما تقولون و ليس كما تقولون فقد استويتم و هم فقلت له يرحمك الله و أي شي‏ء نقول و أي شي‏ء يقولون ما قولي و قولهم إلا واحد فقال و كيف يكون قولك و قولهم واحدا و هم يقولون إن لهم معادا و ثوابا و عقابا و يدينون بأن في السماء إلها و أنها عمران و أنتم تزعمون أن السماء خراب ليس فيها أحد قال فاغتنمتها «5» منه فقلت له ما منعه إن كان الأمر كما يقولون أن يظهر لخلقه و يدعوهم إلى عبادته حتى لا يختلف منهم اثنان و لم احتجب عنهم و أرسل إليهم الرسل و لو باشرهم بنفسه كان أقرب إلى الإيمان به فقال لي ويلك و كيف احتجب عنك من أراك قدرته في نفسك نشوءك و لم تكن و كبرك بعد صغرك و قوتك بعد ضعفك و ضعفك بعد قوتك و سقمك بعد صحتك و صحتك بعد سقمك و رضاك بعد غضبك و غضبك بعد رضاك و حزنك‏
...........





الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج‏2، ص: 199
[مناظرة الإمام الصادق ع مع جماعة من الزنادقة]
(فصل) و هذا الخبر مع ما فيه من إثبات حجة النظر و دلالة الإمامة يتضمن من المعجز لأبي عبد الله ع بالخبر عن الغائب مثل الذي تضمنه الخبران المتقدمان و يوافقهما في معنى البرهان‏
أخبرني أبو القاسم جعفر بن محمد القمي عن محمد بن يعقوب الكليني عن علي بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه عن العباس بن عمرو «2» الفقيمي أن ابن أبي العوجاء و ابن طالوت و ابن الأعمى و ابن‏ المقفع في نفر من الزنادقة كانوا مجتمعين في الموسم بالمسجد الحرام و أبو عبد الله جعفر بن محمد ع فيه إذ ذاك يفتي الناس و يفسر لهم القرآن و يجيب عن المسائل بالحجج و البينات فقال القوم لابن أبي العوجاء هل لك في تغليط هذا الجالس و سؤاله عما يفضحه عند هؤلاء المحيطين به فقد ترى فتنة الناس به و هو علامة زمانه فقال لهم ابن أبي العوجاء نعم‏....








أمالي المرتضى ج‏1 128 فصل فى أخبار الدهريين و الزنادقة المتهتكين ممن كانوا فى صدر الإسلام ..... ص : 127
و المشهورون من هؤلاء الوليد بن يزيد بن عبد الملك، و الحمادون: حماد الراوية، و حماد ابن الزبرقان، و حماد عجرد؛ و عبد الله بن المقفع، و عبد الكريم بن أبى العوجاء، و بشار بن برد، و مطيع بن إياس، و يحيى بن زياد الحارثى، و صالح بن عبد القدوس الأزدى، و علي بن خليل الشيبانى، و غير هؤلاء ممن لم نذكره؛ و هم و إن كان عددهم كثيرا فقد أقلهم الله و أذلهم بما شهدت به دلائله الواضحة، و حججه اللائحة على عقولهم من الضعف، و آرائهم من السخف.




أمالي المرتضى ج‏1 131 أخبار حماد الراوية ..... ص : 131
و قال عمرو بن بحر الجاحظ: كان منقذ بن زياد الهلالى، و مطيع بن إياس، و يحيى بن زياد، و حفص بن أبى ودة، و قاسم بن زنقطة، و ابن المقفع، و يونس بن أبى فروة، و حماد عجرد/ و علي بن الخليل، و حماد بن أبى ليلى الرواية، و حماد بن الزبرقان، و والبة بن الحباب، و عمارة بن حمزة بن ميمون، و يزيد بن الفيض، و جميل بن محفوظ المهلبى، و بشار ابن برد المرعث، و أبان اللاحقى؛ يجتمعون على الشرب و قول الشعر، و يهجو بعضهم بعضا، و كل منهم متهم فى دينه.




أمالي المرتضى، ج‏1، ص: 134
[أخبار ابن المقفع، و إيراد بعض كلامه‏]
فأما ابن المقفع «3» فإن جعفر بن سليمان روى عن المهدى أنه قال: ما وجدت كتاب‏ زندقة قط إلا و أصله ابن المقفع. روى ابن شبة قال: حدثني من سمع ابن المقفع و قد مر ببيت نار المجوس «1» بعد أن أسلم، فلمحه و تمثل:
يا بيت عاتكة الذي أتعزل حذر العدا و به الفؤاد موكل «2»
إنى لأمنحك الصدود و إننى قسما إليك مع الصدود لأميل «3»
و روى أحمد بن يحيى ثعلب قال: قال ابن المقفع يرثى يحيى بن زياد- و قال الأخفش:
و الصحيح أنه يرثى بها ابن أبى العوجاء:
رزئنا أبا عمرو و لا حى مثله فلله ريب الحادثات بمن وقع!
فإن تك قد فارقتنا و تركتنا ذوى خلة ما فى انسداد لها طمع‏
لقد جر نفعا فقدنا لك أننا أمنا على كل الرزايا من الجزع‏
قال ثعلب: البيت الأخير يدل على مذهبهم فى أن الخير ممزوج بالشر، و الشر ممزوج بالخير.
و أخبرنى علي بن محمد الكاتب قال أخبرنى محمد بن يحيى الصولى قال حدثني المغيرة بن محمد المهلبى من حفظه قال حدثنا خالد بن خداش قال: كان الخليل بن أحمد يحب أن يرى‏ عبد الله بن المقفع، و كان ابن المقفع يحب ذلك، فجمعهما عباد بن عباد المهلبى فتحادثا ثلاثة أيام و لياليهن، فقيل للخليل: كيف رأيت عبد الله؟ قال: ما رأيت مثله، و علمه أكبر من عقله،/ و قيل لابن المقفع: كيف رأيت الخليل؟ قال: ما رأيت مثله، و عقله أكبر من علمه. قال المغيرة: فصدقا، أدى «1» عقل الخليل الخليل إلى أن مات أزهد الناس «1»، و جهل ابن المقفع أداه إلى أن كتب أمانا لعبد الله بن علي فقال فيه: و متى غدر أمير المؤمنين بعمه عبد الله فنساؤه طوالق؛ و دوابه حبس «2»، و عبيده أحرار، و المسلمون فى حل من بيعته. فاشتد ذلك على المنصور جدا و خاصة أمر البيعة، و كتب إلى سفيان بن معاوية المهلبى و هو أمير البصرة من قبله بقتله، فقتله.
و كان ابن المقفع مع قلة دينه جيد الكلام، فصيح العبارة، له حكم و أمثال مستفادة؛ من ذلك ما روى من أن يحيى بن زياد الحارثى كتب إليه يلتمس معاقدة الإخاء و الاجتماع على المودة و الصفاء، فأخر جوابه، فكتب إليه كتابا آخر يسترثيه، فكتب إليه عبد الله:
إن الإخاء رق؛ فكرهت أن أملكك رقى قبل أن أعرف حسن ملكتك.
و كان يقول: «ذلل نفسك بالصبر على الجار السوء، و العشير السوء، و الجليس السوء، فإن ذلك لا يكاد يخطئك».
و كان يقول: «إذا نزل بك أمر مهم فانظر؛ فإن كان مما له حيلة فلا تعجز، و إن كان مما لا حيلة فيه فلا تجزع».
و دعاه عيسى بن علي إلى الغداء فقال: «أعز الله الأمير! لست يومى للكرام أكيلا»، قال: و لم؟ قال: «لأنى مزكوم و الزكمة قبيحة الجوار، مانعة من عشرة الأحرار».
و كتب إلى بعض إخوانه: «أما بعد، فتعلم العلم ممن هو أعلم به منك، و علمه من‏ أنت أعلم به منه، فإنك إذا فعلت ذلك علمت ما جهلت، و حفظت ما علمت».
و قال لبعض الكتاب: «إياك و التتبع لوحشى الكلام طمعا فى نيل البلاغة، فإن ذلك هو العى الأكبر».
و قال لآخر: «عليك بما سهل من الألفاظ؛ مع التجنب لألفاظ السفلة».
و قيل له: ما البلاغة؟ فقال: «التى إذا سمعها الجاهل ظن أنه يحسن مثلها».
و قال: «لا تحدث من تخاف تكذيبه، و لا تسأل من تخاف منعه، و لا تعد بما لا تقدر على «1» إنجازه، و لا تضمن ما لا تثق بالقدرة عليه، و لا ترج ما تعنف برجائه، و لا تقدم «2» على ما تخاف العجز عنه».
و قال لبعض إخوانه/: «إذا صاحبت ملكا فاعلم أنهم قد ينسبون إلى قلة الوفاء، فلا تشعرن قلبك استبطاءه، فإنه لم يشعر أحد قلبه إلا ظهر على لسانه إن كان سخيفا «3»، و على وجهه إن كان حليما».
و كان يقول: «إن مما سخى بنفس العالم عن الدنيا علمه بأن الأرزاق لم تقسم فيها على قدر الأخطار» «4».
__________________________________________________
(1) ش: «و لا تعد ما لا تقدر عليه».
(2) حاشية الأصل (من نسخة): «لا تتقدم».
(3) حاشية ت (من نسخة): «سفيها».
(4) توفى ابن المقفع سنة 142، و انظر ترجمته و أخباره فى كتاب أمراء البيان (1: 99- 129).










شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد ج‏7 89 فصل في مدح قلة الكلام و ذم كثرته ..... ص : 87
و قيل للخليل و قد اجتمع بابن المقفع كيف رأيته فقال لسانه أرجح من عقله و قيل لابن المقفع كيف رأيت الخليل قال عقله أرجح من لسانه فكان عاقبتهما أن عاش الخليل مصونا مكرما و قتل ابن المقفع تلك القتلة.



شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏18، ص: 269
104 [و من كلامه ع في من معه علم لا ينفعه‏]
[و قال ع‏] رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لم ينفعه قد وقع مثل هذا كثيرا كما جرى لعبد الله بن المقفع و فضله مشهور و حكمته أشهر من أن تذكر و لو لم يكن له إلا كتاب اليتيمة لكفى‏
محنة المقفع‏
و اجتمع ابن المقفع بالخليل بن أحمد و سمع كل منهما كلام الآخر فسئل الخليل عنه فقال وجدت علمه أكثر من عقله و هكذا كان فإنه كان مع حكمته متهورا لا جرم تهوره قتله كتب كتاب أمان لعبد الله بن علي عم المنصور و يوجد فيه خطه فكان من جملته و متى غدر أمير المؤمنين بعمه عبد الله أو أبطن غير ما أظهر أو تأول في شي‏ء من شروط هذا الأمان فنساؤه طوالق و دوابه حبس و عبيده و إماؤه أحرار و المسلمون في حل من بيعته فاشتد ذلك على المنصور لما وقف عليه و سأل من الذي كتب له الأمان فقيل له عبد الله بن المقفع كاتب عميك عيسى و سليمان ابني علي بالبصرة فكتب المنصور إلى عامله بالبصرة سفيان بن معاوية يأمره بقتله و قيل بل قال أ ما أحد يكفيني ابن المقفع فكتب أبو الخصيب بها إلى‏
شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‏18، ص: 270
سفيان بن معاوية المهلبي أمير البصرة يومئذ و كان سفيان واجدا على ابن المقفع لأنه كان يعبث به و يضحك منه دائما فغضب سفيان يوما من كلامه و افترى عليه فرد ابن المقفع عليه ردا فاحشا و قال له يا ابن المغتلمة و كان يمتنع و يعتصم بعيسى و سليمان ابني علي بن عبد الله بن العباس فحقدها سفيان عليه فلما كوتب في أمره بما كوتب اعتزم قتله فاستأذن عليه جماعة من أهل البصرة منهم ابن المقفع فأدخل ابن المقفع قبلهم و عدل به إلى حجرة في دهليزه و جلس غلامه بدابته ينتظره على باب سفيان فصادف ابن المقفع في تلك الحجرة سفيان بن معاوية و عنده غلمانه و تنور نار يسجر فقال له سفيان أ تذكر يوم قلت لي كذا أمي مغتلمة إن لم أقتلك قتله لم يقتل بها أحد ثم قطع أعضاءه عضوا عضوا و ألقاها في النار و هو ينظر إليها حتى أتى على جميع جسده ثم أطبق التنور عليه و خرج إلى الناس فكلمهم فلما خرجوا من عنده تخلف غلام ابن المقفع ينتظره فلم يخرج فمضى و أخبر عيسى بن علي و أخاه سليمان بحاله فخاصما سفيان بن معاوية في أمره فجحد دخوله إليه فأشخصاه إلى المنصور و قامت البينة العادلة أن ابن المقفع دخل دار سفيان حيا سليما و لم يخرج منها فقال المنصور أنا أنظر في هذا الأمر إن شاء الله غدا فجاء سفيان ليلا إلى المنصور فقال يا أمير المؤمنين اتق الله في صنيعتك و متبع أمرك قال لا ترع و أحضرهم في غد و قامت الشهادة و طلب سليمان و عيسى القصاص فقال المنصور أ رأيتم إن قتلت سفيان بابن المقفع ثم خرج ابن المقفع عليكم من هذا الباب و أومأ إلى باب خلفه من ينصب لي نفسه حتى أقتله بسفيان فسكتوا و اندفع الأمر و أضرب عيسى و سليمان عن ذكر ابن المقفع بعدها و ذهب دمه هدرا.
قيل للأصمعي أيما كان أعظم ذكاء و فطنة الخليل أم ابن المقفع فقال كان ابن المقفع أفصح و أحكم و الخليل آدب و أعقل ثم قال شتان ما بين فطنة أفضت بصاحبها إلى القتل و فطنة أفضت بصاحبها إلى النسك و الزهد في الدنيا و كان الخليل قد نسك قبل أن يموت‏